پیام حیدرقزوینی | شرق


«ارتش تک نفره» [O exército de um homem só یا The One-Man Army] موآسیر اسکلیر [Moacyr Scliar] دومین کتابی است که ناصر غیاثی از این نویسنده برزیلی ترجمه کرده و نشر نو به تازگی آن را منتشر کرده است. اسکلیر از نویسندگان معاصر و مطرح برزیلی است که تا چند سال پیش در ایران ناشناخته بود تا اینکه غیاثی داستان بلندی از او با نام «پلنگ‌های کافکا» را ترجمه کرد. در بین نویسندگانی که غیاثی به سراغشان رفته، اسکلیر را می‌توان یک استثنا دانست، استثنا از این بابت که او همواره از زبان آلمانی دست به ترجمه زده و اسکلیر تنها نویسنده‌ای است که غیاثی آثاری را از او از زبانی واسطه به فارسی برگردانده است. با توجه به «پلنگ‌های کافکا» و «ارتش تک‌نفره» می‌توانیم بگوییم که اسکلیر نویسنده‌ای است که داستان‌هایش تخیل و طنزی درخشان دارند و معرفی نویسنده‌ای با این ویژگی‌ها خاصه برای ادبیات داستانی این سال‌های ما که غالبا تخیل نقش کم‌رنگی در آن دارد، اهمیتی مضاعف دارد. وقایع تاریخی در پس‌زمینه روایت «پلنگ‌های کافکا» و «ارتش تک‌نفره» دیده می‌شود و اسکلیر با روایتی آمیخته با طنز نشان داده که وقایع دوران‌ساز تاریخی چگونه بر زندگی شخصیت‌های داستانش تأثیر می‌گذارد. به مناسبت انتشار «ارتش تک‌نفره» با ناصر غیاثی درباره این رمان و ویژگی‌های مختلف آن گفت‌وگو کرده‌ایم.

ارتش تک‌نفره» [O exército de um homem só یا The One-Man Army] موآسیر اسکلیر [Moacyr Scliar]

«ارتش تک‌نفره» بعد از «پلنگ‌های کافکا» دومین کتابی است که از موآسیر اسکلیر ترجمه کرده‌اید. در بین آثاری که شما به فارسی ترجمه کرده‌اید، تنها همین دو کتاب از زبان واسطه ترجمه شده‌اند. با توجه به اینکه همیشه بر ترجمه از زبان اصلی تأکید داشته‌اید، به‌نظر می‌رسد جذب اسکلیر شده‌اید که باز هم اثر دیگری را از او از زبان واسطه برگردانده‌اید. این‌طور نیست؟
چرا، دقیقا همین‌طور است که شما تشخیص داده‌اید. اگر بگویم اسکلیر با آن تخیل قوی و طنز نیشدار کم‌نظیرش بدجوری مرا مجذوب خودش کرده است، اغراق نکرده‌ام. پیش‌بینی‌ناپذیربودن پایان داستان یا به‌عبارتی‌دیگر غلط از آب درآمدن پیش‌بینی‌های خواننده، حتی خواننده حرف‌های داستان در یک اثر ادبی یکی دیگر از نکاتی است که مرا مفتون خودش می‌کند و اسکلیر از این منظر هم کم‌نظیر است.

«ارتش تک‌نفره» مربوط به چه دوره‌ای از نویسندگی اسکلیر است و آیا می‌توان این رمان را جزو آثار برجسته او دانست؟
اجازه بدهید ابتدا از چگونگی آشنایی‌ام با اسکلیر بگویم. چند سال پیش دوستی آلمانی که از علاقه‌ام به کافکا خبر داشت و مرا به عنوان آدم شوخی می‌شناخت، «پلنگ‌های کافکا» را به من هدیه داد و گفت، وقتی این رمان را می‌خوانده دائم به یاد من می‌افتاده، هم از نظر طنز این اثر و هم به خاطر نقشی که کافکا در این کتاب داشته است. من هم فورا کتاب را دست گرفتم و مجذوبش شدم. این ماجرا مصادف شده بود با زمانی که وسط ترجمه رمان «دستیار» روبرت والزر بودم، در آن بخشی از این رمان که پیچیدگی نثر و یافتن واژه‌های معادل فارسی به‌شدت کلافه‌ام کرده بود. ازآنجاکه «پلنگ‌های کافکا» هم حجم کمی داشت و هم زبان ساده‌ای، وسوسه شدم دست‌کم برای اینکه ذهنم هوایی بخورد، یک ماهی بنشینم پای ترجمه‌اش. چند روزی مقاومت کردم اما سرانجام تسلیم شدم. فایل «دستیار» را بستم و فایلی بازم کردم به نام «پلنگ» و شروع کردم به کار. اگر درست یادم باشد، دو ماهی ترجمه‌اش کار برد اما اسکلیر با این کتاب دلی از من برده بود خراب. تصمیم گرفتم یکی‌یکی آثاری را که از او به آلمانی ترجمه شده بخوانم. مجموع آثار روایی اسکلیر شامل حدود بیست اثر می‌شود که شش‌تای آنها به آلمانی ترجمه شده‌اند. کتاب‌ها را تهیه کردم و تا امروز چهارتایشان را خوانده‌ام. از میان این چهار اثر این‌بار وسوسه ترجمه «ارتش تک‌نفره» به جانم افتاد، باز هم به لحاظ حجم کتاب و هم به‌لحاظ زبان ساده‌اش. اما این دیگر مواجه شده بود با تصمیمم برای برگشتن به ایران و تدارک مقدمات سفر. تا اینکه آمدم و به محض اینکه جاگیر شدم، «ارتش تک‌نفره» را هم ترجمه کردم.

با این اوصاف می‌بینید که نمی‌توانم در مورد جایگاه «ارتش تک‌نفره» در مجموعه آثار او اظهارنظر دقیقی کنم. اما در میان این چهار رمانی که از او خوانده‌ام و نیز نقد و بررسی‌هایی که در رسانه‌های آلمان در مورد این آثار منتشر شده، به نظرم می‌رسد در میان آثار او «ارتش تک‌نفره» و «پلنگ‌های کافکا» از ارزش ویژه‌ای برخوردارند. ناگفته نگذارم که در این فاصله به کنفرانسی در آلمان دعوت شدم با عنوان «دیدار بین‌المللی مترجمین ادبیات آلمانی». حسب اتفاق یکی از کسانی که به این کنفرانس دعوت شده بود، یک مترجم ادبیات آلمانی از برزیل بود. در طول یک هفته کنفرانس باب آشنایی و دوستی با این مترجم باز شد. وقتی به او گفتم که من «پلنگ‌های کافکا» را به فارسی ترجمه کرده‌ام و در برنامه دارم «ارتش تک‌نفره» را هم ترجمه کنم، نزدیک بود شاخ دربیاورد. در طول آن یک هفته مدام می‌گفت: از برزیل تا ایران؟! باری صد سخن به یک سخن. از آن دوست برزیلی در مورد آثار اسکلیر و میزان محبوبیت و مقبولیت او در برزیل پرس‌و‌جو کردم. می‌گفت، در میان آثار اسکلیر «پلنگ‌های کافکا» و «ارتش تک‌نفره» دو اثر کمابیش هم‌تراز و والا هستند.

در «ارتش تک‌نفره» نیز مثل «پلنگ‌های کافکا» تخیلی درخشان دیده می‌شود و این یکی از ویژگی‌های اصلی این دو اثر اسکلیر است. نظرتان درباره تخیل در این دو اثر اسکلیر چیست و آیا این ویژگی در دیگر داستان‌های او هم دیده می‌شود؟
راستش را بخواهید برای من به عنوان یک نویسنده، قدرت عجیب تخیل اسکلیر رشک‌برانگیز است. به‌هرحال یادمان نرود که این نویسنده نه‌تنها در برزیل جوایز متعددی را از آن خود کرده و عضو آکادمی ادبیات برزیل بوده، بلکه بسیاری از آثار او به زبان‌های مختلف دنیا نیز ترجمه شده‌اند. بیهوده نیست که از او به عنوان یکی از نامدارترین نویسنده‌های برزیل یاد می‌شود. این تخیل حتی با شدت بیشتری در دیگر رمان‌های او نیز چشمگیر است.گذشته از تخیل قوی و طنز گزنده آثار او، اقلیت یهودی مهاجر به برزیل درون‌مایه اصلی آثار اسکلیر است. او بخش بزرگی از آثارش را وقف هویت یهودی در سرگردانی یهودی‌ها به‌طورکلی و یهودیت در برزیل به‌طور خاص کرده است. همچنین نقد به نابسامانی‌های اجتماعی در برزیل یکی دیگر از ویژگی‌های آثار اوست.

در روایت «پلنگ‌های کافکا» به وقایعی تاریخی مثل انقلاب اکتبر روسیه، جنگ‌های داخلی اسپانیا و... اشاره شده بود و در «ارتش تک‌نفره» نیز وقایع تاریخی در پس‌زمینه روایت حضور دارند. به‌نظرتان حضور وقایع تاریخی در پس‌زمینه روایت این آثار چقدر اهمیت دارد؟
تحولات عظیم تاریخی مثل انقلاب یا جنگ، زندگی توده‌ها را دگرگون می‌کنند، اما رویکرد اسکلیر به تحولات در این دو اثر مشخص، از این منظر است که تأثیر آن تحول بر زندگی یک فرد مشخص چه و چگونه بوده است. به باور من اسکلیر با پرداختن به وقایع و تحولات تاریخی در حاشیه این دو اثر می‌خواهد به روایت این بنشیند که یک تحول یا واقعه دوران‌ساز تاریخی چه تأثیری بر زندگی یک فرد معین با روحیات و شخصیت ویژه خودش می‌گذارد، به مثل در «پلنگ‌های کافکا» روایت می‌کند که انقلاب اکتبر روسیه چگونه از یک جوان ساده‌دل روسی یک خیاط تروتسکیست چهارآتشه در برزیل می‌سازد. از این منظر اشارات او به این تحولات و وقایع اهمیتی بس بسیار در ساختار اثر دارند، چنان چون آجری که بنایی روی آن ایستاده است و با کشیدن آن آجر بنا فرومی‌ریزد. یعنی اشارات او به آن تحولات و دگرگونی‌ها نه نقش تزیینی دارد و نه از سر فخرفروشی به دانسته‌هایش است.

اگرچه تاریخ و اتفاقات سیاسی ماجراهای اصلی داستان‌های اسکلیر نیستند اما روایت داستانی او بر بستر این وقایع روی می‌دهد و بر سرنوشت شخصیت‌های داستانی او تأثیر می‌گذارند. بااین‌حال به نظر می‌رسد که اسکلیر اصلا به دنبال روایت تاریخ نیست بلکه در روایتش وقایع تاریخی را دست می‌اندازد و با چهره‌های مهم تاریخ شوخی می‌کند. این‌طور نیست؟
خیر، گمان نمی‌کنم که او قصد شوخی با چهره‌های مهم تاریخی را داشته باشد. نگاه کنید مثلا به نقش فروید در «ارتش تک‌نفره». اگرچه فروید در صحنه‌ای از رمان پیدا و بعد محو می‌شود، اما با قراردادن او در برابر پیرمرد ساده‌دلی چون پدر مایر خواننده را توجه می‌دهد به تقلیل یکی از بزرگ‌ترین کشف‌های قرن بیستم در نزد عوام. از سوی دیگر اما این را نه به خشکی که با طنز برمی‌نمایاند. آخر نه اینکه او طنزنویس است؟! طنزی که به قول خودش در گفت‌وگویی با یک روزنامه آلمان سلاحی است در برابر ناامیدی‌ها.

طنز خاص اسکلیر ویژگی بارز دیگر این دو اثر اوست. با توجه به اینکه طنز همواره مورد علاقه شما هم بوده است، مهم‌ترین ویژگی‌های طنز اسکلیر را چه می‌دانید؟
مهم‌ترین ویژگی طنز او، مثل هر اثر طنزآلود اصیلی در این است که خواننده را به قهقهه نمی‌اندازد و چشم‌هایش را از فرط شادی به اشک نمی‌نشاند، بل لبخندکی به لب می‌نشاند و درعین‌حال به تعمقش وامی‌دارد، همان نوع از طنزی که به آن گروتسک می‌گویند و در فارسی به زیبایی به آن گریه‌خند می‌گویند، طنزی که در عالی‌ترین سطحش هم می‌خنداند و هم می‌گریاند، طنزی بهرام صادقی‌گونه. در غیر این صورت می‌شد مثلا لطیفه یا طنزی که در باب مسائل روز می‌نویسند، طنز روزنامه‌ای، طنزی که همین امروز خنده‌دار است و فردا دیگر اثرش را از دست می‌دهد چون سوژه طنز کهنه شده است.

ارتش تک‌نفره اسکلیر در گفت‌وگو با ناصر غیاثی

بخشی از طنز «ارتش تک‌نفره» متکی به نثر روایت است. مهم‌ترین ویژگی‌های نثر اسکلیر در این رمان چیست و آیا در ترجمه‌اش با دشواری خاصی روبه‌رو بودید؟ نثر اسکلیر در «ارتش تک‌نفره» چقدر با نثر «پلنگ‌های کافکا» تفاوت دارد؟
از آنجا که من این دو کتاب را از روی ترجمه آلمانی کتاب ترجمه کرده‌ام، نمی‌توانم از ویژگی نثر او در زبان پرتغالی برزیلی اظهارنظر کنم. در نثر آلمانی کتاب یا به عبارت دقیق‌تر در زبانی که دو مترجم آلمانی این دو کتاب برگزیده بودند، کمترین ردی از یک زبان شوخ و شنگ نبود، چه‌بسا به این دلیل که آلمانی‌ها اصولا کمتر اهل طنز هستند. به تاریخ ادبیات آلمان که نگاه کنید، انگشت‌شمار طنزنویس می‌یابید، چون چنان‌که معروف است زبان آلمانی زبانی است بسیار دقیق و زبان اندیشه و به‌ویژه فلسفه. چند سال پیش دو نویسنده آلمانی کتابی در آلمان منتشر کردند با عنوان «آلمانی‌ها و طنز/ تاریخ یک دشمنی». اگر حمل بر خودستایی نشود، من موقع ترجمه دو اثر اسکلیر حواسم بوده که طنز کتاب را در زبانش هم بازبتابانم. مخصوصا که خوشبختانه زبان و نیز ادبیات فارسی – اعم از کهن یا نو- از این بابت بسیار غنی است. هم در لطیفه‌های ایرانی‌ها می‌توان نکته‌سنجی‌های فراوانی یافت و هم در زبانی که به‌کار می‌برند. اجازه بدهید یک نمونه برایتان تعریف کنم تا حرفم را مستدل کرده باشم: می‌گویند، یکی داشت می‌گفت، خدایا مرا نیامرز. همه شگفت‌زده از این دعای او به درگاه خداوند از او پرسیدند: یعنی چه؟! همه از خدا می‌خواهند مرا بیامرز، تو چرا می‌گویی نیامرز؟ گفت: دارم شکسته‌نفسی می‌کنم.

باری برگردیم به پرسش شما. همان‌طور که در بالا اشاره کردم، زبان آلمانی هر دو کتاب به غایت ساده بودند و جمله‌ها اغلب کوتاه. بنابراین با هیچ‌گونه مشکل خاصی به هنگام ترجمه این دو اثر مواجه نبوده‌ام، مگر یافتن تلفظ دقیق اسامی که آن‌هم به برکت وجود اینترنت به‌سادگی قابل‌حل بود.

شخصیت‌های اصلی «پلنگ‌های کافکا» و «ارتش تک‌نفره»، راتینهو و مایر گوینزبیرگ، آدم‌های آرمان‌گرایی هستند و آرمان و جنون دو وجه اصلی شخصیت آنهاست. به نظرتان مهم‌ترین شباهت‌ها و تفاوت‌های قهرمان‌های این دو داستان اسکلیر چیست؟
به نظرم با مجنون خواندن ِ راتینهوی «پلنگ‌های کافکا» کمی بی‌انصافی می‌کنید، راتینهو طفلک جنون ندارد، اما یک آرمانگرای سرسخت است. باری از شباهت‌ها شروع می‌کنم، هر دو مثل خودِ اسکلیر کلیمی‌اند، هر دو روس و مهاجر به برزیل‌اند. و تفاوت‌ها: راتینهو صادق است و ساده، ابتدا به خاطر سن و سال و روستایی بودنش و سپس‌تر به خاطر اعتقادش به تروتسکی. مایر اما گرچه ابتدا آرمانگرا است اما کمی هم خباثت در وجودش دارد. وقتی می‌بیند تلاش‌های تک‌نفره و سپس ابلهانه‌اش برای مبارزه با سرمایه‌داری به جایی نمی‌رسد، خود مبدل به سرمایه‌داری استثمارگر می‌شود، راتینهو اما تا آخرین نفس‌هایش یک تروتسکیست معتقد باقی می‌ماند، یک آرمانگرای تمام‌عیار که حتی حاضر به استخدام یک کارگر نیست چون نمی‌خواهد استثمارگر باشد. درحالی‌که مایر زیاد به این در و آن در می‌زند، راتینهو تا آخرین لحظه‌های عمرش یک خط را در زندگی‌اش تعقیب می‌کند.

اسکلیر نویسنده‌ای یهودی است و در خانواده‌ای مهاجر متولد شده و رد این دو موضوع در «ارتش تک‌نفره» دیده می‌شود. اگرچه روایت طنزآمیز اسکلیر در ظاهر مسئله در «اقلیت» بودن را آشکار نمی‌کند، اما هم در «پلنگ‌های کافکا» و هم در «ارتش تک‌نفره» موقعیت در اقلیت بودن و آدم اضافی بودن دیده می‌شود. نظرتان در این مورد چیست؟
آمار می‌گوید یهودی‌های برزیلی حتی به یک درصد از کل جمعیت برزیل نمی‌رسد. جمعیت برزیل صدوپنجاه میلیون نفر است و تعداد یهودی‌های آنجا صدوپنجاه هزار نفر. می‌بینیم که یهودی‌های برزیل در اقلیت محض هستند. از سوی دیگر معمولا آنهایی که مثل راتینهو یا مایر دست به مبارزه می‌زنند، عده قلیلی هستند، شاید هم بشود گفت که آرامانگراها همیشه عده قلیلی هستند اما همین عده قلیل‌اند که در شرایط خاصی توده‌ها را همراه خویش می‌کنند، گو که دو شخصیت اصلی این دو رمان موفق نمی‌شوند به همراهی توده‌ها دست پیدا کنند.

به‌نظرتان اسکلیر در داستان‌نویسی بیش از همه تحت تأثیر چه نویسندگانی بوده است؟
آقای حیدرقزوینی عزیزم، من نه همه کتاب‌های اسکلیر را خوانده‌ام، نه شناخت دقیقی از او دارم و نه متخصص ادبیات برزیلم. شرح آشنایی‌ام‌ با این نویسنده برزیلی را در بالا آورده‌ام. بنابراین می‌بینید که به‌راستی نمی‌توانم ادعایی در این زمینه داشته باشم.

ترجمه از زبان واسطه چقدر کار ترجمه را دشوار می‌کند؟
نخست اینکه شما وقتی از زبان واسطه ترجمه می‌کنید، خود را دربست می‌سپارید دست مترجم قبلی، از هر نظر. به او اعتماد می‌کنید، در تمام زمینه‌ها، اعم از انتخاب زبان، گزینش واژه‌ها و چیدمان واژه‌ها در جمله. از سوی دیگر همان‌طور که پیش‌ازاین اشاره کردم، موقع ترجمه این کتاب می‌دانستم که دارم طنز ترجمه می‌کنم و زبان آلمانی دست‌کم به اندازه زبان فارسی امکان طنزپردازی ندارد. به عبارتی به ترجمه همکار آلمانی‌ام خیانت کرده‌ام اما می‌دانستم برزیل کشور آفتاب است و ایران عزیز ما هم کشور آفتاب و هرجا آفتاب باشد، مردمش سرزنده و شوخ‌اند. در این میانه اما آلمان سرزمین ابر است و باران. این عنصر بی‌تردید نه‌تنها در شیوه زندگی و جهان‌بینی، بلکه در زبان نیز بازتاب می‌یابد.

اما وقتی از زبان اصلی ترجمه می‌کنید، مطمئن هستید که نویسنده در گزینش تک‌تک واژه‌ها دقت داشته و خیالتان از این بابت راحت است، اما وقتی از زبان واسطه ترجمه می‌کنید، دائم از خودتان می‌پرسید، نویسنده در متن اصلی چه واژه‌ای انتخاب کرده بود؟ جمله‌هایش را چطور نوشته بود؟ چه زبانی برگزیده بود؟ و پاسخی برای این پرسش‌های اساسی ندارید. بنابراین دست به یک خطر می‌زنید، خطر افتادن به دام خطاهای احتمالی مترجم نخست. اما چه چاره؟ به نظرم فعلا تا زمانی که مترجم زبان ژاپنی یا پرتغالی یا چینی نداریم، ناگزیریم از زبان واسطه ترجمه کنیم.
من عمیقا اعتقاد دارم ترجمه آثار نویسنده‌ای که مترجم زبانش را داریم، کاری خطاست. هم ازاین‌روی تلاشم بر این بوده که از زبان واسطه ترجمه نکنم مگر در موارد استثنایی که اسکلیر از آن دست از استثنائات است.

باری من از آن دوست و همکارم، مترجم برزیلی‌ام آگوستو رودریگرز خواهش کرده بودم وقتی بگذارد و ترجمه آلمانی این دو کتاب را با اصل پرتغالی‌اش تطبیق بدهد و نتیجه را برای من بنویسد. دو ماه بعد برایم نوشت که ترجمه‌ها با توجه به این ویژگی‌هایی که زبان آلمانی دارد و در بالا به آنها اشاره کرده بودم، ترجمه‌های بسیار خوبی هستند و قابل‌اعتماد. از این بابت خیالم راحت شد. گذشته از این نقدهایی هم که در زبان آلمانی بر این کتاب‌ها نوشته بودند، همواره به این نکته اشاره داشتند که ترجمه این کتاب‌ها «بازآفرینی اثر در زبان آلمانی» بوده‌اند.

آیا اثر دیگری درباره کافکا ترجمه خواهید کرد؟
تا سرم زنده است با کافکا کار خواهم داشت. در برنامه دارم، یادداشت‌های روزانه، نامه به فلیسه را ترجمه کنم و نیز نامه‌های کافکا به خواهر محبوبش و بعد اگر عمری باقی ماند، نامه‌های کافکا به اشخاص مختلف را. اجازه بدهید، فقط در مورد بازترجمه یادداشت‌های روزانه کافکا چند سطر حرف بزنم. گذشته از اینکه ترجمه فعلی از انگلیسی انجام گرفته و گذشته از اینکه این دو کتاب غلط‌های فراوانی دارند به‌شدت چشمگیر، نکته حائز اهمیت این است: می‌دانیم که کافکا وصیت کرده بود ماکس برود، دوست بسیار صمیمی‌اش هر آنچه از دست‌نوشته‌های او را اعم از داستان و رمان و یادداشت روزانه و نامه باقی‌مانده بسوزاند. خوشبختانه ماکس برود به این وصیت دوستش پایبند نشد و جهان را از نعمت داشتن آثار کافکا محروم نکرد. ماکس برود در زمان حیاتش یکی‌یکی دست‌نوشته‌های کافکا را منتشر کرد. اما چنان‌که بعدا معلوم شد و در زیر خواهم آورد، هنگام انتشار آثار کافکا جای‌جای در آثار او دست برد. به مثل خودش برای داستان‌هایی که کافکا نوشته اما عنوان نگذاشته بود، عنوان انتخاب کرد، بدتر از آن عناوینی را که کافکا برای برخی از آثار خود برگزیده بود، تغییر داد. مشهورترینش رمانی است که ما به عنوان «آمریکا» از کافکا در دست داریم، حال آنکه خود کافکا برای این رمان عنوان «گمشدگان» یا «مفقودالاثر» را برگزیده بود.

برود نه‌تنها به این اکتفا نکرد، بلکه فصل‌های این رمان را به تشخیص خودش جا‌به‌جا کرد، گو که خود کافکا هم بخشی را در این دفتر و بخشی را در دفتری دیگر نوشته بود و فصل‌های مختلف این رمان در دفترهای گوناگون بودند. باری تا حدود اواخر دهه هشتاد میلادی کسی به این دست‌نوشته دسترسی نداشت تا اینکه چند نفر از کافکاشناسان جهان –از جمله هانس‌گرد کوخ که کتاب «کافکا در خاطره‌ها» به همت او انتشار یافت و من ترجمه فارسی‌اش را توسط نشر نو در اختیار فارسی‌زبا‌ن‌ها قرار داده‌ام– به این دست‌نوشته‌ها دست پیدا می‌کنند. مقایسه دست‌نوشته‌ها با آنچه ماکس برود منتشر کرده بود، به‌ویژه در مورد «یادداشت‌های روزانه کافکا» نشان می‌دهد، برود به یادداشت‌ها هم رحم نکرده و در این مورد جای‌جای دست برده. به این معنی که برخی نوشته‌ها را حذف کرده، برخی را از خودش افزوده و غلط‌های گاه‌گداری دستوری کافکا را نیز تصحیح کرده است. اواخر دهه نود میلادی کوخ و دو همکارش یادداشت‌های روزانه‌ کافکا را دقیقا براساس دست‌نوشته‌هایش در یک جلد منتشر کردند و نیز در دو جلد دیگر توضیح تمامی اسامی و مکان‌ها و تاریخ‌ها را نیز افزودند. آنچه به عنوان ترجمه «یادداشت‌های روزانه کافکا» در اختیار فارسی‌زبان‌ها است، گذشته از غلط‌های فراوان، ترجمه متنی است که ماکس برود انتشار داده بود. آنچه من قصد ترجمه‌اش را دارم، متنی است که به اصطلاح تطبیقی است.

تا جایی که می‌دانم دو مجموعه داستان آماده انتشار دارید که مدت‌هاست کارشان تمام شده است. آیا قصد انتشار آنها را ندارید؟
با وجود تنبلی‌ها و بهانه‌های معمول و کمبود وقت و غم نان همین‌جا در انظار عموم به خودم و شما قول می‌دهم به‌زودی همتی عالی به خرج بدهم و برای آخرین‌بار دستی به سر و روی این دو مجموعه بکشم تا مبادا خدای ناکرده جهان از این دو اثر سترگ بی‌بهره بماند. اما از شوخی گذشته قصدم این است که پس از تمام‌شدن ترجمه رمانی که در دست دارم، دیگر هیچ کاری نکنم، مگر آماده‌سازی نهایی این دو کتاب که دگر خاری شده‌اند در چشم من.

به جز این داستان‌ها، آیا مشغول نوشتن داستان دیگری هستید یا فعلا به ترجمه خواهید پرداخت؟
بدون نوشتن داستان که نمی‌توانم زنده بمانم. نوشتن شما بخوانید آفریدن و خلق کردن اگر نباشد، حس می‌کنم بیهوده زنده‌ام. انبوهی داستان نیمه‌کاره دارم. چیزی نمانده تا کامپیوترم از فربه‌ فایل نیمه‌تمام‌ها منفجر بشود. علاوه بر این کتابی را مدت‌ها است دارم در ذهنم می‌نویسم که هنوز نمی‌دانم چگونه کتابی خواهد شد. کاش شبانه‌روز به جای بیست‌وچهار ساعت، هفتادودو ساعت بود آقای حیدرقزوینی عزیز، کاش!

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...