سحر و طلسم و جادو، جفر و رمل، علوم غریبه، عرفان و طریقت و حتی فانتزی و تخیل پیوسته مورد توجه مردم بوده است؛ چرا که وقتی در درک رموز آفرینش با عقل و منطق درمی­‌مانند، به وجود حقایقی که چندان قابل لمس و دیدن نیست پی می‌برند. آن­چه مورد بحث است، تمایل غیر قابل انکار انسان­‌ها به عالم ماوراءالطبیعه است.

بچه جن فاطمه رضایی برفوئیه

«بچه جن» نوشته فاطمه رضایی برفوئیه داستانی از این قبیل ماجراها است. شخصیت­‌های داستان بچه جن در تکاپو هستند تا سفیدی­‌های روی پوست نوزاد یا زود دندان درآوردنش را به دلایلی فرازمینی نسبت دهند. این می‌تواند از میل آنان به رمز و راز باشد و یک جور ماجراجویی به حساب بیاید و هم می‌تواند نوعی تحیر و عجز در برابر مسائلی باشد که با عقل و منطق عینی جور در نمی­‌آید.

عذرا و شیرعلی به مرز 40 سالگی رسیده‌اند. این دو ساکن تقی‌آباد تا به این سن نتوانسته‌اند بچه‌دار شوند. در اکنون داستان، عذرا در حال وضع حمل است. قابله از علایم وضع حمل خبر می‌دهد و جادوگر روستا به عذرا فشار می آورد که هرطور شده زایمانش را به تأخیر بیاندازد. عذرا نه توان مقابله با قضای محتوم را دارد و نه توان روحی تحمل زایمان در ساعات نحس. خاور، جادوگر روستا زایمان در زمان خورشیدگرفتگی را نحس می‌داند: بچه‌ای که در ساعت گرفتگی خورشید به دنیا بیاید شوم است و برکت را از مال همه برمی‌دارد.

نوزاد عذرا علی‌رغم همه این باورها به دنیا می‌آید. آسمان تاریک می‌شود و در همان لحظه بنچاق باغی که شیرعلی از کدخدا خریده است، گم می‌شود. وقتی خانه روشن می‌شود، بچه ناپدید شده است. عذرا و شیرعلی با گریه بر سر می‌کوبند، زیرا نوزادی را که در دوره نازایی و پیری به دست آورده بودند، از دست داده‌اند. خاور به آنها می‌گوید که همان بهتر اجنه بچه شما را بردند و از شر این بچه نحس راحت شدید. این حرف‌ها اگرچه عوام را فریب می‌دهد اما نمی‌تواند مرهمی بر داغ زن و شوهری باشد که تنها فرزند خود را از دست داده‌اند.

در همین اثنا به ناگاه نوزاد که هنوز کسی فرصت نکرده بود درست صورتش را ببیند، پدیدار می‌شود. عذرا با خوشحالی نوزاد را در آغوش می‌کشد. این در حالی است که مولود آنها چهارتا دندان درآورده، چشم­‌هایش فیروزه‌ای است و برخلاف پدر و مادرش استخوان‌هایی کشیده دارد. خاور همه جا داد و فریاد می‌کند که این یک بچه جن است. او این طور حکایت می‌کند که اجنه نوزاد شما را بردند و نوزاد خود را برجا گذاشتند. برای شما بهتر است که هرچه زودتر این اجنه را از خانه بیرون بیاندازید. مردم روستا جمع شدند و می‌خواهند بچه را به طویله بیاندازند ولی عذرا مانع می‌شود...

«بچه جن» همچون دیگر آثار این چنینی، روایتی از جهل مردم و تعصبات کورکورانه است. خودباختگی و حرف شنوی مردم در برابر زنی عامی که ادعای جادوگری دارد، نمی‌تواند چیزی جز نادانی آنها را القاء کند.

«مثل اینکه آب جوش در حلقش ریخته باشند. از گلو تا سر دلش سوخت. به آسمان نگاه کرد. مثل هر روز آبی و خوش رنگ نبود. مه گرفته و دودی شده بود. هوا بوی آتش و دود می‌داد. دلش می‌خواست دست‌های بزرگی داشت که می‌توانست آسمان را بدرد و خورشید را از چنگال گاو سیاه نجات دهد. اما او ضعیف شده بود و دستانش بی‌رمق بودند. به سختی قدم از قدم بر می‌داشت. رو به آسمان از خدا کمک می‌خواست.»(ص18)

مردمی که سواد و ایمان کافی ندارند به سادگی تحت تأثیر حرف های کسی چون خاور قرار می گیرند: «برای همه سوال بود که چرا نصف روز این همه مو درآورده است. رنگ پوست نوزاد سیاه شده بود. پر از مو بود. هرکسی چیزی می‌گفت. شیرعلی نوزاد را به عذرا داد و از او خواست تا به او شیر بدهد. عذرا با چشم گریان و دستانی لرزان وزد را گرفت و به او شیر داد اما نوزاد سینه مادر را نمی گرفت. بعد از بالا و پایین کردن و تکان دادن های زیاد بلاخره کمی آرام گرفت. همین که شروع کرد به شیر خوردن، عذرا او را عقب زد و فریاد کشید. گریه کرد و گفت دندون، دندون داره!»(ص46)

عذرا مانده است و محبت مادری که برانگیخته شده و هیچکس حتی شیرعلی با او یار و یاور نیست. همه بر او هجمه آورده‌اند؛ هجمه‌ای از سر وهم و خرافه.

داستان در فضای روستایی، در زمان قبل انقلاب و در جغرافیای استان کرمان روایت می‌شود. اگرچه نویسنده در لحن روایت خود از گویش آن منطقه بهره نبرده است اما به اندازه‌­ای منطق و روابط و شخصیت‌ها را برای ما پرورانده است که ما داستان را با جغرافیایی منحصر به فرد می­‌شناسیم. در واقع نویسنده توانسته که زیست جهان خود را بسازد.

نویسنده در عوام­‌فریبی و خرافه‌پرست بودن مردم ادعای شمول نمی­‌کند. پیرمردی به روستا پا می‌گذارد با عقل و دین و منطق حرف‌های بی­‌اساس مردم را تکذیب می­‌کند. او با قدرت تعقل و نگاه باز و جامع دروغ­‌هایی را کشف می­‌کند و مرهمی بر آلام عذرا و شیرعلی می­‌گردد: «با جوشانده­‌های هر روز پیرمرد کم­‌کم عذرا حالش بهتر می­‌شد. از کارهای خانه شروع کرد. ظرف می­‌شست و به گوسفندها رسیدگی می­‌کرد. روزی چندبار موهایش را با شانه چوبی شانه می­‌زد تا شپش­‌هایش تمام شدند. دیگر در سرش کرم­‌ها را احساس نمی­‌کرد. کرم­‌ها مثل هر روز در مغزش جورجور نمی­‌کردند. دیگر جیغ نمی­‌کشید و کمتر عصبانی می­‌شد. دوباره به دنبال پیرمرد به راه افتاد. میرزا و حسن هم به پیرمرد نزدیک شده بودند و از او نمی­‌ترسیدند.»(ص12)

پدیدآورنده­ «بچه جن» از روایت خطی بهره برده است. همه چیز را به ساده­‌ترین شکل ممکن و به دور از پیچیدگی­‌های معمول می‌نویسد. این مسئله رمان را برای همه قشری قابل فهم می­‌کند. این اثر تازه از «نشر معارف» در زمره رمان­‌های دینی این سال­‌ها به حساب می­‌آید؛ زیرا با خرافات و رواج آن به مخالفت برخواسته است و بر آن خط بطلان می­‌کشد.

تسنیم

................ هر روز با کتاب ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...