از خاکستر خون می‌چکد | اعتماد


اگر وهم با قدرت فاسد درآمیخته شود شاید حاصلش پلیدی شود که آخرش به مرگ ختم شود. اما این مرگ تنها یک کنش نیست. یک فلسفه است. مرگی که نه در باور مذهبی و اساطیری آماده است، بلکه مرگی که ساخته همین آدم‌ها با نگاه‌های جهانشمول ساختگی است. آنجایی که مظفر سنگ روی میزش را طوری توصیف می‌کند که از لحد هم به یادآورنده‌تر است. سنگی بزرگ و سنگین که نماد شخصیت اصلی رمان «خاکستر» است.

خاکستر حسین سناپور

حسین سناپور
در آخرین کار خودش دست به کاری زده که خصوصیات شهر و اشیا را به شخصیت‌هایش پیوند زده است. حالت درونی و فکرهای‌شان را با خیابان‌ها و خانه‌ها نشان می‌دهد. این کار سپیدخوانی را برای مخاطب فراهم آورده است که خود را در فضای داستان و کنار شخصیت‌ها بگذارد؛ با آنها ببیند؛ حس‌شان را بگیرد و این نیمی از مسیر گفتن را در داستان به عهده مخاطب می‌گذارد. در صفحه 37 راوی می‌گوید «جهان را دارند اشیا می‌چرخانند و ما فقط مشتی عاطفه و فکر باطل و پراشتباهیم که مدام همه‌چیز را سخت‌تر می‌کنیم.» این ارتباط دادن آدم‌ها با اشیا و خیابان‌ها یک تصادف نیست.

ما نگاه عاصی سناپور از وضعیت موجود و بی‌تفاوت رد نشدن از اتفاقات را در رمان «خاکستر» شاهد هستیم. پیوند نگاه طیف خاصی از جامعه به پیرامون و آدم‌های اطراف و نحوه برخورد یک معادله چندمجهولی را صورت داده است که روزها و ساعت‌ها همه آدم‌ها با آن درگیر هستند و در پی پاسخ آن می‌گردند. اما خاکستر پر است از آدم‌های ماکیاولی‌صفت و تشنه قدرت و دیکتاتور. اما این دیکتاتوری نه از استبداد حرف که از خودرایی رفتارها نشات می‌گیرد. تا آنجایی که مظفر با همه هست و با هیچ کسی نیست. در حالی که همه جا هست و هیچ کجا نیست. ایزوله می‌شود؛ زخم می‌خورد و زخم می‌زند و نمادش را از سنگ میزش به بنز زیر پایش تغییر می‌دهد. هویت و شخصیت خودش را با مکان‌ها انتقال می‌دهد و از بازخوردی به غیر از آنچه باید را باز می‌گرداند. وقتی به دادگستری وارد می‌شود و برخورد نگهبان را با خودش می‌بیند، انزجار و خشمش فوران می‌کند؛ چون آدم‌های دیکتاتور اغلب دوست ندارند از موضع ضعف با آنها برخورد شود؛ مخصوصا زمانی که از قدرت خود نمی‌توانند استفاده کنند.

طیف دیگر آدم‌های رمان سناپور مانند اسم کتاب خاکستری هستند. لادن که قربانی همین بلاتکلیفی بین تاریکی و روشنایی بود. دختر مظفر و سلیمانی مسوول دفتر مظفر. آدم‌هایی که نه می‌خواهند پا روی مقاصد خودشان بگذارند و نه اینکه گذر کنند. رمان خاکستر رمان گذر کردن است. رد شدن از مسائل ولی گاهی هم گیر می‌کنند. به خودشان برمی‌گردند و سوال می‌پرسند. در جایی از رمان یکی از شخصیت‌ها می‌گوید: «یک وقت‌هایی هیچ کاری ازم برنمی‌آید. هیچ می‌شوم. یک دست می‌شوم فقط که چیزی جز خشم توش نیست.» این خشم از اتفاقی به اتفاق دیگر می‌رود. از آدمی به آدم دیگر و دوباره باز می‌گردد به جای اولش. انتقام می‌گیرد. دست انتقام‌گیرنده همیشه کوتاه‌تر از دست بخشاینده است و این کوتاهی دست بین اموال شرکت و زندگی و پول می‌رود. روابط را به هم می‌زند. آرام نمی‌گیرد تا گلوگیر مظفر می‌شود؛ آنقدر که مظفر خودش را در موقعیتی قرار می‌دهد که کسی به او پرخاش کند. فحش بشنود. شاید که روحش کمی آرام بگیرد. اما این روح ناآرام به قدری تاریک است که به چیزی رحم نمی‌کند. حتی دخترش. معامله می‌کند. نمودی دیگر از جامعه‌ای بیمار که سناپور آن را نشان داده است.

اما این معامله تا کجا پیش می‌رود؟ ظرفیت و عیار آدم‌ها قیمت آنها را مشخص می‌کند و این قیمت بهای اتفاقاتی است که در رمان خاکستر به وجود آمده است و پیش می‌رود. این یک ماجرای دوسویه است. روبه‌روی مرگ، عشق ایستاده است؛ عشقی که مفهومش با مرگ پوشیده شده است. به نوعی همدیگر را کامل می‌کنند. به تکاپو می‌افتند اما خانه‌ آخر باز مرگ است. مظفر این را نشان داده است. از روابطش با لادن، با غزاله و مدیر مالی‌اش که می‌خواهد به او نزدیک شود. قمار نمی‌کند. وارد بازی‌ای می‌شود که قاعده‌اش را خودش تعیین می‌کند تا انتهایش برایش مشخص باشد؛ حتی اگر پای احساسی مانند عشق، وسط باشد.

سناپور در این رمان کمی از خلق صحنه‌های پرکشمکش دوری کرده است و توجه خودش را به مفهوم حرف‌ها نه از سر فلسفی بلکه از نقطه ادراک در پدیده‌ها داده است. این پدیده‌ها در لابیرنت پیش می‌روند. گریبان شخصیت‌ها را می‌گیرند و اینجاست که گذر و بازگشت یکی می‌شود. مظفر به هر جایی می‌زند تا رها شود. اما این رهایی یک رهایی عادی نیست. دنبال چیزی فراتر است که بتواند به قول خودش به لختی برسد. این لختی با برهنگی فرق دارد. او برهنگی ظاهر را نمی‌خواهد. می‌خواهد از همه‌چیز عریان شود. شبیه نوزادی که تازه متولد می‌شود. اما نمی‌تواند و این نتوانستن از جایی نشات می‌گیرد که آرمان‌ و اندیشه و منش زندگی مظفر با محیط اطراف و ارتباطاتش به تناقض خورده است و شکافی عمیق خلق کرده است. پس آخرین راه برای مظفر رهایی است. هزینه‌ این رهایی را هم می‌پردازد و آن چیزی نیست جز خون. خونی که اول از لادن گرفت بین شرکت و آدم‌ها چرخید و در آخر به خودش رسید. اما تاریکی درونش کفاف این همه خون را نمی‌دهد و باز او را آرام نمی‌کند. همان طور که در جایی می‌گوید «همیشه همین را می‌خواستم. کیست که نخواهد؟ جز این، کی ممکن است چیزی دیگر بخواهد؟ نه، مرگ باشد یا عشق؟ یا اصلا هر کس. هر چیز حتی تاریکی‌ای که نشسته روی درخت‌ها و زمین، خون من را هم می‌پوشاند، آویزان بودنم را، همه‌چیز را، همه‌چیز را.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...