شهر زیرزمینی و مرد تنها | الف


میک جکسون
[Mick Jackson] نویسنده‌ی بریتانیایی متولد 1966، در نوشتن شاخص‌ترین اثرش یعنی «مرد زیرزمینی» [The Underground Man] که جایزه من‌بوکر را برای او به ارمغان آورد، از شخصیتی تاریخی الهام گرفته است؛ دوک پنجم پورتلند، ویلیام کاوندیش اسکات بنتیکت، مردی که به رفتارهای نامتعارف و بدعت‌گذاری‌های عجیب‌اش شهره بوده و همواره به سبب فلسفه‌پردازی‌های حیرت‌انگیز و سبک زندگی غریب‌اش در مرکز توجه تاریخ‌نگاران و نویسندگان قرار داشته است. او البته خود از این‌که زیر ذره‌بینِ دیگران باشد احراز می‌کرد، اغلب از جمع دوری می‌گزید و مهمانی به خانه‌اش نمی‌پذیرفت و به طور معمول سر در لاک خود فرو می‌برد. این چهره‌ی جنجالیِ قرن نوزدهم، حتی پس از مرگش نیز خبرساز بود. کسانی با ارائه‌ی شواهدی از زندگی‌های موازیِ او در لندن و سیدنی گفته‌اند و زن بیوه‌ای هم مدعی بوده که او در هیئت مردی معمولی (و نه یک نجیب‌زاده‌ی اهل پورتلند)، سال‌ها با او زندگی مشترک داشته است. اما مهم‌ترین کار غیرمعمولی که دوک انجام داد، ساختن مجموعه تونل‌هایی در ملک خود بود که از عمارتش به اتاقک‌های نگهبانی ختم می‌شد. میک جکسون این عمل عجیب او را دستمایه‌ی رمان خود کرده و در آن با موشکافیِ وسواس‌گونه‌ای، به زندگی این اشراف‌زاده‌ی اهل ناتینگهام پرداخته است.

میک جکسون[Mick Jackson] مرد زیرزمینی [The Underground Man]

داستانِ کتاب با پرسشی فلسفی درباره‌ی خلقت سیب آغاز می‌شود و دوک در عین تحلیل بیولوژیک این گیاه، به جنبه‌های معنوی وجود آن در زندگی اشاره می‌کند. او در باغش انواع نژادهای سیب را پرورش داده و زمانی برنده‌ی جوایز معتبری نیز شده است. نگاه ریزبین‌اش از ریشه که محل جذب غذا و به تعبیر او «ثروت» است شروع می‌شود و تا نوک شاخه‌ها و میوه ادامه پیدا می‌کند. اما همه‌چیز فقط به توصیف این گیاه ختم نمی‌شود. برای او درخت سیب در نوع خود پدیده‌ای درخور تأمل است که شباهت‌های بسیاری به آدمی دارد؛ سیب همان راه‌های تکامل و تعالی‌ای را می‌پیماید که انسان هم از سرگذرانده است. البته این موضوع پایان ماجرای پرسش‌گری فلسفی دوک نیست. او حیوانات را نشان می‌کند، از خاک حرف می‌زند، به دریاچه اشاره می‌کند، سنگ را مورد تأمل قرار می‌دهد و تمامی جزئیات طبیعتِ پیرامون خود را می‌کاود. هرکدام از این موضوعات می‌توانند برای ساعت‌ها محل بحث و جست‌وجوی درونی دوک باشند. او در این رابطه دستی توانمند و خستگی‌ناپذیر دارد و اولین نقطه‌ی تمایز او با دیگران نیز همین است.

دوک با چهره‌ و اندام خود نیز درگیر است. موها و خطوط صورت، گردن و گوش‌ها، حالت چشم‌ها و ابروها، ساعت‌ها او را به خود مشغول نگه می‌دارند و کمتر اتفاقی قادر است او را از این درخودفرورفتگی بیرون بیاورد. مدام از این شاخه به شاخه‌ی دیگری می‌پرد اما درنهایت به همان نقطه‌ی پیشین باز می‌گردد و به دست‌ها و پاها متمرکز می‌شود و به قابلیت حرکت و استفاده‌های متعدد آن‌ها فکر می‌کند. بدنش مدام در نوسان میان رخوت و پرکاری است. دمنوش‌های مختلفی را امتحان می‌کند و غذاهای متفاوتی را می‌سنجد. گاه پرهیز پیشه می‌کند و برای روزهای متمادی لب به غذا نمی‌زند، چون به نظرش می‌رسد که گرسنگی به مراتب انرژی‌بخش‌تر از سیری است. روی سر می‌ایستد تا با کمک جاذبه‌ی زمین خون بیشتری را به مغزش برساند. کاری که در ابتدا با تعجب و سپس با اعتراض اهل خانه مواجه می‌شود. دوک در عین آرامش و طمأنینه‌ای که در روابطش با خدمتکاران دارد، گاه به دلیل همین عادت‌های عجیب، آن‌ها را عصبانی می‌کند.

ایده‌ی تونل‌سازی در آغاز، جالب و هیجان‌انگیز به نظر می‌رسد و معمار و پیشکار و خدمتکار، همگی از این طرح استقبال می‌کنند. پروژه‌ای که دوک را به توجه بیشتر به اطرافیانش وامی‌دارد. البته به‌تدریج و با پیشرفت کارِ ساخت تونل، گوشه‌گیرتر می‌شود و ترجیح می‌دهد ساعت‌ها در اتاق بماند. تونل‌ها هم‌چون شهری زیرزمینی هستند که او بیشتر زمان خود را صرف پرسه‌زدن در آن‌ها می‌کند. فارغ از هیاهوی بیرون و شایعاتی که درباره‌اش وجود دارد و بی‌اعتنا به کنجکاوی‌های اهل خانه، دوک سفرهای زیرزمینی کوتاه‌مدتی را در شهری از دالان‌های زیرزمینی آغاز می‌کند. حتی گاه در این مسیر راه گم می‌کند و به استفاده از قطب‌نما مجبور می‌شود. مالیخولیای دوک روزبه‌روز با تونل‌گردی‌ها وخیم‌تر می‌شود. اگرچه که این رفت‌وآمدها برای خودِ او، سیروسلوکی عارفانه است.

دوک در این شهر زیرزمینی، به همه‌ی زمان‌ها و به گذشته و آینده سر می‌زند. او تمام صحنه‌های زندگی کودکی و نوجوانی خود را در این دالان‌ها باز می‌یابد و برای آینده نیز صحنه‌های رنگارنگ و زیبا ترسیم می‌کند. رمان در فصل‌های متعددی از زبان دوک و اهالی خانه‌اش روایت می‌شود. فصل‌های مربوط به او بلند و پر از جزئیات درباره‌ی اشیاء و آدم‌هاست. اما فصل‌هایی که دیگران روایت می‌کنند، بسیار کوتاه است. در واقع آن‌ها دوک را چندان نمی‌شناسند که بتوانند تحلیل درستی از او ارائه کنند و حتی ظاهر او را کلی و مبهم توصیف می‌کنند. «مرد زیرزمینی» از تنهایی طنزآلود و در عین حال تلخِ انسان قرن نوزدهمی می‌گوید. انسان غریبی که برای گریز از رخوت زندگیِ اشرافی، به ساختن دنیایی پر از هیجانات و ناشناخته‌ها رو می‌آورد: «درخت سیبی را نشان کنید. در طول تابستان هر روز به آن سر بزنید. دقت کنید چه‌طور شکوفه آرام آرام تبدیل به سیب می‌شود. ببینید چه‌طور آرام آرام نفس می‌کشد. هفته‌ها می‌گذرد و سرانجام افزایش وزن، میوه را مجبور می‌کند از درخت بیفتد. شما آن را روی زمین پیدا می‌کنید، کاملا آماده برای خورده شدن. تمام این فرآیند واضح و روشن است؛ ابتدا، میانه و پایانی دارد. اما آگاهی از این فرآیند به‌هیچ‌وجه راضی‌ام نمی‌کند. حسابی گیج شده‌ام. تمام سؤالاتم بدون جواب مانده‌اند.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...