فلسفه ژئوفلسفه است | الف


ژیل دلوز و فیلیکس گاتاری کتاب‌های مشترک زیادی با یکدیگر نوشتند. آخرین آن‌ها «فلسفه چیست؟» نام دارد که بسیار مشهور است. در ابتدای این اثر می‌خوانیم: «شاید طرح پرسش "فلسفه چیست؟" جز دیرهنگام و در ایام پیری و دوره‌ی واقع‌گویی امکان‌پذیر نباشد... این پرسش به‌هنگام بی‌قراری‌های گاه‌به‌گاه و در نیمه‌های شب رخ می‌نماید، زمانی که دیگر پرسشی برای طرح در ذهن نیست... واقعاً این چه بود که تمام زندگی‌ام را یکسره صرف آن کردم؟ پیری چیزهای زیادی را به ارمغان می‌آورد؛ نه جوانی همیشگی، بلکه در عوض نوعی آزادی حاکم و نافذ را به همراه دارد.»

رودولف گاشه [Rodolphe Gasché] سرزمین، فلسفه، مفهوم‌آفرینی در باب ژئوفلسفه» [Geophilosophy : on Gilles Deleuze and Félix Guattari's What is philosophy]

متأسفانه همه‌ی کتاب به این خوبی و روشنی نیست. برعکس، پر از ابهام و پیچیدگی و چاله‌چوله است. اما اگر کسی بخواندش و به‌فرض آن را بفهمد، یکی از چیزهایی که دستگیرش می‌شود این است که میان فلسفه و جغرافیا ربط و نسبت وثیقی وجود دارد، طوری که نادیده گرفتن جغرافیا فلسفه‌ورزی را عقیم یا بی‌خاصیت می‌کند. دلوز و گاتاری این مطلب را در فصلی تحت عنوان «ژئوفلسفه» مطرح می‌کنند.

رودولف گاشه [Rodolphe Gasché]، فیلسوف اهل لوکزامبورگ، در کتاب «سرزمین، فلسفه، مفهوم‌آفرینی در باب ژئوفلسفه» [Geophilosophy : on Gilles Deleuze and Félix Guattari's What is philosophy] همان مفهوم را گرفته و بسط داده تا معانی و دلالت‌های بیشتری از آن استخراج و استنباط کند. این کار نوعی ملانقطی‌بازی نیست، بلکه برعکس، از نظر گاشه اگرچه دلوز و گاتاری فقط در آخرین اثرشان به این مفهوم پرداخته‌اند، اما مضمون آن یکی از بن‌مایه‌های اصلی در آثار پیشین آن‌ها است. البته این کتاب تماماً ناظر به آن کتاب است؛ شرح و توضیحی در باب «فلسفه چیست؟». اما این مزیت را دارد که هم از آن مختصرتر است و هم ساده‌تر و روشن‌تر. درست است که این کتاب به همه‌ی مضامین «فلسفه چیست؟» نمی‌پردازد، و هرچند بر بخشی خاص از آن تمرکز کرده، ولی آن بخش خاص را در پرتو کلیت کتاب شرح و توضیح می‌دهد و لذا به برخی از دیگر مضامین آن می‌پردازد، از جمله دوستی، آفرینش مفاهیم، آزادی عقیده، معجزه‌ی یونانی و تاریخ فلسفه. ازاین‌رو، گاشه راه فهم کتاب را نیز هموار می‌کند؛ کتابی که چیستی فلسفه را نشانه گرفته است، آن هم به‌شکلی خاص و متفاوت از حالت‌های متعارف و رایج.

پرسش «فلسفه چیست؟» از منظر دلوز و گاتاری در سرآغاز فلسفه نیست، بلکه در سرانجام آن قرار دارد. این نکته‌ی مهمی است؛ زیرا تفاوتی ماهوی میان فلسفه‌ی آغازین و فلسفه‌ی پایانی هست. اگر در ابتدا بپرسیم فلسفه چیست، پاسخ بیشتر ناظر است به فلسفه آن‌گونه که باید باشد؛ یعنی فلسفه‌ی آرمانی. اما اگر در انتهای راه آن سؤال را بپرسیم، پاسخ مربوط می‌شود به فلسفه آن‌گونه که هست؛ یعنی فلسفه‌ی بالفعل. دلوز و گاتاری هم می‌خواهند به این پاسخ برسند که یک عمر فلسفه‌ورزی آن‌ها دقیقاً چه بوده است و حالا چه چیزهایی در فلسفه می‌بینند. اما اهمیت این امر چیست؟ برای پاسخ به این پرسش باید این مسئله را مدنظر قرار دهیم که چرا با وجود این‌همه آثار فلسفی و افکار فلسفی و افراد فلسفی گره از کار فروبسته‌ی ما گشوده نمی‌شود؟ چگونه می‌توان از این‌همه پشتوانه‌ی فلسفی بهره گرفت تا دردی از ما دوا شود؟ یک پاسخ این است که این‌همه فلسفه بی بن و بنیاد است و از فلسفه‌ای که معلق باشد، کاری برنمی‌آید. فلسفه باید با زمین، با سرزمین، با جغرافیا گره بخورد. به عبارت دیگر، فلسفه باید ژئوفلسفه باشد. اما چگونه؟ این کتاب می‌خواهد همین چگونگی را روشن سازد.

امروزه تقریباً همه یا لااقل اکثریت فیلسوفان قبول دارند که به‌طور عام اندیشه و به‌طور خاص فلسفه نسبتی وثیق و جدی با زمانه دارد. اما کمتر کسی به چنین نسبتی در خصوص فلسفه و جغرافیا می‌اندیشد. این کتاب به چندوچون همین نسبت می‌پردازد. از نظر نویسنده فلسفه باید با سرزمین همبسته باشد و دغدغه‌ی آن را داشته باشد. در غیر این صورت، نمی‌توان درست فلسفه‌ورزی کرد.

روشن است که این تلقی از فلسفه افلاطونی نیست؛ فیلسوفی که فلسفه را نه با زمین که با آسمان پیوند داد. از نظر دلوز و گاتاری در جوار سنت فلسفی افلاطونی سنت فلسفی دیگری هست که جا دارد آن را احیا کنیم؛ سنتی که فلسفه را چنان با زمین پیوند می‌دهد که حتی با جغرافیا نیز گره می‌خورد.

این دیدگاه می‌تواند فلسفه را بومی‌تر سازد و حتی دیگر علوم انسانی را نیز. ما مباحث فلسفی کم نداریم و چه‌بسا حتی زیادی هم داریم، اما آن‌چه کمبودش احساس می‌شود این است که مباحث فلسفی مباحث فلسفیِ «ما» باشد؛ «ما»ئی که این‌جائیم، «ما»ئی که در این جغرفیا، در این سرزمین، زندگی می‌کنیم یا می‌خواهیم زندگی کنیم.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

او «آدم‌های کوچک کوچه»ــ عروسک‌ها، سیاه‌ها، تیپ‌های عامیانه ــ را از سطح سرگرمی بیرون کشید و در قامت شخصیت‌هایی تراژیک نشاند. همان‌گونه که جلال آل‌احمد اشاره کرد، این عروسک‌ها دیگر صرفاً ابزار خنده نبودند؛ آنها حامل شکست، بی‌جایی و ناکامی انسان معاصر شدند. این رویکرد، روایتی از حاشیه‌نشینی فرهنگی را می‌سازد: جایی که سنت‌های مردمی، نه به عنوان نوستالژی، بلکه به عنوان ابزاری برای نقد اجتماعی احیا می‌شوند ...
زمانی که برندا و معشوق جدیدش توطئه می‌کنند تا در فرآیند طلاق، همه‌چیز، حتی خانه و ارثیه‌ خانوادگی تونی را از او بگیرند، تونی که درک می‌کند دنیایی که در آن متولد و بزرگ شده، اکنون در آستانه‌ سقوط به دست این نوکیسه‌های سطحی، بی‌ریشه و بی‌اخلاق است، تصمیم می‌گیرد که به دنبال راهی دیگر بگردد؛ او باید دست به کاری بزند، چراکه همانطور که وُ خود می‌گوید: «تک‌شاخ‌های خال‌خالی پرواز کرده بودند.» ...
پیوند هایدگر با نازیسم، یک خطای شخصی زودگذر نبود، بلکه به‌منزله‌ یک خیانت عمیق فکری و اخلاقی بود که میراث او را تا به امروز در هاله‌ای از تردید فرو برده است... پس از شکست آلمان، هایدگر سکوت اختیار کرد و هرگز برای جنایت‌های نازیسم عذرخواهی نکرد. او سال‌ها بعد، عضویتش در نازیسم را نه به‌دلیل جنایت‌ها، بلکه به این دلیل که لو رفته بود، «بزرگ‌ترین اشتباه» خود خواند ...
دوران قحطی و خشکسالی در زمان ورود متفقین به ایران... در چنین فضایی، بازگشت به خانه مادری، بازگشتی به ریشه‌های آباواجدادی نیست، مواجهه با ریشه‌ای پوسیده‌ است که زمانی در جایی مانده... حتی کفن استخوان‌های مادر عباسعلی و حسینعلی، در گونی آرد کمپانی انگلیسی گذاشته می‌شود تا دفن شود. آرد که نماد زندگی و بقاست، در اینجا تبدیل به نشان مرگ می‌شود ...
تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...