چرا در این خیابان کتابفروشی پیدا نمی‌شود؟! | الف


در دنیای امروز که فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی در تمام زوایای زندگی ما نفوذ کرده و می-رود چون لشکری قدرتمند همه ذهن و ضمیر ما را در اشغال خود درآورد، داشتن دغدغه‌ای به نام کتاب کاغذی شاید برای برخی شگفت‌انگیز هم باشد. چه شگفت‌انگیز و چه غیرشگفت‌انگیز، اما هستند کسانی که همچنان از این یار مهربان قدیمی با همان سیمای همیشگی‌اش رابطه‌ای تنگاتنگ دارند. در مخیله‌شان هم نمی‌گنجند روزی از آن جدا شوند. چراکه تنها کتاب کاغذی را کتاب می-دانند. اصالتی برای کتاب غیرکاغذی قایل نیستند. کتاب الکترونیکی را فاقد صورت انسانی می‌دانند؛ عاری از جسم، شکل و شمایل. انگار مزاحمی است که می‌خواهد لذت خواندن را از آنها بگیرد.

یادداشت‌های یک کتاب‌باز!»  احمد راسخی لنگرودی

این درست که کتاب الکترونیکی حجم و وزن فیزیکی ندارد، قابل دسترس‌تر است، برای ما اصلا بار اضافی‌ ایجاد نمی‌کند. در این خانه‌های قوطی کبریتی فضایی را اشغال نمی‌کند. برخلاف کتاب کاغذی هزینه‌ای نیز به کتابخوان تحمیل نمی‌کند. درنتیجه، می‌توان هزاران و حتی میلیون‌ها صفحه کتاب را در تلفن همراه یا تبلت خود ذخیره کرد و با خود همه جا همراه داشت، وقت و بی‌وقت به سراغش رفت، اما با تمام این اوصاف کتاب کاغذی برای این افراد نقش و جایگاه دیگری دارد. از شان و منزلت دیگری برخوردار است. این عده خوشتر آن دارند که هیئت کتاب را ببینند. در برابرشان عرض اندام کند. آن را مثل سایر اسباب و اثاثیه خانه می‌دانند که باید جایی به آن اختصاص داد و حقی مستقل برایش قایل شد. به زعم این کتاب‌بازان مگر این یار مهربان چه چیزی کمتر از اسباب و اثاثیه خانه دارد؟!

«یادداشت‌های یک کتاب‌باز!» عنوان کتابی است که به تازگی توسط نشر همرخ به چاپ رسیده است. این کتاب که به قلم احمد راسخی لنگرودی نوشته شده می‌کوشد در چنین حال و هوایی از کتاب و ضرورت کتابخوانی سخن بگوید. این کتاب شامل 45 یادداشت نگارنده، اشاره به وقایعی است که غالبا در اداره، خیابان، قطار شهری، کتابخانه، کتابفروشی، سفر و خوانش کتابی برای نگارنده اتفاق افتاده و نهایتا سر از صحن مطبوعات و سایت‌های خبری باز کرده است؛ عمدتا در روزنامه اطلاعات و جامعه خبری تحلیلی الف. در زمانی بالغ بر نیم دهه

درواقع، آنچه در این یادداشت‌ها‌ آمده به گفته نویسنده، زبان حال یک کتاب‌باز است که با گردش نوک قلم بر سپیدی کاغذ نقش بسته است. گزافه نیست اگر گفته باشم بسیاری سر آن دارد که نوعی صمیمیت را بیآزماید؛ صمیمیتی از نوع مطبوعاتی‌اش.

عناوین پاره‌ای از این یادداشت‌ها چنین است: هستی و نیستی کتاب‌ها، داروهای مکتوب، زندگی و کتاب، لابلای کتاب‌های دست دوم قدیمی، ذهن‌درد، قفسه‌های فلسفه، کتابفروشی‌های پاتوق، کافه کتاب، کتابخانه دوست، كتاب‌نشيني در نوروز كرونايي، کتابی که می‌خرم، کتاب‌های کرایه‌ای، كرونا را چه كسي خواهد نوشت؟! شبه فروشان عرصه قلم، روزهای پررونق ترجمه، واژه‌گردی، همسفر، پیش چشم پیرمرد، نويسنده اين كتاب منم! سنگ‌نبشته‌هاي قبور بخارا، نام‌آورترین‌ها، کتاب-باز، کتاب‌های آسیب‌دیده، کتاب سال، مجمع ‌الجزوات، قطارخوانی، پایان یک کتابفروشی، و...

راسخی لنگرودی در بخشی از یادداشت جذاب خود تحت عنوان «ذهن درد!» چنین آورده است:

«کاش دنیای ذهن هم مثل دنیای جسم هر وقت با مشکل روبرو می‌شد، مثلا هرگاه از محتوا خالی می‌شد و نادانی و جهالت تمام زوایایش را پُر می‌کرد، درد می‌گرفت و با درد خبردارمان می‌کرد. همان اصطلاحِ همیشه مهجورِ «ذهن‌درد»! مثل: دندان‌درد، سردرد، پادرد، زانودرد، کمردرد، شکم-درد، و از این دست دردهای جسمانی که شکر خدا اینروزها کم هم نیست. آنقدر زیاد که همه گفتگوهای ما را ناجوانمردانه تسخیر کرده است.

شک نباید کرد اگر چنین دردی می‌بود با هیچ دردی قابل مقایسه نبود؛ کلانترِ دردها قلمداد می‌شد. در این صورت عجب دنیای متفاوتی برای بشر رقم می‌خورد؛ دردمندانِ ذهنی سرازیر می‌شدند به سمت کتابخانه‌ها و کتابفروشی‌های محل. همه تا ذهنشان کمی درد می‌گرفت نگرانی از سر و کولشان بالا می‌رفت. در رفع این نگرانی لحظه‌ای درنگ نمی‌کردند. برای سلامتی ذهنِ خود پول پای کتاب‌ها می‌ریختند. ساعت‌ها پای این دارو می‌نشستند و با حرص و ولع سطرسطرش را می-خواندند، یا همان بهتر که گفته شود می‌خوردند! دیگر اظهار نمی‌داشتند مطالعه مال بیکارالدوله-هاست، مال افراد بی‌عار! دیگر کسی نمی‌گفت دل و دماغ خواندن ندارم. درنتیجه، ذهن‌ها از معلومات پُر می‌شد و در هر گفتگویی شرحه شرحه از زبان‌ها می‌ریخت. گفتگوها شکل تازه و دلنشینی به خود می‌گرفت. چشم‌ها جور دیگری می‌دید. افقی دیگر به روی آدمیان گشوده می‌شد. آسیب‌های اجتماعی و امراض روحی و شاید هم جسمی رو به کاهش می‌نهاد.

در چنین دنیایی بازار کتاب چه رونقی می‌گرفت؛ روز به روز پرفروغتر؛ چندان که بیا و ببین! جلوی کتابفروشی‌ها مثل داروخانه‌ها شلوغ بود. عطش خریدِ کتاب تمام شهر را پر می‌کرد. بیشتر سفارشات روزانه مردم حول محور کتاب دور می‌زد. شرکت‌های تبلیغاتی عجب در خط تبلیغ کتاب می‌افتادند. خریداران دوره‌گرد راهی محله‌ها و کوچه‌ها می‌شدند و به جای لوازم خانه با بلندگو داد می‌زدند: «کتاب می‌خریم، کتابخانه خریداریم»! بیشتر گفتگوها بر سر کتاب بود. همه از کتاب‌های خوب و تازه می‌پرسیدند؛ «از بازار کتاب چه خبر؟» احساس خسران می‌کرد کسی که کتاب نمی-خواند. تیراژ کتاب‌ها در این کشور هشتاد و پنج میلیونی بالای بیست هزار جلد را تجربه می‌کرد، شاید هم خیلی بیشتر.

کتابی در قفسه کتابفروشی‌ها خاک نمی‌خورد؛ نیامده می‌رفت به دست مشتری. مسافران در تاکسی و اتوبوس و قطار و هواپیما و ایضا در کشتی، کتاب در دست به صفحاتش چشم می‌دوانیدند. دست دردمندانِ ذهن، کیسه‌های نایلونی کتاب بود و باشتاب به خانه می‌رفتند. دیجی‌کالاها کتاب بار صندوق خود می‌کردند و به در خانه‌ها می‌بردند. در هر خانه‌ای کتابخانه‌ بود؛ آنهم در چند هزار جلد. به هنگام اثاث‌کشی، این کتاب‌ بود که بار اصلی اسباب و اثاثیه خانه‌ها را تشکیل می‌داد. رقابت بر سر شمار کتاب‌ها بود. همه این شعار را می‌دادند: «هر چه کتاب بیشتر بهتر». در بازار سیاه دارو، راسته همان خیابان ناصرخسرو، کنار هر داروفروشی، کتابفروشی هم بود و زير لب با عبور هر رهگذر زمزمه مي‌کرد: «کتاب، کتاب‌های نایاب»! متقاضیان هم بابتش پول‌های کلان می‌پرداختند. بازار نویسندگان مانند مطب پزشکان متخصص و فوق متخصص می‌گرفت. پول پای این بازار پرمشتری می‌ریختند. چه بازاری می‌شد این بازار چشم‌پُرکن نویسندگان!

در این دنیای دلپذیر، شرکت‌های دارویی دو نوع دارو عرضه می‌کردند: داروی جسم و داروی ذهن. کتابفروشی‌ها حکم کیمیا را داشتند. معجزه می‌کردند. دیگر نبودشان در کوی و برزن کاملا احساس می‌شد. دردمندان ذهن در خیابان با شتاب دنبالش می‌گشتند. وقتی نمی‌یافتند صدایشان درمی-آمد، برمی‌تافتند. عصبیت تمام وجودشان را فرامی‌گرفت؛ «اَه، چرا در این خیابان یک کتابفروشی پیدا نمی‌شود؟!

با «ذهن‌درد» شهر چه رنگ و روی زیبایی به خود می‌گرفت. بیا و ببین! همه جا بوی کتاب می-داد. چندان جای تعجب نبود که روزی بر سر در داروخانه‌ای این پلاکارد دیده شود: «به زودی در این مکان کتابفروشی تاسیس می‌شود»! چقدر دیدنی بود این پلاکارد!»

از احمد راسخی لنگرودی تاکنون کتاب‌های زیادی در زمینه‌های مختلف فلسفی، اجتماعی، تاریخی، و فرهنگی به چاپ رسیده است که پاره‌ای از مهمترین آنها عبارتند از: «با سقراط در شهر گفتگو»، «کافه پرسش»، «غرب و قومیت»، «غربت علم»، «اندیشه و سیاست»، «افق‌های ناکجاآباد»، «سارتر در ایران»، «نفت و قلم»، «مهار قدرت»، «موج نفت»، و.....

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...