از میان نویسندگان ایرانی می‌توان گفت سیامک گلشیری تنها نویسنده‌ای است که به طور مشخص به ژانر وحشت می‌پردازد و به همین دلیل عده‌ای به او لقب پدر ژانر وحشت در ایران را داده‌اند. اخیراً کتاب جدیدی از این نویسنده با نام «مردگان عمارت بیست و پنجم» از سوی نشر چشمه عرضه شده که داستان یک خون‌آشام را روایت می‌کند؛ موجودی که با دیدن زخمی کوچک، پوستی خراشیده یا بوی خون ازخودبی‌خود و به حیوانی درنده تبدیل می‌شود.

مردگان عمارت بیست و پنجم در گفت‌وگو با سیامک گلشیری

انتشار این کتاب بهانه‌ای شد تا با سیامک گلشیری درباره آن و نیز درباره ادبیات ژانری و وضعیت ژانرنویسی در ایران گفت‌وگو کنیم:

سوالی که اول از همه به‌نظرم می‌رسد این است که آیا موقع نوشتن یک داستان ابتدا تصمیم می‌گیرید مثلاً داستانی در ژانر وحشت یا جنایی بنویسید و بعد به موضوع آن فکر می‌کنید یا ژانر به دنبال موضوع می‌آید و اول طرح داستان در ذهنتان شکل می‌گیرد؟ مثلاً همین رمان «مردگان عمارت بیست و پنجم» به چه صورت نوشته شد؟ با تصمیم به نوشتن رمانی در ژانر وحشت یا با یک طرح داستانی و یک موضوع؟

در خیلی از داستان‌هایم اصلاً از قبل تصمیم نمی‌گیرم که داستان به کدام سمت حرکت کند. مثالی که می‌توانم بیاورم از رمان «آخرین رؤیای فروغ» است. زمانی که در واقعیت وارد آن ویلا در رامسر شدم به خودم گفتم رمان بعدی‌ام حتماً اینجا اتفاق می‌افتد و بلافاصله هم یک رمان جنایی به ذهنم رسیده بود. به خصوص با اتفاقاتی که آن شب افتاد. حتی فکر کردم کار شخصیتها به ویلای بغلی هم می‌کشد. اما به‌کلی یک چیز دیگر از کار درآمد. البته به این شکل نیست که شروع کنم به نوشتن و یکدفعه این اتفاق بیفتد، چون برای رمان باید برنامه ریزی کنید. هر چند به طرح اعتقاد ندارم ولی باید توی ذهنم حسابی اتفاق‌ها ته‌نشین بشوند. البته در باره‌ی رمان «مردگان عمارت بیست و پنجم» این طور نبود. سال‌ها توی ذهنم بود. هر چند از هیچ‌کدام از جزئیات خبر نداشتم. فقط نقطه ثقل داستان را می‌دانستم. می‌دانستم قرار است شخصیتها پا به خانه‌ی مخوفی بگذارند. شروع را هم بارها توی ذهنم نوشته بودم. به هر حال وقتی شروع کردم و پیش رفت، خیلی چیزها تغییر کرد.

شخصیت خون‌آشام در این داستان خودش راوی است و داستان از زبان او یعنی راوی اول شخص روایت می‌شود. آیا در انتخاب راوی اول شخص تعمدی داشتید و به این هم فکر کردید که اگر همین داستان از زبان راوی سوم شخص نوشته می‌شد چه اتفاقی می‌افتاد؟

کاری که من می‌خواستم بکنم با نظرگاه سوم‌شخص امکانش نبود. سوم شخص از داستان دور می‌شد، درحالی که من دنبال راوی‌ای بودم که به روح و روان خون‌آشام بی‌اندازه نزدیک باشد. می‌خواستم این بار داستان را خود خون‌آشام روایت کند. تمام چیزهایی که درون ذهن و قلبش اتفاق می‌افتاد روایت شود. و نکته‌ی دیگر اینکه داستان تماماً بازآوری گذشته است. یعنی تمام اتفاقاتی که قبلاً برای خون‌آشام افتاده تا به نقطه فعلی رسیده. به نوعی سرگذشت اوست. همه‌ی اینها باعث شد به این فکر کنم که داستان به شکل اول‌شخص روایت شود.

در توضیح پشت جلد کتاب، خون آشام نماد انسان امروز و غرایز او توصیف شده است. آیا واقعاً خودتان چنین چیزی در خلق شخصیت خون‌آشام مد نظرتان بود؟

بحث نماد مطرح نشده و فقط نوشته یادآور انسان امروز است. من هرگز در داستان‌هایم به دنبال نمادسازی نبودم. اما گمانم نمی‌کنم ماجرای کتاب زیاد از این گفته دور باشد. فکر می‌کنم انسانی که امروز درست و عمیق می‌اندیشد، جایی به درون تاریکی پناه می‌برد. البته به این شکل نیست که من از قبل درونمایه‌ای برای داستانم در نظر گرفته باشم. کم‌کم این درونمایه در درون داستان شکل می‌گیرد. به طور قطع زمانی این اتفاق می‌افتد که موقعیت‌های داستانی عمیق باشند.

یکی از عناصر پررنگ در این رمان، تاریکی است. می‌شود لطفاً قدری درباره حضور تاریکی و نقش و کارکرد آن در این رمان صحبت کنید.

فکر می‌کنم شما تا حدودی با خلق و خوی خون‌آشام‌ها آشنا باشید؛ حداقل از فیلم‌هایی که با این مضمون دیده‌اید. همه‌چیز در این داستان‌ها در تاریکی اتفاق می‌افتد، چون این موجودات با روشنایی هیچ میانه‌ای ندارند و باعث از بین رفتنشان می‌شود. جدا از این موضوع تاریکی یکی از عناصر جداناپذیر این ژانر است. بدون ساختن چنین فضا و حال و هوایی، به‌خصوص در این رمان، نمی‌شد داستان را پیش برد.

موضوع دیگر، ساعت‌ها در جعبه کمد است. نقش ساعت‌ها چیست؟

خیلی جزئیات دیگر هم در داستان مطرح می‌شود. ساعت‌ها برمی‌گردد به زندگی زنی که خون‌آشام در شب داستان با او مواجه می‌شود. زن چیزهای بسیاری در باره‌ی زندگی با شوهرش که عاشقانه او را دوست داشته، مطرح می‌کند. درواقع داستان بدون آنها لنگ می‌زد. یعنی بگذارید این‌طور بگویم. من فکر می‌کنم ما قبل از هر چیز با یک داستان عاشقانه مواجهیم. در واقع داستان عشق است. دو عشق که به شکل موازی در داستان پیش می‌روند. اگر یکی از آنها حذف می‌شد، چیزی از رمان باقی نمی‌ماند. موضوع ساعت‌ها هم برمی‌گردد به زندگی قبلی زن و قرار است همه اینها احساسات و زندگی عماد، شوهر زن، را بسازند.

شما داستان‌های اجتماعی هم می‌نویسید و در داستان‌هایتان مسائل طبقه متوسط شهرنشین پررنگ است. آیا در نوشتن رمان «مردگان عمارت بیست و پنجم» هم به این مسائل نظر داشتید؟

صددرصد. من رمان‌های فانتزی زیادی نوشته‌ام. مثل پنجگانه گورشاه و حتی پنج‌گانه خون‌آشام که البته در رده سنی نوجوانان منتشر شده‌اند. با این حال تمام این رمان‌ها پُرند از ویژگی‌های رئالیسم؛ در واقع یکی از چیزهایی که باعث شده این رمان‌ها کاملاً واقعی به نظر برسند همین است. در مورد شخصیت‌ها هم همین طور و وقتی پنج‌گانه خون‌آشام چاپ شد، سوالی که بیشتر نوجوان‌ها از من می‌پرسیدند و هنوز هم می‌پرسند این است که آیا من واقعاً خون‌آشام‌های کتاب را دیده‌ام و با آنها زندگی کرده ام؟ البته من هم هیچ‌وقت جواب سرراستی به این سوال نداده‌ام. با این حال حقیقت این است که عناصر و شخصیت‌های کاملاً واقعی خیلی به واقعی شدن این داستان‌ها کمک کرده‌اند و حتی زمان و مکان داستان‌ها رئالیستی هستند یعنی در یک بستر کاملاً واقعی، رویدادهای خیالی اتفاق می‌افتند.

آیا در نوشتن ژانر وحشت بیشتر به نمونه‌های خارجی نظر دارید یا از عناصر ترسناک در افسانه‌ها و حکایت‌های کهن ایرانی هم ایده می‌گیرید؟

هر دو؛ حتماً می‌دانید که من سه‌گانه‌ای دارم به اسم زیباترین داستان‌های هزار و یک شب که بهترین داستان‌های این کتاب را برای نوجوانان بازنویسی کرده‌ام. رمان «بردیا و ملکه‌ی سرزمین عاج» که کانون پرورش منتشر کرده رمانی است براساس یکی از همین داستان‌های هزار و یک شب و کتاب‌های دیگری که درباره آثار کهن نوشته‌ام. به هر حال همه اینها موقع نوشتن این نوع داستان‌ها پس ذهنم هستند؛ اما بدون شک آثار خارجی هم بی‌تاثیر نبوده؛ به‌ویژه وقتی پای خون‌آشام‌ها وسط است. من همیشه از کودکی به این موجودات علاقه داشتم؛ بی‌نهایت پتانسیل تبدیل شدن به داستان دارند. نکته مهم درباره این موجودات این است که خصوصیات و صفات انسانی دارند. می‌توانند عاشق شوند و گاهی احساسات به‌شدت انسانی دارند. این چیزی است که آنها را از بقیه موجودات تخیلی جدا می‌کند؛ حتی ظاهرشان شبیه انسان است. به همین دلیل در پنج‌گانه خون‌آشام و هم در این مجموعه پای این موجودات به کتاب‌هایم باز شده است.

چرا برای زن در سایه اسم هوتس را انتخاب کردید؟ وجه تسمیه این نام چیست؟

اسمی بسیار بسیار قدیمی است که اتفاقاً زیاد هم استفاده نشده؛ سن زن داستان به سبب همین ویژگی‌ها بسیار بالاست. شاید به همین دلیل این اسم انتخاب شده؛ البته من همیشه دنبال اسامی خاص بوده‌ام.

به کدام آثار ژانر وحشت بیشتر علاقه دارید؟

همیشه از آثاری که در آنها خون و اره کردن اندام بدن و چیزهایی از این دست بوده، بدم می‌آمده و به محض اینکه شروع می‌کنم به دیدن فیلمی که چنین مضمونی دارد، ادامه نمی‌دهم؛ اما بعضی از کارهای استیون کینگ را واقعاً دوست دارم؛ برخلاف آر ال استاین که خیلی از آثارش را نتوانستم تا آخر بخوانم. اما از همه اینها بیشتر کارهای سر آرتور کانن دویل مرا به هیجان وامی‌دارد. بعضی از کارهایش را بارها خوانده‌ام و بعضی از رمان‌های ژرژ سیمنون را؛ این آخری‌ها هم رمانی خواندم از آلیس فینی به اسم «سنگ کاغذ قیچی» که بد نبود منتها آخرش بسیار شتاب‌زده تمام شد. رمان «همیشه یک نفر دروغ می‌گوید» را هم خواستم شروع کنم اما فکر کنم حتی ۵۰ صفحه نتوانستم جلو بروم. افتاده بود به درازگویی و به‌شدت کلاسیک شده بود. در سینما کارهای تیم برتون را خیلی دوست دارم، به‌ویژه اسلیپی‌هالو و همین‌طور خیلی‌های دیگر که حالا یادم نیست. همه اینها را اسم بردم، اما راستش بیشتر از همه اینها رمان‌های رئالیستی می‌خوانم و به شدت به آنها علاقه دارم.

کمبود ادبیات ژانری همیشه موضوع بحث در فضای ادبی ایران است. به نظرتان چرا نویسندگان در ایران کمتر به سراغ ژانرنویسی رفته‌اند؟

این را باید از کسانی که تاریخ ادبیات می‌نویسند سوال کنید. به نظر من اینجا همیشه نویسندگان گاردی نسبت به این ژانر داشته‌اند. دلیلش هم این است که اهمیت آن را درک نکرده‌اند ولی الان خیلی‌خیلی بیشتر شده؛ دلیلش هم باز شدن پای بسیاری از کتاب‌های خارجی با این مضمون به اینجاست. ضمن اینکه قرار هم نیست عده زیادی سراغش بروند. در هیچ دوره‌ای و هیچ جای جهان این‌طور نبوده و نیست.

رواج ادبیات ژانری چه دستاوردهایی می‌تواند برای ادبیات ما داشته باشد؟

برای ادبیات نمی‌دانم، ولی برای بسیاری از خوانندگان می‌تواند این باشد که تا چه اندازه تخیل می‌تواند کمک کند ادامه دهند. به گمان من در زندگی واقعی خیلی وقت‌ها هیچ پایان خوشی وجود ندارد و زندگی بسیاری مواقع آن‌طور که ما می‌خواهیم پیش نمی‌رود. تخیل می‌تواند تا حدودی کاری کند بتوانیم ادامه دهیم. انسانی که یاد می‌گیرد تخیل کند، بسیار زندگی راحت‌تر و خلاقانه‌تر و تاثیرگذارتری نسبت به کسی دارد که هیچ قوه تخیلی ندارد. از طرفی گاهی زندگی ملال‌آورمان را نجات می‌دهد و کاری می‌کند با شخصیت‌ها هم‌ذات‌پنداری کنیم و خودمان را جای آنها قرار بدهیم و بارها و بارها زندگی کنیم. فکر می‌کنم آدمی که رمان خوانده، بسیار از کسی که هیچ رمانی در زندگی‌اش نخوانده متفاوت است.

در زمینه ژانرنویسی الان در چه جایگاهی در قیاس با دنیا قرارداریم؟

این سوال را زمانی می‌شود پرسید که بعضی از این آثار به چند زبان دنیا ترجمه شده باشد؛ وقتی هیچ‌کدام ترجمه نشده، نمی‌شود درباره‌اش حرف زد. اصولاً خیلی از آثار ما ترجمه نشده که این برمی‌گردد به بحث ترجمه آثار. چه تلاشی شده برای اینکه آثارمان را به جهان معرفی کنیم؟ تقریباً صفر؛ بنابراین الان هیچ چیزی نمی‌شود گفت.

ایبنا

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

مهم نیست تا چه حد دور و برِ کسی شلوغ است و با آدم‌ها –و در بعضی موارد حیوان‌ها- در تماس است، بلکه مهم احساسی است که آن شخص از روابطش با دیگران تجربه می‌کند... طرفِ شما قبل از اینکه با هم آشنا شوید زندگی خودش را داشته، که نمی‌شود انتظار داشت در زندگی‌اش با شما چنان مستحیل شود که هیچ رد و اثر و خاطره‌ای از آن گذشته باقی نماند ...
از فروپاشی خانواده‌ای می‌گوید که مجبور شد او را در مکزیک بگذارد... عبور از مرز یک کشور تازه، تنها آغاز داستان است... حتی هنگام بازگشت به زادگاهش نیز دیگر نمی‌تواند حس تعلق کامل داشته باشد... شاید اگر زادگاهشان کشوری دموکرات و آزاد بود که در آن می‌شد بدون سانسور نوشت، نویسنده مهاجر و آواره‌ای هم نبود ...
گوته بعد از ترک شارلوته دگرگونی بزرگی را پشت سر می‌گذارد: از یک جوان عاشق‌پیشه به یک شخصیت بزرگ ادبی، سیاسی و فرهنگی آلمان بدل می‌شود. اما در مقابل، شارلوته تغییری نمی‌کند... توماس مان در این رمان به زبان بی‌زبانی می‌گوید که اگر ناپلئون موفق می‌شد همه اروپای غربی را بگیرد، یک‌ونیم قرن زودتر اروپای واحدی به وجود می‌آمد و آن‌وقت، شاید جنگ‌های اول و دوم جهانی هرگز رخ نمی‌داد ...
موران با تیزبینی، نقش سرمایه‌داری مصرف‌گرا را در تولید و تثبیت هویت‌های فردی و جمعی برجسته می‌سازد. از نگاه او، در جهان امروز، افراد بیش از آن‌که «هویت» خود را از طریق تجربه، ارتباطات یا تاریخ شخصی بسازند، آن را از راه مصرف کالا، سبک زندگی، و انتخاب‌های نمایشی شکل می‌دهند. این فرایند، به گفته او، نوعی «کالایی‌سازی هویت» است که انسان‌ها را به مصرف‌کنندگان نقش‌ها، ویژگی‌ها و برچسب‌های از پیش تعریف‌شده بدل می‌کند ...
فعالان مالی مستعد خطاهای خاص و تکرارپذیر هستند. این خطاها ناشی از توهمات ادراکی، اعتماد بیش‌ازحد، تکیه بر قواعد سرانگشتی و نوسان احساسات است. با درک این الگوها، فعالان مالی می‌توانند از آسیب‌پذیری‌های خود و دیگران در سرمایه‌گذاری‌های مالی آگاه‌تر شوند... سرمایه‌گذاران انفرادی اغلب دیدی کوتاه‌مدت دارند و بر سودهای کوتاه‌مدت تمرکز می‌کنند و اهداف بلندمدت مانند بازنشستگی را نادیده می‌گیرند ...