اعترافات یک ذهن خسته و کوفته | جام جم


«شهرت» [Fame] کتاب کوچکی است از مجموعه کتابخانه فلسفه زندگی که نشر نو آن را منتشر کرده‌است. جلد طوسی و زردش زیباست با‌این‌حال وقتی به آن دقت می‌کنی، می‌بینی عکس مشهوری است از مرلین مونرو، ستاره سینمای آمریکا که انگار پشت یک شیشه مشجر قرار گرفته‌است. این کتاب را افشین خاکباز ترجمه کرده و حدود 140 صفحه دارد، بنابراین می‌توان به‌راحتی ظرف چند ساعت کل آن را خواند.

درباره‌ی شهرت مارک رولندز Rowlands, Mark Fame

۱
جروم دیوید سلینجر همه عمر از چیزی فرار می‌کرد که دیگران دنبال آن می‌دوند؛ چند سال بعد از این‌که ناطور دشت چاپ شد و سلینجر به درجه‌ای از محبوبیت رسید که طرفدارانش می‌مردند تا با او عکس یادگاری بگیرند، او به آدم عنق و مردم‌گریزی تبدیل شد که ترجیح می‌داد جای معاشرت با دیگران توی ویلای شخصی‌اش در نیوهمپشایر بماند و از هیولای آدم‌خواری که سایه‌اش بر زندگی او سنگینی می‌کرد بگریزد، چیزی که مردم معمولا برای آن جان می‌دهند. ولی سلینجر می‌خواست سر به تنش نباشد: شهرت. زندگی‌نامه‌نویس‌های حرفه‌ای تعریف می‌کنند اگر غریبه‌ای در خیابان او را می‌شناخت، صورتش را برمی‌گرداند. معتقد به یک‌جور انزوای خودخواسته بود که خیال می‌کرد با آن می‌تواند خلاقیت بکرش را تازه نگه‌دارد، به‌خاطر همین استعدادش را برداشته‌بود و یک جای دنج توی نیوهمپشایر پنهان کرده‌بود، درست مثل زن‌هایی که کاسه سیب‌زمینی سرخ‌شده را توی هفت سوراخ آشپزخانه قایم می‌کنند. ظاهرا عکس او در پشت جلد چاپ‌های اول و دوم ناطور دشت وجود داشت ولی از چاپ سوم زد زیر میز کافه و از ناشر خواست آن را حذف کند. نمی‌خواست وقتی در خیابان راه می‌رود همه او را با دست نشان بدهند و بگویند: اینجا را نگاه کنید، این جری سلینجر است. مطلقا برای چنین چیزی آماده نبود. اگر کسی جلویش را می‌گرفت و از او خواهش می‌کرد داستان تازه‌ای را که نوشته بخواند، یک جوری دست به سرش می‌کرد. اگر توصیه معنوی، چیزی، می‌خواستند جوابی می‌داد که بسیار ناراحت‌کننده‌بود: من فقط یک نویسنده‌ام. اگر می‌خواستند از او امضا بگیرند راهش را به یک سمت دیگر کج می‌کرد. اگر دنبالش می‌رفتند ابایی نداشت کتک‌کاری راه بیندازد؛ خدا رحمتش کند. از شهرت مثل بچه‌ای که از اتاق تاریک دوری می‌کند، وحشت داشت و نمی‌خواست به بیماری‌ای تن بدهد که جامعه را مثل ویروسی فراگیر مبتلا کرده‌است.

۲
اولین باری که دیدم یک نفر شهرت را بیماری نامیده وقتی بود که داشتم کتاب مارک رولندز [Mark Rowlands] را می‌خواندم. نویسنده که فیلسوفی ولزی است و طبق توضیحات مترجم دکترای فلسفه‌اش را از آکسفورد گرفته، در فصل اول کتاب توضیح داده که به‌خاطر یک طرح پژوهشی که ایده اولیه‌اش مال یک آدم دیگر بوده، ناچار شده مجموعه‌ای از فیلم‌های کوتاه را تماشا کند.
بعد هم اضافه می‌کند: «در این سال‌های نخست سده بیست‌ویکم شهرت سکه رایج است. کتاب حاضر درباره شهرت است. البته نه‌فقط شهرت در معنای سنتی‌اش بلکه شهرت جدید و عجیبی که ویژگی غرب در آستانه هزاره جدید است.» طرح کلی کتاب شهرت در چند خط چنین چیزی است: رولندز شهرت جدید را شهرت بادآورده می‌خواند و آن را مقابل شهرت در دنیای قدیم می‌گذارد و توضیح می‌دهد که این دو ماهیتا با هم فرق دارند و تلاش می‌کند به انگیزه‌های پنهان پشت این شهرت جدید دست پیدا کند، چیزی که آدم‌های مشهور دنیای جدید را مشهور کرده‌است.

۳
این کتاب را وقتی می‌خواندم که صفحه‌ام در اینستاگرام باز بود، لایک می‌کردم، لایک می‌گرفتم، استوری می‌گذاشتم و توی خانه‌زندگی مردم ول می‌گشتم، با این حال اینستاگرام مثل ضمیمه تصویری کتاب باعث می‌شد مباحث آن را بیشتر درک کنم. اگر یک نفر ایرانی قبل از دوره فیس‌بوک و توییتر و اینستاگرام کتاب رولندز را می‌خواند شاید نمی‌فهمید او دارد درباره چه چیزی حرف می‌زند. بگذارید یک خاطره تعریف کنم: چند ماه پیش، ساعت 9 شب یک پنجشنبه کسالت‌بار احساس کردم خیلی بیشتر از چیزی که به نظر می‌رسد افسرده‌ام. در صفحات اینستاگرام می‌دیدم تعدادی از دوستانم مهمانی‌اند، تعدادی به دل طبیعت زده‌اند و بعضی‌ها هم خودشان را مشغول مباحث جنجالی دنیای مجازی کرده‌اند. نه دلم می‌خواست کتاب بخوانم نه حوصله فیلم دیدن داشتم. عین یک تکه گوشت روی کاناپه افتاده‌بودم و داشتم با گوشی موبایلم ورمی‌رفتم. احساس آدمی را داشتم که توی یک آپارتمان خالی از سکنه که همه چراغ‌هایش خاموشند گیر افتاده. حس می‌کردم فراموش شده‌ام و از بین همه آنهایی که گاهی حالم را می‌پرسند برای کسی هیچ اهمیتی ندارد که الان دارم چه غلطی می‌کنم. مثل آدمی که مامور انجام کارهای احمقانه دنیاست، از جلد یکی از کتاب‌هایم که مدت‌ها پیش خواندم بودم عکس گرفتم، رنگ و لعابش را تنظیم کردم، یک کپشن چندخطی نوشتم و به ساعت نگاه کردم تا خودم را با زمان حضور حداکثری کاربران تنظیم کنم، بعد پستش کردم و گوشی را انداختم کنار تا بتوانم سیگارم را روشن کنم. چند دقیقه بعد گوشی را برداشتم و صفحه اینستاگرامم را باز کردم.

80 -70 نفر لایک کرده‌بودند و یکی دو نفر کامنت گذاشته‌بودند. رفتم توی فهرست لایک‌ها و آدم‌ها را یکی‌یکی نگاه کردم. هر چند دقیقه انگشتم را می‌کشیدم روی صفحه تا رفرش شود و لایک‌های دیگری به فهرست لایک‌کننده‌ها اضافه شود. نجات‌بخش بودند؛ مثل ته‌مانده غذاهایی بودند که مردم جلوی گربه‌های خیابانی می‌اندازند. طی چند دقیقه آن احساس استیصال کشنده جایش را با چیز دیگری که نمی‌دانم چگونه باید وصفش کنم، عوض کرده‌بود. گذاشتم 20-10 دقیقه دیگر جواب کامنت‌ها را بدهم تا پستم بالا بیاید و به لشکر لایک‌کننده‌ها اضافه شود. از خدایم بود چند نفر استوری‌اش کنند چون تجربه ثابت کرده‌بود استوری دیگران باعث بالا رفتن تعداد فالوئرها می‌شود. زیر کتری را روشن کردم تا آب بجوشد. چای خشک ریختم توی قوری و منتظر شدم قل‌قل کتری را بشنوم. از هر چیزی که باعث می‌شد چند دقیقه‌ای از گوشی فاصله بگیرم و دوباره سراغش بیایم استقبال می‌کردم. هیجان کشف و شهود رفت و برگشت به اینستاگرام و دیدن لایک‌ها و کامنت‌های تازه نیازی بود که تا آن روز احساسش نکرده‌بودم؛ همین هم باعث شد چند روز بعد اینستاگرامم را به کلی دی‌اکتیو کنم تا از دست این نیاز احمقانه نهیلیستی راحت شوم؛ نیاز
به دیده‌شدن، نیاز به تایید. نیاز به «عجب قلمی دارید»، نیاز به «باز هم کتاب معرفی کنید»، نیاز به «کاش بیشتر برامون بنویسید.»، نیاز به «چه عجب شما از توی غارت بیرون آمدی»، نیاز به عرضه خودم جلوی چشم چند هزار نفر از مردم. نیاز به شهرت و...

 مارک رولندز [Mark Rowlands]

۴
رولندز در جایی از کتاب می‌نویسد: «در دهه‌های گذشته، هنگامی که سده بیستم خرامان خرامان جای خود را به سده بیست‌ویکم می‌داد، شهرت همچون ققنوسی که از دل خاکستر بیرون می‌آید، از گمنامی بیرون آمد. جذابیت شهرت برای ما، جذابیتی که گاهی تا حد جنون پیش می‌رود، به عمیق‌ترین پدیده فرهنگی زمانه تبدیل شده‌است. در این فرآیند چیزی بر سر شهرت آمده و توجه بیش از حد ما به شهرت آن را دگرگون کرده و شاید این همه توجه باد غرور به سرش انداخته‌است. ولی به هر دلیل، شهرت دیگر چیزی نیست که قبلا بود. شهرت افسارگسیخته شده‌است»؛ بعد مثال‌هایی می‌آورد که کم‌وبیش برای خوانندگان آشناست. مثلا در فصلی که اسمش را گذاشته «مثل بکهام شوت کن» از راز شهرت اساطیری دیوید بکهام حرف می‌زند و اقرار می‌کند از نظر او که یک منچستری تمام‌عیار است بکهام هرگز بهترین تیمش نبوده، پس چرا «اکنون بکهام با تیم لس‌آنجلس گلکسی قرارداد سالانه 50 میلیون دلاری دارد؟ آیا کمی عجیب نیست که او قرارداد سالانه 50 میلیون دلاری دارد و کار چندانی هم نمی‌کند ولی هم‌تیمی‌های مستعدتر او هنوز هر عصر شنبه سعی می‌کنند بدن‌های فرتوت خود را در استادیوم اولد ترافورد از این سو به آن سو بکشند یا بدتر، تیم ساندرلند را مدیریت کنند؟»

چند وقت پیش در یکی از سایت‌های ورزشی خبری خواندم که شگفت‌انگیز بود. یک مرد 40 و چند ساله که بخشی از زندگی‌اش را پای عشق به تیم پرسپولیس گذاشته‌بود، هوادار سینه‌سوخته جواد کاظمیان بود و بعد از سال‌ها که پیراهن او را می‌پوشید، توانسته‌بود بازیکن محبوبش را ببیند و با او عکس یادگاری بگیرد. کاظمیان هم با بزرگواری یک خیر متواضع، پذیرفته‌بود با این مرد بیچاره دیدار کند و خبر این ملاقات را در اینستاگرامش به اشتراک گذاشته بود. وقتی خبر را خواندم و عکس وصال این عاشق و معشوق را دیدم، پیش خودم گفتم چرا یک آدم باید شیفته جواد کاظمیان باشد؟
کاظمیان در بهترین حالت یک فوتبالیست درجه 2 بود، قد و قواره افسانه‌ای هم نداشت، چهره‌اش هم معمولی‌تر از آن بود که کسی بتواند عاشقش باشد. مثل علی کریمی روحیه شورشی هم نداشت، حتی نمی‌توانست یک تنه سرنوشت یک بازی را عوض کند، با این حال در شهری که ما زندگی می‌کنیم، مرد میانسالی هست که پیراهن او را می‌پوشد و آرزو دارد بتواند چند دقیقه بازیکن محبوبش را از نزدیک تماشا کند.

رولندز راز شهرت بکهام را چیزی می‌داند که ربطی به فوتبال ندارد. چیزی که بکهام دارد ولی روی کین ندارد. چیزی که بکهام دارد ولی رایان گیگز نداشت. او در تحلیل بکهام و مرلین مونرو و پاریس هیلتون موفق است و می‌داند چگونه راز شهرت افسانه‌‌ای‌شان را تحلیل کند ولی افسارگسیختگی شهرت آنقدر گسترش یافته که خودش را از قید و بند تحلیل‌های یک فیلسوف خوش‌ذوق نیز آزاد کرده‌است طوری که حتی جواد کاظمیان و بهنوش بختیاری هم در آن جا گرفته‌اند. حرفم این است: شهرت، همین شهرت جدید افسارگسیخته که رولندز آن را نوع جدید شهرت می‌داند و اعتقاد دارد بادآورده‌است، دوران کلاسیک خودش را پشت سر گذاشته و یلخی‌تر از چیزی شده که ما خیال می‌کنیم، طوری که آدم‌های معمولی با به اشتراک گذاشتن زندگی‌های معمولی و نوشتن حرف‌های معمولی‌تر، به شهرتی دست پیدا کرده‌اند که آدم مخش سوت می‌کشد. در روزگار سیطره کرونا که بازار لایو اینستاگرامی داغ بود، چیزهایی به چشم دیدم که هرگز فکر نمی‌کردم وجود داشته‌باشد. چند هزار نفر آدم‌ پای گفت‌وگوی وقیحانه آدم‌های مشهوری می‌نشستند که مشخص نیست شهرت‌شان به خاطر چه فضیلتی به دست آمده‌است. در این بلبشو، هر آدمی این شانس را برای خودش قائل است روزی به چنین شهرتی دست پیدا کند برای همین می‌کوشد از همان راهی برود که دیگران رفته‌اند و ظرف چند سال به شهرتی مثال‌زدنی دست پیدا کرده‌اند. اگر یک زن و شوهر معمولی در شهری دور می‌توانند با سلفی‌های مهوع خودشان را در دل چند هزار نفر جا کنند چرا دیگران نتوانند؟ چرا دختر و پسری که راه بزک کردن عکس‌هایشان را از آنها بهتر بلدند، این تجربه را آزمایش نکنند؟ گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد؟ آنها هر کاری می‌کنند برای این‌که به شهرت دست پیدا کنند. چرا؟ جواب تقریبا روشن است: برای این‌که دل‌شان می‌خواهد مشهور باشند. شهرت بیماری روزگار ماست که قربانیانش از کرونا هم بیشتر است، این را رولندز در کتاب خودش به خوبی توضیح می‌دهد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...