رضا دستی در خبر و بر فرمان دارد و سودابه بر قلممو و در رنگ... کمال بر صحنه تئاتر قدمی زده و مهناز پشت پیشخوان کافه... با وجود تفاوت، خصوصیات مشترکی هم دارند ازجمله اینکه هیچکدام نمیتوانند مسؤلیت عشق را بپذیرند... آدمِ بیکار، تفریح و استراحت ندارد و درواقع همه روزش مشغول هیچ است؛ و این پوچی آدم را خسته میکند... این جامعه است که نیازش به آدمها، نیازش به فردیتها و استعدادشان را از دست داده و دارد فرو میپاشد
...
خاکسترِ به جا مانده از عشق سوخته است... کاراکتر اقتصادی، مدیر یک شرکت سرمایهگذاری بزرگ، سرمایهدار، بیزینسمن، قهرمانِ آرمانگرای دهه 50، چریک دهه 60، شخصیتی بیگانه با خود و منفعتطلب که دوستان سیاسیاش در آلمان به خاطر همکاریاش با حاکمیت، قصد ترورش را داشتهاند... میتواند بازجو و رزمنده دیروز را به خدمت بگیرد... نمیخواهد جلوی مرگ معشوقهاش لادن را بگیرد
...
به وضعیت دلدادهای شباهت دارد که بعد مرارتهای فراق تا وصال، متوجه میشود معشوقاش آن کسی که فکر میکرده نیست. دلداده در این شرایط نه عاشق است، نه فارق، از عشق گردیده... سیمین، گمشدهای مخصوص به خودش دارد. کسی که نمیشود در دیگری پیدایش کرد: مادری نادیده که سالها به خاطرش مکافات کشیده و برای اینکه دختر همان مادر بماند جایی برای گریختن جز خیال او ندارد
...
در حال بارگزاری ...
در حال بارگزاری ...
او «آدمهای کوچک کوچه»ــ عروسکها، سیاهها، تیپهای عامیانه ــ را از سطح سرگرمی بیرون کشید و در قامت شخصیتهایی تراژیک نشاند. همانگونه که جلال آلاحمد اشاره کرد، این عروسکها دیگر صرفاً ابزار خنده نبودند؛ آنها حامل شکست، بیجایی و ناکامی انسان معاصر شدند. این رویکرد، روایتی از حاشیهنشینی فرهنگی را میسازد: جایی که سنتهای مردمی، نه به عنوان نوستالژی، بلکه به عنوان ابزاری برای نقد اجتماعی احیا میشوند
...
زمانی که برندا و معشوق جدیدش توطئه میکنند تا در فرآیند طلاق، همهچیز، حتی خانه و ارثیه خانوادگی تونی را از او بگیرند، تونی که درک میکند دنیایی که در آن متولد و بزرگ شده، اکنون در آستانه سقوط به دست این نوکیسههای سطحی، بیریشه و بیاخلاق است، تصمیم میگیرد که به دنبال راهی دیگر بگردد؛ او باید دست به کاری بزند، چراکه همانطور که وُ خود میگوید: «تکشاخهای خالخالی پرواز کرده بودند.»
...
پیوند هایدگر با نازیسم، یک خطای شخصی زودگذر نبود، بلکه بهمنزله یک خیانت عمیق فکری و اخلاقی بود که میراث او را تا به امروز در هالهای از تردید فرو برده است... پس از شکست آلمان، هایدگر سکوت اختیار کرد و هرگز برای جنایتهای نازیسم عذرخواهی نکرد. او سالها بعد، عضویتش در نازیسم را نه بهدلیل جنایتها، بلکه به این دلیل که لو رفته بود، «بزرگترین اشتباه» خود خواند
...
دوران قحطی و خشکسالی در زمان ورود متفقین به ایران... در چنین فضایی، بازگشت به خانه مادری، بازگشتی به ریشههای آباواجدادی نیست، مواجهه با ریشهای پوسیده است که زمانی در جایی مانده... حتی کفن استخوانهای مادر عباسعلی و حسینعلی، در گونی آرد کمپانی انگلیسی گذاشته میشود تا دفن شود. آرد که نماد زندگی و بقاست، در اینجا تبدیل به نشان مرگ میشود
...
تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیرههای روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی مینشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل میکند... سادهترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین میدهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغههای شخصیاش درباره عشق، خلوص و میل بودند
...








