جنوب ایران و از جمله آبادان در ادبیات داستانی پیشینه قابل اعتنایی دارد. میخواهم روایت شما را از نسبت شهر زادگاهتان با ادبیات داستانی ایران بشنوم.
همانطور که لابد میدانید تا پیش از آمدن انگلیسیها در اواخر دوره قاجار و ساختن پالایشگاه، آبادان شهر نبوده. جزیرهای بوده در آخرین نقطه اتصال رودخانههای کارون، دجله و فرات و پیوستنشان به خلیجفارس. جزیرهای با نخلستانهای انبوه و روستاهای متعدد در دل این نخلستانها. با ساخته شدن بزرگترین پالایشگاه جهان در آن زمان، علاوه بر حضور پرسنل انگلیسی هزاران نفر از افراد جویای کار از سراسر ایران به این جزیره آمدند و شهر در دو بخش کاملا متفاوت و مجزا شکل گرفت. یک بخش محلات شرکت نفت که به وسیله کارگزاران انگلیسی جهت اسکان مدیران و متخصصان صنعت نفت و پیشکاران و مستخدمانشان -که عمدتا هندی بودند- ساخته شد و بخش دیگر حلبیآبادها و کپرآبادها و خانهها و کوچههای محقر و فقیر که محل سکونت کسبه بود و کارگران ایرانی شرکت نفت. بعد از ملی شدن صنعت نفت در زمان دکتر مصدق و رفتن انگلیسیها، محلههای شرکت نفتی هم به مدیران و متخصصان و کارگران ایرانی واگذار شد.
زمانی که انگلیسیها در آبادان ساکن شدند همه امکانات رفاهی و تفریحی از قبیل سینما و استخر و باشگاههای ورزشی و بار و... را برای پرسنلشان ایجاد کردند و فرهنگشان را هم به تبع آن در منطقه گسترش دادند. با رفتن آنها، این اماکن و امکانات در اختیار پرسنل ایرانی قرار گرفت. در واقع پیدایش نخستین اشکال بروز هنرهایی مثل سینما و تئاتر و رادیو و داستاننویسی و... در آبادان به دهه 30 خورشیدی برمیگردد. با آمدن صنعت نفت سه قطب اصلی فرهنگی در خوزستان شکل گرفت؛ آبادان، مسجدسلیمان و اهواز. این فرهنگ بیش از همه در دو رشته سینما و ادبیات گسترش یافت و کسانی مثل احمد محمود، نجف دریابندری، صفدر تقیزاده، محمدعلی صفریان، هرمز علیپور، ناصر تقوایی، هوشنگ چالنگی، نسیم خاکسار، عدنان غریفی، پرویز مسجدی، ناصر موذن، بهرام حیدری، منوچهر شفیانی، امیر نادری و... پا به عرصه ادبیات و سینمای کشور گذاشتند.
مفهوم و درونمایهای که در اغلب داستانهای شما مشهود است، مفهوم سلطه و غلبه است. در بیشتر داستانهای شما از جمله در کتاب «شکار شبانه» شاهد سلطهپذیری انسانها و بهطور کلی موجوداتی هستیم که کمتر ارادهای از آنها برای رهایی از وضع موجود میبینیم. مثل ناتوانی اسب در برابر کسی که زبانش را میبرد تا شیهه نکشد. در داستان «شکار شبانه» آدم را یاد سکانس مشهور بریدن سر اسب در فیلم پدرخوانده میاندازد.
البته به نظر من آن سکانس فیلم پدرخوانده هیچ ربطی به داستان «شکار شبانه» ندارد. در آن سکانس یک تهیهکننده هالیوود که حاضر نشده نقشی در فیلم به نوه پدرخوانده بدهد از خواب میپرد و میبیند که سربریده شده اسب محبوبش را توی رختخوابش گذاشتهاند. در داستان «شکار شبانه» مردی که برای به دست آوردن چند جریب زمین و یک تفنگ و یک اسب شبانه به کوه میرود تا یک یاغی فراری را دستگیر کند برای اینکه از سروصدا کردن اسب و گریختن یاغی جلوگیری کند، زبان اسب خودش را میبرد. من کوچکترین ارتباطی بین این دو نمیبینم؛ اما در مورد تم داستانهایم که پرسیده بودید باید بگویم به گمان من داستاننویس تصویرگر رنجها و آرزوهای آدمی است. نویسنده با آفرینش یک جهان داستانی به موازات جهان واقعی این رنجها و شادیها، حسرتها و آرزوهای آدمی را نقش میزند. حال اینکه منتقدان و مفسران چه علایم و نشانههایی را در پس و پشت داستان کشف و با متر و معیارهای خاص دانش نقد نکاتی را نمایان و برجسته میکنند که شاید از ضمیر ناخودآگاه نویسنده نشات گرفته باشد بحثی جداست و البته مربوط به حوزه نقد و نه داستان. یعنی این چیزها را باید از منتقدان پرسید؛ داستاننویس در هنگام نوشتن داستان به مولفههای علوم انسانی و اجتماعی و سیاسی و... نمیاندیشد، چون در این زمینهها صاحب نظر نیست.
به نظر میرسد در داستانهای شما و از جمله در کتاب «شکار شبانه»، لوکیشن و صحنه داستان اهمیت زیادی دارد و دقت زیادی را از جانب شما مصروف خود میکند. به نظر میرسد این موضوع پیوندی ناگسستنی با زیست بوم شما و تجربههای شخصیتان دارد. اینطور نیست؟
من دوستدار طبیعتم؛ چه برای رفتن به کوه و در و دشت به قصد گلگشت و تفرج و چه به وقتش برای کاشت دانه و نهال به قصد گسترش سرسبزی آنجا که خانه آبا و اجدادی ماست و خانه آینده فرزندانمان؛ اما فضاسازی یکی از مولفههای اصلی داستان است. فضای داستان باید چنان دقیق و درست ترسیم شود که خواننده آن فضا را در ذهن خود ببیند و متصور شود. فقط در این صورت است که مخاطب ماوقع داستان را باور میکند. یعنی بیشترین بار باورپذیری داستان بر دوش فضاسازی است. اگر عنصر باورپذیری سست باشد، داستان از دست رفته است. هر چه باورپذیری پررنگتر باشد، شدت تاثیر داستان هم قویتر خواهد بود. حواس پنجگانه نویسنده باید همیشه و در هر شرایطی روشن و آماده جذب باشد. آنتنی باشد که هر فرکانسی را بگیرد. هر بو و هر صدا و هر تصویری را ضبط کند تا در زمان نوشتن همه رنگارنگی و گوناگونی فضا را در اختیار داشته باشد. من خوشبختانه این بخت را داشتهام که از کودکی به محیط پیرامونم حساس و کنجکاو بودهام. هم خوب نگاه کردهام و دیدهام و هم ذهنی پرسشگر داشتهام و هر چه را برایم ناآشنا و ناشناخته بوده، از دیگران دربارهاش پرسیدهام و آموختهام و هنوز هم این کنجکاوی را دارم و میپرسم و میآموزم.
فضاهای باز و بکری که در شکار شبانه میآید میتوانیم بگوییم به خاطر علاقه شما به عنوان یک دوستدار طبیعت است؟
فضای بسته یا باز به نظر من اهمیت چندانی ندارد. بعضی از داستانهای من هم در فضای بسته روی میدهد. فضاسازی یا لوکیشن داستان به سوژه و ماجرای داستان بستگی دارد و زاویه دیدی که نویسنده برای روایت داستانش برمیگزیند. چیزی که مهم است، در پاسخ قبلی هم گفتم، درست و دقیق ترسیم کردن فضاست. ترسیمی که باعث شود خواننده بتواند فضای داستان را در ذهن خودش متصور شود و عینیت ببخشد و داستان را «باور» کند.
موضوع دیگری که دوست دارم در مورد آن حرف بزنیم، شخصیتپردازی است. طبعا خلق شخصیت در داستان فرآیندی دارد و آن فرآیند ملاحظات خاص خودش را. این فرآیند در جریان خلق داستانهای شما چه ملاحظاتی دارد؟ چگونه تخیل و واقعیت به نفع خلق شخصیت در داستانهای شما به هم پیوند میخورند؟
به گمان من شخصیتسازی هم مثل فضاسازی یکی از مهمترین کارکردهایش کمک به باورایی داستان است. خواننده شخصیتهای زنده را میپذیرد و باور میکند و با آنها همذاتپنداری میکند. چه طور شخصیتی را در داستان میسازیم و زنده میکنیم؟ تبعا با الگوبرداری از آدمهای واقعی بیرون از داستان. ما در طول زندگی و تجربه زیستهمان افراد بسیاری را دیدهایم، از نزدیک یا از دور. فیزیکشان، خلقیات و رفتارشان، نوع حرف زدن و لحنشان در به کارگیری کلمات. اما شخصیت داستانی با شخصیت واقعی فرق دارد. برای ساختن یک شخصیت داستانی ما باتوجه به فضای داستان چندین شخصیت واقعی را با هم ترکیب میکنیم تا آدمی را که به درد داستانمان میخورد به وجود بیاوریم. مثلا از یکی هیکل درشت و عضلانی یا لاغر مردنیاش را، از یکی دیگر چشمهای زاغ یا مشکی، لوچ یا کورمکوریاش را، از یکی لاتی یا مودبانه یا با لکنت حرف زدنش را و... دیالوگهایی را توی دهانش میگذاریم که با شخصیت اجتماعی، اقتصادی، منطقهایاش همخوان باشد. شخصیتسازی هم طبعا ارتباط مستقیمی با آن کنجکاوی دارد و روشن بودن دائمی حواس پنجگانه نویسنده. اگر نویسنده به ریخت و رفتار و گفتار آدمهایی که میبیند دقت نکند، در زمان نوشتن هم برای ساختن شخصیت داستانیاش دچار لکنت میشود. شخصیتی که میسازد زنده نیست، به دل نمینشیند و خواننده باورش نمیکند و شدت تاثیر داستان به شدت افت میکند. البته این روش من برای شخصیتسازی در داستانهایم است و حکم بلاتغییری نیست. هر نویسنده برای نوشتن داستانش روشهایی دارد که شاید گاهی بسیار دور از هم باشند و گاهی نزدیک.
نوعی خشونت و بیرحمی بر فضای داستانهای شما حاکم است. از سوی دیگر میفرمایید که دوستدار طبیعت و محیط زیست هم هستید. خشونت شکار در داستانهای شما حضور برجستهای دارند. از این جهت داستانهایتان یادآور آثار همینگوی و خود او هستند که اهل شکار بود. آیا شما هم به شکار علاقهمند هستید؟ آیا این روایت خشونت در داستانهای شما تمهیدی خودآگاهانه است یا از ناخودآگاهتان میآید؟ ناخودآگاه میآید؟ هر چند آگاهانه از طبیعت و محیط زیست حمایت میکنید.
نه، خوشبختانه من هیچ وقت اهل شکار و کشتن حیوانات نبودهام و نیستم. همانطور که پیشتر گفتم ما داستاننویسان روایتگر رنجها و آرزوهای آدمی هستیم. گوشههایی از زندگی مردم روزگار خود را نقش میزنیم. هر چه که در جامعه در حال روی دادن است طبعا در نوشتههای ما بازتاب مییابد. وقتی که فقر و خشونت ناشی از آن جلوهای پررنگ دارد بازتاب آن در داستانهای ما جلوهگر میشود. هنر و فرهنگ عمومی جامعه مثل ظروف مرتبطه عمل میکنند. هنر چیزی را بازتاب میدهد که ریشه در آن دارد. تنه و شاخ و برگش از تخیل هنرمند است اما ریشهاش در زمین «واقعا موجود» است.
شما میفرمایید نویسنده راوی دردها و رنجهای آدمی است و در داستانهایتان آن چیزی که باعث سرکوب آدمها و آرزوها میشود، نیروهای سلطهگر هستند. در واقع بیواسطه سلطهجوییها و اعمال قدرتها را علیه نیروهای تحت سلطه روایت میکنید. به نظر میرسد روایت این خشونت خیلی به ناخودآگاه مربوط نمیشود؛ مثلا همان مثال داستان «شکار شبانه»؛ وجه تمثیلی بریدن زبان اسب توسط پدر آیا کاملا از سطح خودآگاه روایت شما برنیامده؟
من از خودآگاه و ناخودآگاه صحبت نکردم؛ من میگویم خشونت ریشه در فقر دارد. البته این چیزها را منتقدان باید بگویند. این جور کالبدشکافیها -آن هم از زبان نویسنده- به گمان من فرو کاستن داستان به جدل جامعهشناختی و روانشناختی و شاید نشانهشناختی است و من اصلا دوست ندارم واردش بشوم. داستان به گمان من در وهله نخست یک جادوست. باید خواند و اگر گنجایشاش را داشت با آدمهایش ایاغ شد و در کوچه پسکوچههایش پرسه زد و لذت برد. میز تشریح را ترجیح میدهم به ناقدان واگذار کنم.
سپاسگزارم از شما و وقتی که به این گفتوگو اختصاص دادید.
در پایان فقط یک سفارش به دوستان جوان نویسنده دارم. ما راویان رنجها و آرزوهای آدمی هستیم. فقط هر چه میتوانید بخوانید و بنویسید. هم متون کهن فارسی را خوب بخوانید که بیاغراق گنجی شایگان است و هم متون خارجی را. زیاد دربند نحلهها و فرمهای این دهه و آن دهه نباشید که اینها کف روی آبند و میروند. آنچه میماند نقش یگانهای است که شما از مردم روزگار خود میزنید. هر قدر که کارور، مالامود، بشویس سینگر، اپدایک، جویس کرول اوتس، تیلور، سلینجر، موریسون و... در فرم پشتک و وارو زدهاند شما هم بزنید!