خودکشی جمعی سیاستمداران فاسد و بیکفایت | اعتماد
گاهی که سرم گیج میرود با خودم فکر میکنم فرمان دنیا دست چه کسی افتاده؟ چرا اینگونه چرخانده که چیزی سرجایش نمانده و همهچیز در هم گره کور خورده؟ دست کودک نیم وجبی که تازه روی پا ایستاده؟ او که بلندترین نقطه دیدش تا کمر مادرش هم نرسیده؟ آیا جهان را از روی بام زانوی پدر دیده که اینگونه چرخانده؟ یا دست مرد بلند قدی که خود را همسان نوک قله دیده و آدمها را مردمکهای مورچهای؟ که با نوک انگشت اشاره بیهوا چرخانده؟ یا زنی که با پاشنههای بلند، جلوی آینه ایستاده و همهچیز را برعکس دیده؟ فکرکرده فرمان مثل استوانه جلوی آینه است که بچرخاند و سرخیاش را پخش دنیا کند تا زیباتر شود؟ فرمان دنیا دست کیست و داریم به کجا میرسیم؟ دنیا میتوانست جای قشنگتری باشد اگر...؟ سوالهای بیجوابی که بعد از خواندن رمان «مغازه خودکشی» [The Suicide Shop] مدام از خودم میپرسم.
رمان «مغازه خودکشی» با ترجمه خوب احسان کرمویسی، به فارسی ترجمه شده است. رمان طنز سیاه و تلخی است که نویسنده فرانسوی، ژان تولی [Jean Teulé] با خلق جهانی فانتزی، مسائل و مشکلات جدی اما تاریک زندگی امروز را همچون افسردگی، خودکشی، اشتیاق به مرگ و تنهایی، در قالب رمانی جذاب مورد انتقاد قرار داده است. او بیپروا و آزادانه با طنز گفتاری و ایجاد موقعیت خاص که یک مغازه فروش لوازم خودکشی است، رمان را نوشته است. رمانی که نه مختص موقعیت جغرافیایی اوست نه زمان خاصی. چهبسا که برای من خواننده هم در موقعیت زمانی و مکانی امروز دور از ذهن نیست و در مواردی در این ژانر ترسناک در حال دستو پا زدن هستم.
ژان تولی با ذهنی خلاق، حقایقی را بیانکرده که قطعا بیان آنها در هر دورهای جسارت میخواسته و حتی اگر از بحث جسارتش هم بگذریم، پرداختنِ جدی به آنها شاید اینقدر تکاندهنده و تاثیرگذار نمیشد گرچه حجم صفحات رمان «مغازه خودکشی» کم است اما با همین حجم کم 144 صفحهای از ابتدا خواننده را درگیر زشتیهای جهان امروز میکند و به فکر فرو میبرد؛ کاری که شاید کمتر رمان چندجلدی بتواند انجام دهد.
«در بسته بود و میشیما پشت پنجره، توی اتاق خواب ایستاده بود. پرده را با یک دست کنار زده بود و غروب خونآلود آفتاب را تماشا میکرد. فلسفه زندگیاش پشت برجهای بلند شهر در حال گم شدن بود. آینده، پادرهوا و بسیار خراب مینمود و رویای انسانها نابود شده بود. آقای تواچ، مغازهداری زرد و بیحالشده، با بازتاب رنگ غروب در چشمهایش، احساس بیهودگی، خواری، نجاست، فلاکت، فرتوتی، نفرت و جنون میکرد. حتی به این باور نزدیک شده بود که لوکریس هم او را درک نمیکند. همهچیز در حال فروپاشی بود، حتی عشق و زیبایی هم در آستانه فراموشی ابدی ایستاده بودند. دوست داشت مست کند ولی الکل گران بود. فکر و خیال در سرش میچرخید و هیاهو میکرد. دیگر فصلی وجود نداشت، نه رنگینکمانی، نه حتی برفی. پشت برجهای مجتمع مذاهب ازیادرفته اولین تپههای بزرگ شنی بودند که با وزش باد، دانههای ریزشان گاه تا خیابان برگووی و حتی تا زیر در ورودی مغازه خودکشی میرسید. این ریزدانههای غریب روی زمین میچرخیدند و از لابهلای مردم و کاجهای بلند و آسمان گرفته شهر حرکت میکردند. پرندگانی که راه گم کرده بودند یا خفه میشدند و یا از حمله قلبی میمردند. صبحها، زنان پرهای آنها را از روی زمین برمیداشتند و به کلاهشان میزدند و در خلأ به راهشان ادامه میدادند.
این همان زمانی بود که فریاد جمعیت از ورزشگاه بلند میشد. این همان زمانی بود که، جایی، کسی با هجوم کابوسهایش در خواب غلت میزد. افسوس! همهچیز تباه شده بود- اعمال، امیال، آرزوها- و میشیما پشت پرده وزش باد را از زیر پنجره احساس میکرد و مو بر تنش سیخ شده بود. در اتاق باز شد و لوکریس گفت «میشیما، بیا شام بخور.»
«گرسنه نیستم.»
زنده بودن زمان میبرد. از همهچیز بریدن همزمان میبرد.
«میخوام بخوابم.»
مساله این است که فردا دوباره باید به زندگی ادامه بدهد.»
جادوی کلمات نویسنده به مانند یک ماشین زمان، خواننده را سوار میکند و به زمان و مکان نامشخصی در دورهای آخرالزمانی در یک ناکجاآباد میبرد که انسانها بسیاری از منابع طبیعی را نابود کردهاند. زمانی که دیگر گلی نیست و هوا بسیار آلوده است. تشعشعات هستهای پخش در هوا هستند. کشورها به دست سیاستمداران دیوانهای افتادهاند که بهشدت فاسدند و به بیکفایتی خودشان پی بردهاند و قرار است در پخش زنده تلویزیون، خودکشی دستهجمعی بکنند. شهری که در مدرسهاش معلم وقتی از شاگردش پرسیده چه کسانی خودکشی میکنند و شاگرد جواب داده آدمهای شاکی، شاگرد جریمه شده. خودکشی در این ناکجاآباد عادی و شادی غیرعادی است. لحن شخصیتها عصبی و تند است. لباسها رنگ رو رفته و تیره. مردم افسرده و تنها با چشمانی غمگین و مردهوار برای پایان دادن به عذاب زندگیشان به مغازه خودکشی میروند تا با مشاوره صاحبان مغازه بهترین راه را برای خودکشی انتخاب کنند.
مغازه خودکشی، مغازه کوچکی در این ناکجاآباد است که نور آفتاب درون آن نمیتابد و تنها پنجرهاش با کاغذ و مقوا پوشیدهشده و فقط یک نور مهتابی در آن میتابد که گاهی هم خاموش است. جایی که قبل از اینکه مغازه باشد معبد بوده و در انبارش که ظرف و ظروف کلیسا را نگهداری میکردند حالا سمهای خانگی درست میکنند و جایی که راهبها ذکر میگفتند حالا اتاق خواب و غذاخوری صاحبان مغازه شده؛ خانواده تواچ.
تواچها تمام تلاششان را صرف خدمتگزاری به مشتریان خود میکنند. برای هر طبع و سلیقه یک راه خلاصی مشاوره میدهند؛ از طنابهای دار، انواع سم برای خانمها، گیاهان کشنده و تیغهای آلوده به کزاز یا وسایل هاراگیری برای آنها که روش اصیل، مردانه و اشرافی میخواهند یا نایلون پلاستیکی برای فقرا.
میگفتند: «شما فقط یکبار میمیرید، پس کاری کنید که اون لحظه فراموشنشدنی باشه.» اما در مورد پیشنهاد استفاده از محصولات طبیعی و حیات وحش مثل افعی، عنکبوت سیاه و قورباغههای طلایی مشکل داشتند:
«مردم به قدری تنهان که حتی وقتی این موجودات زهردار رو هم به اونها میفروشیم، باز جذبشون میشن. عجیب اینکه این موجودات هم همون حسرو دارند و نیششون نمیزنند. یهبار، یادت میآد لوکریس؟ یه مشتری زن که از این عنکبوتهای قاتل خریده بود، بعد از مدتی به مغازه برگشت. خیلی تعجب کردهبودم. ازم پرسید سوزن هم میفروشیم یا نه. فکرکردم میخواد با سوزن چشم خودش رو دربیاره، ولی اینطور نبود. سوزن رو واسه بافتن چکمههای کوچولو برای عنکبوتش میخواست! تازه اسم هم واسش گذاشته بود: دنسی. با هم دوست شده بودند و اون رو توی کیفش گذاشته بود. بعد در کیف را باز کرد و عنکبوت روی دستش ورجهوورجه میکرد. بهش گفتم: خطرناکه، برشدار. بعد خندید و گفت دنسی بهم شوق دوباره به زندگی بخشیده.»
در مغازه خودکشی برای پایان دادن به زندگی، همهچیز پیدا میشود؛ تجارتی که سودش در مرگ مردم است. هرچه آدمها افسرده، تنها و ناامیدتر باشند خانواده تواچ درآمد بیشتری خواهد داشت. آنها با شعار «آیا در زندگی شکست خوردهاید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید.» یا «ما خودکشی را تضمین میکنیم اگر نمردید پولتان را پس میدهیم.» به کارشان که روز به روز پررونقتر هم میشد، ادامه میدادند.
میشیما مادر خانواده؛ زنی پنجاه ساله که گاه لباس سرخ خونی میپوشید و لوریس پدر خانواده تواچ به همراه ونسان پسر بزرگتر و مرلین دخترشان که هردو غمگین و محزون بودند، مغازه را میچرخاندند. ونسان همیشه بیشتر از خواهرش مورد توجه خانواده بود. وقتی در حال کشف و ساخت وسایل جدید و مدرن برای خودکشی و طراحی ماکت شهربازی مرگباری بود با بانداژ سفید سرش را میبست و ناخن میجوید. میشیما به مادرش میگفت: «ونسان تنها کسی است که زندگی را درک کرده. ممکنه پسر بدبخت و بیاشتهایی به نظر بیاد که میگرن داره و خیال میکنه بدون بانداژ سرش جمجمهش منفجر میشود، ولی اون بی شک هنرمند خانوادهست و ون گوگ ماست و خودکشی در خونش است... یک تواچ واقعی.»
اما در مورد دخترش مرلین چاق با شانههای افتاد، چنین نظری نداشت. هرشب برایش قصه خودکشی کلئوپاترا را تعریف میکرد تا از فکر رفتن به کنسرتی که آرزویش بود، بیرون بیاید. در آخر هم بعد از پایان قصه برایش آرزو میکرد شب بدی داشته باشد و کابوس ببیند.
تواچها از درآمد و کاری که میکردند بسیار راضی بودند. هر وقت بحث خودکشی خودشان یا اعضای خانوادهشان میشد، میگفتند: «پس چه کسی مغازه را اداره کند و سرویس بدهد» تا اینکه آلن فرزند سوم به دنیا میآید و همهچیز تغییر میکند.
آلن برعکس خانواده و اهالی شهر پر از امید و شادی است. او با موهایی طلایی که نشان تابش خورشید است، عاشق خندیدن و خنداندن دیگران است. از آفتاب پاییزی لذت میبرد و دنبال باد میدود و با ابرها حرف میزند. وقتی هنوز کودکی بیش نبود و در مهدکودک نقاشی میکشید که آسمانش آبی و خورشید وسط آسمان آبی میدرخشید مادرش با عصبانیت میگفت: «این چه جور نقاشیایه که از مهدکودک آوردی خونه؟ ... جادهای که به یه خونه میرسه، با یه در و پنجرههای باز زیر آسمون آبی، یه خورشید گنده هم اون بالا داره میتابه! حالا بگو ببینم، چرا هیچ آلودگی یا ابر گرفتهای توی این آسمون آبی نیست؟ پرندههای مهاجر که رو سر ما خرابکاری میکنند و ویروس آنفلوآنزا پخش میکنند، کجا هستند؟ تشعشعات هستهای کو؟ انفجار تروریستی کجاست؟ نقاشی تو واقعگرایانه نیست...»
آلن هرچه بزرگتر میشود نظم و قوانین غمزده و پرده سیاهبینی مغازه، مدرسه و شهر را برهم میزند. به مشتریها صبح بخیر میگوید جای اینکه مثل پدر و مادرش به مشتریها بگوید «چه روز گندی مادام». کمکم موفق میشود با روشهای ساده خانواده و مردم شهر را مسخ خودش کند.
آلن مهمترین شخصیت کتاب که نقش ناجی را دارد امید و شور را بین مردم دلمرده پخش میکند. اولین قدمی که برداشت لبخند زدن زیر آسمان گرفته و عبوس شهر بود چیزی که مردمان همه فراموش کرده بودند و لبخند را مثل یک گناه کبیره میدانستند. از زیباییهای آدمها حتی به اندازه یک پر کاه کوه میساخت و زنگوله وار به گردنشان میانداخت. مشتریهایی را که به مغازه میآمدند از خرید منصرف میکرد. برای بچههایی که قرار بود بمب انتحاری شوند جوک تعریف میکرد تا از خنده ریسه بروند و طنابهای انفجاری دور شکمشان خودبهخود باز شود.
رمان «مغازه خودکشی» با پایان تکاندهندهاش خواننده را به فکر فرو میبرد که قطعا یکی از اهداف نویسنده همین بوده که فکر آدم امروزی را به سمت تلاشی گروهی برای ساختن امید در زندگی هدایت کند.
در خانواده تواچ، نامها نشان افراد سرشناسی در تاریخ هستند. میشیما یادآور یوکیو میشیماست؛ نویسنده و شاعر سرشناس ژاپنی که سه بار نامزد جایزه نوبل ادبیات شده بود و به روش سنتی هاراگیری خودکشی کرد. ونسان از نام ون گوگ است؛ نقاش مشهور هلندی که به قلب خودش شلیک کرد. مرلین یادآور نام مرلین مونرو، بازیگر معروف امریکایی است که در ۳۶ سالگی بر اثر مصرف بیش از حد داروهای خوابآور و آرامبخش به خواب ابدی رفت. آلن تداعی کننده نام آلن تورینگ، دانشمند و ریاضیدان نابغه انگلیسی است. تورینگ در اواخر عمر به دلایلی افسرده شد و جسد بیجان او را روی تخت خواب یافتند و کنار تختش، سیبی گاز زده آغشته به سیانور افتاده بود.
دو موضوع مرگ و خودکشی اگرچه در قالب طنز و شوخی در طول رمان پررنگ است اما ماهیت افشاگر بر رفتار و واکنشهای مخفی آدمها دارند که خود یکی از مولفههای طنز سیاه است که رفتارهای دیدهنشده از مردم را نسبت به واقعیتی نامطلوب آشکار میکند.
ژان تولی در کل کتاب وضعیت تلخ انسان ناامید را در فضایی تاریک نقل میکند که بیشباهت به داستان زندگی امروز ما نیست. شخصیتها و دیالوگها آشنا به نظر میآیند؛ مثل آدمهای دور و برمان، شاید هم خودمان که به دنبال شادی نداشته میگردیم. گاهی آنقدر ناامید، سرخورده و عصبی میشویم که از کنارش بیتوجه رد میشویم و نمیبینیمش. به اشتباه در شهر اسباببازیها دنبالش میگردیم. شادی را پیدا نکرده پینوکیووار سر خط برمیگردیم. ناامیدتر. سرگردانتر و شاید منتظر آلن موطلایی که بیاید و پردههای سیاه را کنار بزند. هرچند آلن، درون ما زندگی میکند. کافی است دستش را بگیریم تا از غروب درون طلوع کند. آنوقت است که زیر آسمان گرفته هر شهری میشود، لبخند پخش کرد و قطره آخر لیوان را پر دید.