محکوم‌ به تنهایی | آرمان ملی


میک جکسون [Mick Jackson در کتاب «مرد زیرزمینی» [The Underground Man] به سرگذشت پنجمین دوک پورتلند، ویلیام جان کاوندیش اسکات بنتینک می‌پردازد؛ مردی که به دلایلی تصمیم می‌گیرد در سراسر املاکش مسیرهای زیرزمینی احداث کند. میک جکسون از پرداختن به شخصیتی تاریخی ابا ندارد. او می‌داند در جست‌وجوی چیست و چگونه آن را از دل تاریخ ملموس کشورش بیرون بکشد. نویسنده در این رمان واقعیات را با طنزی آمیخته می‌سازد که هر آینه خواننده آن را در کوره‌راه‌های درون خویش بازمی‌یابد.

میک جکسون [Mick Jackson مرد زیرزمینی» [The Underground Man]

تونل‌های زیرزمینی به هر دلیل که احداث شده باشند در کنار نتیجه‌ قطعی خود یک دستاورد پنهان نیز خواهند داشت: محیطی امن برای لحظات تنهایی. این امنیت گاه چنان فرد را در خود فرو می‌کشد که هرچه بیشتر او را از اطراف و زندگی واقعی دورتر می‌کند. داستان میک جکسون داستان مردی ماخولیایی است که اسیر انزواطلبی گشته. داستان انزوایی درونی که چطور آهسته‌آهسته یک فرد را از دنیای بیرونی که عاشق آن است دور می‌کند. انزوای درونی عالی‌جناب دوک هرچند عجیب‌وغریب است منجر به بی‌خبری او از جهان واقعی نمی‌گردد. فقط او را که مردی جزنگر و دارای احساسات عمیق است از دیگران جدا می‌سازد. این جدایی برای دوک رنج بیشتر به همراه داشته تاجایی‌که تصمیم به انزوایی خودخواسته می‌گیرد.

داستان با موضوعی به‌ظاهر تکراری ولی با فرمی ارائه می‌شود که بر جذابیت آن می‌افزاید. با صفحاتی از روزنگار عالی‌جناب به تاریخ سی سپتامیر شروع شده و همانطور که پیش می‌رود وقایع به تاریخ تقویمی منظم‌شده پشت سر هم تا پنجم مارس بیان می‌شوند. اما نویسنده انتظار خواننده را به‌جا نیاورده دفترچه روزنگاری را بسته به سراغ دفتر روزنگار و روایت دیگر نزدیکان این مرد تنها نیز می‌رود. این ساختار بارها تکرار و در خلال آن خواننده از زبان و نگاه دوک و اطرافیانش از ماجرای این انزوا اطلاع پیدا می‌کند.

دوک مردی سالخورده است که از روان‌پریشی رنج می‌برد، زن و فرزند ندارد. اطرافیان او پیش‌خدمت مخصوصش، کلمنت و خانم پلجر، آشپزش هستند که سال‌هاست به او و حرمت اشرافیت او وفادار بوده‌اند. علاوه بر این افراد تعدادی خدمه‌ خانه‌ و باغ و نگهبان‌ها نیز در این خانه‌ اشرافی مشغول به کار هستند. دوک کارهایی می‌کند که مردم منطقه و کارکنانش را به شگفتی وامی‌دارد. عاشق جغرافیا و آگاهی خویش بر وسعت منطقه مسکونی و کشورش است. نصب نقشه‌ جغرافیایی بسیار بزرگی از کشور بر دیوار اتاق او شاهد همین مدعاست و چه بسا یکی از دلایل احداث تونل‌ها نیز دسترسی سریع در کل منطقه باشد. پیرمرد ساعت‌ها در جلوی نقشه ایستاده و به جایگاه خویش در این جهان برکشیده روی کاغذ می‌اندیشد. بارها در طول رمان شاهد احساسات لطیف دوک نسبت به اطرافیانش هستیم. این احساسات نه‌تنها انسان‌ها که طبیعت و حیوانات را نیز دربرمی‌گیرد. گویی او بویی از خصائص مغرورانه‌ طبقه‌ اشراف نبرده ‌است. اشرافیت برای او خلاصه شده به گشت‌زنی در این خانه‌ گوتیک با باغ‌های سیب و جنگل بدون زحمت مضاعف برای خدمتکاران و خارج از وظایف متعارف آنان. عالی‌جناب ظریف‌طبع برای اسب‌هایش قبرستانی می‌سازد با سنگ قبری مخصوص هر کدام که روی آن اسم اسب همراه با شعر و از این قسم مطالب ادبی یا احساسی نوشته شده‌ است.

از همین‌گونه رفتارها برخورد او با اسنو، باغبان پیرش است. برخوردی ظاهرا سرد و بی‌تفاوت درحالی‌که تاثیری عمیق بر روان او گذاشته ‌است. این تاثیر را چه در حمایت انسانی او از آن خانواده و چه در یادآوری او از خاطرات زحمات اسنو در کار رسیدگی به باغ‌ها و چه در گفت‌وگوی به‌ظاهر کوتاه و ساده‌ او با اسنوی بیمار شاهدیم. هرچند تمام اینها با لحن طناز و واژگونه‌ یک روان‌پریشِ احساساتی بیان می‌شود، ولی بار انسانی آن چنان قدرتمند است که شما را با دوک و عواطفش همراه سازد. این عواطف رقیق‌شده را در جایی دیگر پس از مرگ اسنو و همسرش و بی‌خبرگذاشتن دوک به توصیه‌ پزشکش نیز می‌بینیم. او از اینکه نتوانسته در مراسم تدفین کارگرش شرکت کند و مناسک احترام و خداحافظی با او را بجا بیاورد ناراحت است و فکر می‌کند اختیار زندگی را از دستش گرفته‌اند. او حتی اختیار خود و خانه‌ خود را ندارد. ضربه‌ این آگاهی چنان سنگین است که مسیر تصمیمات بعدی و زندگی دوک را تحت‌الشعاع خود قرار می‌دهد. او که دیگر در خانه‌ خودش هم گم می‌شود احساس می‌کند باید بیشتر از آنچه تا‌به‌حال به او گفته‌اند از بیماری‌اش سردربیاورد.

کتابخانه‌ غنی یک خانه‌ اشرافی و پدر ملور، دوستی که مدام با کتاب سروکار دارد امکاناتی هستند که او را با دنیای ناشناخته‌ دیگری آشنا می‌کنند. بدنی که هر روز یکی از چفت‌وبست‌های دردمندش را در کتاب «آناتومی‌كگری» جست‌وجو می‌کند و مغزی که در ماکت جمجمه‌ «چینی فولر» از لای خرت‌وپرت‌های انباری پیدا کرده و روی میز کارش همواره به او می‌نگرد او را به خویش جلب می‌کند. این میز عتیقه و سفارشی‌ساز با هزارها کشو و دستگیره‌ پیدا و ناپیدا اسباب جست‌وجو و وقت‌گذرانی‌های دوک را فراهم می‌سازد. او در هر تفحص به کشف کشوی مخفی دیگر و محتویات آن نائل می‌گردد. در هر مراسم گشت‌زنی در میز اسرارآمیز و خانه‌ بزرگی با اتاق شیروانی وسیع و خاک‌گرفته و زمین‌های اطراف و انباری‌ها چند قلمی بر لیست اجناس دورریز و دوست‌داشتنی معبد خویش اضافه می‌کند. ولی همه‌ اینها هنوز کمکی به شناخت درد او نکرده‌ است. او هنوز «پسر شناور» را همراه خویش می‌بیند و درد هربار از یک گوشه‌ این تن نحیف به او حمله می‌کند. بالاخره پدر ملور دوک را از راز این جمجمه آگاه کرده و آنچه نباید بشود می‌شود تا داستان به حیات خود ادامه دهد.

خواننده که خود را با داستانی خطی مواجه دیده تنها دلایل وفاداری خدمتکاران را به حساب کار در منزلی اعیانی با دستمزد بالا و اختیارات تام قرار می‌دهد. حتی دقیقا علت بیماری دوک را هم نمی‌داند. فقط خود را با دوک ثروتمندی ماخولیایی مواجه می‌بیند. به‌قدری در نگاه لطیف و خاص دوک به جهانش و ماجراهای او شیفته گشته که فراموش می‌کند تاریخ روزها هرچند نظمی منطقی دارند ولی تمامی اتفاقات الزاما در پاییز و زمستان یک سال رخ نداده و می‌توان هر ماجرا را در طول سال‌های میانسالی تا پیری عالی‌جناب جابه‌جا کرد. زیبایی این پراکندگی و عدم انسجام به نرمی و آرامی در پناه زبان این پیرمرد جذاب و تاریخ‌های منطقی خودنمایی می‌کنند. جایی‌که خواننده نمی‌تواند حدس بزند این ماجرا اگرچه در تاریخ مقرر درست ثبت شده، ولی در همان سال آخر اتفاق نیفتاده است. این غافگیری در چند جا خواننده را با شگفتی این فرم روبه‌رو کرده و لحظاتی او را از پیرمرد قصه جدا و در هنر نویسنده غرق می‌کند.

نگاه پدیدارشناسانه شخصیت عالی‌جناب خواننده را با شناخت جدیدی از جهان مواجه می‌کند که او را به شگفتی وا می‌دارد. دوک در برخورد با هر چیزی که می‌بیند یا می‌شنود یا قرار است در موردش تصمیمی بگیرد نگاه منطقی و عرف آدم‌های دیگر را ندارد. گاه نگاه او مسیری کاملا معکوس را نسبت به مسیر منطقی ذهن ما انتخاب می‌کند. گاه به جای حرکت از نقطه‌ الف به ب نقطه‌ی میانی‌ای را پیدا کرده و از آن به هر دو سمت الف و ب حرکت می‌کند. ساختار ذهنی این پیرمرد هرچند آشفته ولی جهان دیگری را در پیش چشم خواننده خلق می‌کند که لذت طبیعت و عشق و مهر را چند برابر عمیق‌تر می‌سازد. خواننده در بسیاری جاها در زیبایی و شگفتی این نگاه ظریف و دقیق غرق شده و فراموش می‌کند با یک دوک روان‌پریش طرف است.

این رویکرد پدیدارشناسانه در نویسنده نیز به چشم می‌خورد، آنجا که در صفحات پایانی گره از رازی گشوده می‌شود که خواننده انتظارش را ندارد؛ چراکه هنوز در ماجرای سوراخ‌کردن جمجمه غوطه‌ور است. راز کودکی برادران دوقلویی که یکی در دریا در شبی مه‌آلود و توفانی غرق می‌شود و دیگری از همان زمان دچار اختلال ذهنی می‌گردد. این پیرنگ کلیشه‌ای و تکراری با چنین فرمی جدید پرداخت شده‌ است. ماجرای غرق‌شدن برادر کوچک که منجر به روان‌نژندی دوک گشته به عنوان گزاره‌ تابع داستان قرار گرفته و خود زنجیره‎‌ای از رخدادها را در اختیار نویسنده قرار می‌دهد. نویسنده هنوز هم مخاطب را رها نمی‌کند. او با چرخشی زیبا پرده از جنایتی برمی‌دارد که قواعد ژانر جنایی‌نویسی را جابه‌جا می‌کند. گزاره اصلی و موتور پیش‌برنده‌ داستان کشته‌شدن دوکی است که هرچند رفتارهایش عجیب و گاه ترسناک و سوال‌برانگیز بوده ولی چیزی از اعتبار انسانی او کم نمی‌کند. نویسنده هم در فرم روایی پیرنگ ارسطویی و هم در فرم رایج در ژانر جنایی قواعد را شکسته و خواننده را با ساختاری نو از آنها روبه‌رو می‌گرداند تاجایی‌که این رمان را به یک داستان رئالیستی مدرن تبدیل می‌کند. نویسنده این‌چنین با شکستن قواعد نوشتار رمان رئالیستی رایج به چالش بورژوازی و هژمونی قدرت این طبقه می‌پردازد. رمان جهان شخصی یک انسان را می‌سازد. فردی که آخرین دوک این خاندان و در نگاهی عمیق‌تر آخرین نفر از این طبقه اجتماعی است.

زبان یک‌دست کتاب در فصل‌های مربوط به روزنگار عالی‌جناب نیز در این ساختار به فراخور شرایط روانی دوک رفته‌رفته به سمت انقطاع از دیگری و فرورفتن در خود تغییر می‌کند. در یک‌پنجم پایانی زبانی را می‌بینیم که هرگاه به کشفی در گذشته می‌رسد در جملات بلند به فلسفه‌بافی نیز می‌افتد، ولی در زمان حال و در ارتباط با دنیای بیرونی از آن تخیلات لطیف کاسته شده و بیشتر به شرح اتفاقات می‌پردازد. در دو فصل پایانی دوک دیگر در تنهایی خویش نیاز به زبانی برای ارتباط با دیگران ندارد. تنها احساسات ناشی از ادراکش از جهان بیرون برای او کافی خواهد بود. او از دیگران بریده، ولی ارتباط خود را با طبیعت از دست نداده ‌است. جملات کوتاه و تند ادا می‌شوند و دنیای تاریک و تنهای او را نشان می‌دهند. این جملات کوتاه و با ریتم تند که در فصل‌های اولیه تا میانی داستان فقط در لحظات ترس از تنهایی و احساس خطر به کار رفته است، این‌بار در کمال آرامش در جدایی از دیگران و یکی‌شدن با خویش و طبیعت به‌کار گرفته می‌شود.

انتخاب فرمی مطابق با مدارک صفحاتی از پرونده‌ کشته‌شدن دوک در اداره پلیس که در ظاهر به شکل دفتر روزنگار عالی‌جناب دوک استفاده شده در کنار روایت‌های مختلف از راویان متعدد میزان دخالت راویان را در قصه تغییر داده و اطلاعاتی را در اختیار خواننده قرار می‌دهد تا وجوه دیگری از شخصیت اصلی را بشناسد. نویسنده حتی به میزان فاصله‌ هر راوی با سوژه نیز توجه داشته تا خواننده به اطلاعات دفترچه‌ روزنگار عالی‌جناب و سخنان دیگران بتواند اتکا کرده آنها را باور کند. خواننده‌ حرفه‌ای که با دیدن این فرم به یک بازجویی همه‌جانبه شک کرده است با غرق‌شدن در وقایع ناب زندگی عالی‌جناب، با لایه‌های عمیقی از انسان‌دوستی، احترام به دیگران و عشق به جهان روبه‌رو می‌گردد. دوک روان‌پریش که به تاویلی آخرین بازمانده‌ اشرافیت می‌تواند محسوب شود با طنز ظریف نویسنده تمام مناسبات ذهنی خواننده را در مورد این طبقه‌ اجتماعی درهم فرو می‌ریزد. نویسنده گویا تاکید دارد برای رسیدن به صلح و آرامش باید روان و ذهن گذشته را درهم ریخت و ساختاری نوین خلق کرد. دوک که تازه راه جدید شناخت جهان را از خود و طبیعت شروع کرده هنوز به پیداکردن راه تازه‌ای برای ارتباط با دیگران نائل نشده مورد سوءقصد واقع می‌شود.

داستان غم‌انگیز عالی‌جناب داستان انسان‌های بریده از متن جامعه و در طبقه‌ بالا نهاده شده است که برای بودن در کنار مردم عادی فروریختن چارچوب‌های فکری و طبقاتی نیز چاره‌ کارشان نخواهد بود. اینان محکوم‌ هستند به تنهایی و انزوا و درنهایت حذف.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...