وقتی اشک از درون خشکیده می‏‌شود | هم‌میهن


آریل دورفمن با تبیین دیالکتیک درونی وحشت می‌نویسد: «در همان زمان که وحشت درون بسیاری از ما را خواهد خشکاند، گروهی دیگر از ما رویای سرزمین و زندگی دیگر را در ذهن و روح‌شان پرورش می‌دهند و امید می‌آفرینند.» فیلم «در جبهه غرب خبری نیست» [All Quiet on the Western Front] حول این محور دورفمن شکل می‌گیرد عده‌ای در جنگ قدرت کشته می‌شوند و عده‌ای دیگر با وعده سرزمین رویایی و خلق تصویری بهتر از زندگی کنونی، به مبارزه تحریک می‌شوند.

در جبهه غرب خبری نیست» [All Quiet on the Western Front]

«پاول» و همکلاسی‌هایش با ایده‌های رمانتیک و آرمانی با شعف ترانه‌های حماسی و پیروزمندانه می‌خوانند و به سربازان جنگ می‌پیوندند تا در فرانسه جشن پیروزی بگیرند. او چونان یک کهن الگوی قهرمان است که از یک سفر شخصی و سرخوشانه به‌خاطر رویای فتح، چند لحظه قبل از اعلام پایان جنگ کشته می‌شود. فیلمساز با مونتاژی استعاری، فیلم را با روباهی که به توله‌هایش غذا می‌دهد آغاز می‌کند این نمای ازلی و سرشت‌محور به جسدهای رهاشده سربازان در میدان نبرد پیوند می‌خورد، تصاویر هولناک جنگی که در ادامه از چشمان وحشت‌زده یک سرباز نوجوان روایت می‌شود.

پاول در ابتدا، زمانی‌که استفاده از ماسک ضدشیمیایی‌اش را نمی‌داند، درمی‌یابد که راه را اشتباه و سرمستانه و با دروغ وعده‌های خیالی انتخاب کرده است و با درک محال بودن زنده ماندن خود، تا انتهای جان چون شبحی زنده در میان ویرانه‌ها، سرگردان، ناامید و مستأصل می‌ماند. او در این سفر به محض ورود به خط مقدم جبهه با واقعیت تلخ جنگ مواجه می‌‌شود تا انسانیت و جان به مثابه تنها یک «بدن بی‌ارزش» را در میان دیگر سربازان خوش‌خیال و وعده‌داده تجربه کند. تقابلی که در مواجه اولین، همه آن پروپاگاندای کثیف غیرانسانی، در چشم برهم‌زدنی تبدیل به حقیقتی تلخ می‌شود که با هیچ جهت‌گیری حماسی‌ای قابل دفاع نیست. سربازانی که حتی آموزش دفاع و تاکتیک رزم ندیده‌اند باید با این «تن» بی‌بها به مبارزه تن دهند.

فیلم «در جبهه غرب خبری نیست»، همسو با این گفته واتسلاو هاول که حکومت‌های تمامیت‌خواه در همان آغاز چپاول، همه نیروهای سیاسی مخالف را از بین می‌برند و مجبورند در مرحله بعد به زندگی روزمره مردم تجاوز کنند و با در اختیار گرفتن و تحریک ابعاد روزمره زندگی مردم بر آنها اعمال قدرت کنند، نوجوانان پرشور را با سخاوت خرج‌کردن‌شان وارد بوطیقای تفکر جنون‌وار خویش می‌کنند. پاول تنها یک نوجوان دبیرستانی «بر ساخته جامعه» خویش است؛ با سَری پُر و جهانی مملو از آرزو. در اینجا سیاست تبدیل به منازعه میان دو برداشت مختلف از زندگی می‌شود: زندگی در دایره «حقیقت» یا زندگی در دایره «دروغ و سکوت».

به‌زعم هاول قدرت اصلی یک نظام توتالیتر سربازان و اسلحه‌های آن رژیم نیستند. قدرت اصلی این نظام‌های سیاسی مردمی هستند که به زندگی ظاهری و جعلی ادامه می‌دهند. قدرت واقعی یک نظام سیاسی توتالیتر ریشه در جامعه‌ای دارد که از اخلاق دل بریده است. در فیلم، سربازانی که در مرز محو و گنگ حقیقت حیرانند، مات و مبهوت از وسعت تراژدی، سوگوار وضعیت اسفناک هستند و مجبورند اهداف دیکتاتورها را اجرایی ‌کنند، آنها در قالب «جانیان گناهکارِ نابخشوده» در پایان سرگذشت تلخ‌شان، ‌اندام‌شان در هیاهوی جنگ سلاخی و اجساد بی‌لباس‌شان در لجن‌زارهای بیابان رها و منهدم می‌شود. «شی‌واره»‌هایی که در بدو ورود می‌فهمند انتهای جنگ قدرت و سیاست، مرگ سیاه است و عمیق‌ترین لحظه‌های محسوس حیات‌شان سخره‌ای بیش نیست. فرمانده و سیاستمدارانی که بهترین غذاها را می‌خورند، در حالی که به فرمان آنها هر روز هزاران نفر در وضعیت گرسنگی و تشنگی کشته می‌شوند. سربازانی که از فرط ضعف و در حال تقلای بقا به‌خاطر دزدی یک تخم غاز جان می‌بازند.



فیلم «در جبهه غرب خبری نیست»، گویی از استمرار قدرت‌طلبی‌ها خبر دارد چراکه بر دیکتاتورهایی که بر سرزمین کشتار حکومت می‌کنند تمرکز می‌کند، کشتاری که نظام‌یافته، برنامه‌ریزی‌شده، موشکافانه و سرسختانه اجرا می‌شود تا در آینده هیتلر برای انتقام‌جویی از این شکست به قدرت برسد و در نهایت میلیون‌ها انسان را در آتش این کینه‌توزی و کشورگشایی به کام مرگ بکشاند. در جبهه غرب خبری نیست؛ کاروان مرگ بدون هیچ احترامی رها می‌شود، بدن‌هایی که برای خاکسپاری نیست و شکنجه از چیزی صرفا جسمانی به پدیده‌ای تبدیل می‌شود که در جهان درونی هر انسانی بی‌وقفه تکرار می‌شود و وعده‌های دست‌ودلبازانه به سر به نیست شدن انسان‌ها و ناپدید شدن کشور و انسانیت تبدیل می‌شود. در چنین اتمسفری حتی اشک‌ها هم «به جای بیرون ریختن، در درون خشکیده می‌شود».

به باور دورفمن در زمانی که دیکتاتورها در حال ایجاد رعب و ترس هستند، عملا آینده سرزمین خود را از دست می‌دهند، چون میلیون‌ها انسان در درون خود، رویای سرزمین و جهان دیگر را در ذهن و قلب خویش پرورش می‌دهند؛ جهانی که پائول و هم‌رزمانش آن را به چشم نمی‌بینند، چون تاریخ، ژانر تراژدی را برگزیده است.

[این فیلم اقتباسی ست از رمان «در غرب خبری نیست» Im Westen nichts Neues یا All Quiet on the Western Front اثر اریش ماریا رمارک Erich Maria Remarque]

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

محبوب اوباش محلی و گنگسترها بود. در دو چیز مهارت داشت: باز کردن گاوصندوق و دلالی محبت... بعدها گفت علاوه بر خبرچین‌ها، قربانی سیستم قضایی فرانسه هم شده است که می‌خواسته سریع سروته پرونده را هم بیاورد... او به جهنم می‌رفت، هر چند هنوز نمرده بود... ما دو نگهبان داریم: جنگل و دریا. اگر کوسه‌ها شما را نخورند یا مورچه‌ها استخوان‌هایتان را تمیز نکنند، به زودی التماس خواهید کرد که برگردید... فراری‌ها در طول تاریخ به سبب شجاعت، ماجراجویی، تسلیم‌ناپذیری و عصیان علیه سیستم، همیشه مورد احترام بوده‌اند ...
نوشتن از دنیا، در عین حال نوعی تلاش است برای فهمیدن دنیا... برخی نویسنده‌ها به خود گوش می‌سپارند؛ اما وقتی مردم از رنج سر به طغیان برآورده‌اند، بدبختیِ شخصیِ نویسنده ناشایست و مبتذل می‌نماید... کسانی که شک به دل راه نمی‌دهند برای سلامت جامعه خطرناک‌اند. برای ادبیات هم... هرچند حقیقت، که تنها بر زبان کودکان و شاعران جاری می‌شود، تسلایمان می‌دهد، اما به هیچ وجه مانع تجارت، دزدی و انحطاط نمی‌شود... نوشتن برای ما بی‌کیفر نیست... این اوج سیه‌روزی‌ست که برخی رهبران با تحقیرکردنِ مردم‌شان حکومت کنند ...
کسی حق خروج از شهر را ندارد و پاسخ کنجکاوی افراد هم با این جمله که «آن بیرون هیچ چیز نیست» داده می‌شود... اشتیاق او برای تولید و ثروتمند شدن، سیری ناپذیر است و طولی نمی‌کشد که همه درختان جنگل قطع می‌شوند... وجود این گیاه، منافع کارخانه را به خطر می‌اندازد... در این شهر، هیچ عنصر طبیعی وجود ندارد و تمامی درختان و گل‌ها، بادکنک‌هایی پلاستیکی هستند... مهمترین مشکل لاس وگاس کمبود شدید منابع آب است ...
در پانزده سالگی به ازدواج حسین فاطمی درمی‌آید و کمتر از دو سال در میانه‌ی اوج بحران‌ ملی شدن نفت و کودتا با دکتر زندگی می‌کند... می‌خواستند با ایستادن کنار خانم سطوتی، با یک عکس یادگاری؛ خود را در نقش مرحوم فاطمی تصور کرده و راهی و میراث‌دار او بنمایانند... حتی خاطره چندانی هم در میان نیست؛ او حتی دقیق و درست نمی‌دانسته دعوی شویش با شاه بر سر چه بوده... بچه‌ی بازارچه‌ی آب منگل از پا نمی‌نشیند و رسم جوانمردی را از یاد نمی‌برد... نهایتا خانم سطوتی آزاد شده و به لندن باز می‌گردد ...
اباصلت هروی که برخی گمان می‌کنند غلام امام رضا(ع) بوده، فردی دانشمند و صاحب‌نظر بود که 30 سال شاگردی سفیان بن عیینه را در کارنامه دارد... امام مثل اباصلتی را جذب می‌کند... خطبه یک نهج‌البلاغه که خطبه توحیدیه است در دربار مامون توسط امام رضا(ع) ایراد شده؛ شاهدش این است که در متن خطبه اصطلاحاتی به کار رفته که پیش از ترجمه آثار یونانی در زبان عربی وجود نداشت... مامون حدیث و فقه و کلام می‌دانست و به فلسفه علاقه داشت... برخی از برادران امام رضا(ع) نه پیرو امام بودند؛ نه زیدی و نه اسماعیلی ...