رضا دستی در خبر و بر فرمان دارد و سودابه بر قلم‌مو و در رنگ... کمال بر صحنه‌ تئاتر قدمی زده و مهناز پشت پیش‌خوان کافه... با وجود تفاوت‌، خصوصیات مشترکی هم دارند ازجمله اینکه هیچ‌کدام نمی‌توانند مسؤلیت عشق را بپذیرند... آدمِ بیکار، تفریح و استراحت ندارد و درواقع همه‌ روزش مشغول هیچ است؛ و این پوچی آدم را خسته می‌کند... این جامعه است که نیازش به آدم‌ها، نیازش به فردیت‌ها و استعدادشان را از دست داده و دارد فرو می‌پاشد


جامعه‏ خسته | هم‌میهن


رمان «کلاه‌گردانی میان آس‌وپاس‌ها» [اثر حسین ‌سناپور]، داستان پنج دوست دهه شصتی، مهناز، کمال، رضا، سودابه و کیومرث است که انتخاب‌شان می‌تواند تصادفی باشد. انتخاب جامعه‌ آماری تصادفی یکی از روش‌های معتبر پژوهش در علوم اجتماعی است که اگر درست انتخاب شود قابلیت تعمیم خوبی دارد. این انتخاب بسته به موضوع که چقدر عمومیت دارد، در محدوده‌‌های خاصی طراحی می‌شود.

خلاصه رمان کلاه‌گردانی میان آس‌وپاس‌ها  حسین ‌سناپور]

مثلا اگر تحقیق در مورد فقر باشد نمونه باید از کل شهر یا کشور، اگر در مورد کنکور باشد جامعه‌ آماری از میان سال آخر دبیرستان و اگر در مورد تغییرات دینداری مذهبیون باشد، از بین مسجدی‌ها انتخاب می‌شود. اما کماکان در هر محدوده‌ای که باشد، نمونه‌های تصادفی یکی از معتبرترین‌هاست. با این توضیح بهتر می‌توان برداشتی جامعه‌شناسانه از کتاب را شرح داد. به‌نظر می‌رسد «کلاه‌گردانی میان آس‌وپاس‌ها» مربوط به مسائل جوانان متولد 60 تا 75 است و جامعه‌ آماری درست انتخاب شده و می‌توان گفت تا حدی که داستان اقتضا می‌کند، این پنج نفر نماینده تعمیم‌پذیر موضوع مورد نظر یا دغدغه اصلی رمان هستند.

معمولا، رمان‌ قصه‌ آدم‌های خاص است با تجربیاتی عجیب و منحصر‌به‌فرد اما «کلاه‌گردانی میان آس‌وپاس‌ها» قصه‌ فراوان‌ترین آدم‌های این دوره است. انگار به عمد، صفتی از آدم‌ها انتخاب شده که بیشترین عمومیت را بین این پنج شخصیت دارد. یا بهتر است بگویم عمومیت این صفت به‌حدی است که تصادفی هم می‌شود در هر کافه‌ای پیداشان کرد. یعنی انتخاب جای درست، کافه، برای پیدا کردن نمونه! از این پنج‌نفر، هیچ کدام‌شان معروف یا متخصص در یک امر خاص یا خیلی داغان یا خیلی مرفه نیستند. همگی از قشر متوسط‌اند. به هنر علاقه دارند. تئاتر می‌روند. فیلم می‌بینند. کتاب‌خوان هستند. کافه‌نشین‌اند و اوقات‌شان را با گپ‌های اجتماعی و فلسفی پر می‌کنند. به هم کمک می‌کنند یا نمی‌کنند. از هم پول قرض می‌گیرند یا نمی‌گیرند. قوم‌وخویشی درخارج دارند یا ندارند؛ به‌طور کلی نشانه‌های عمومی آدم‌های معمولی دهه شصتی اینجا و اکنون- تهران ۱۴۰۰- را دارند. این ویژ‌گی برای داستان جالب است! اگر بین‌شان یکی متأهل و بچه‌دار بود آن‌وقت این عمومیت می‌شکست. ممکن است بین‌شان ازدواجی هم باشد. ازدواجی با شکست علنی یا با شکست عاطفی و درونی. اما معمولا بچه‌ای نیست، اگر باشد دیگر آن آدم کم‌کم می‌رود در یک گروه دیگر.

اما این‌ پنج نفر هرکدام فردیتی جدا از دیگری هم دارد: رضا دستی در خبر و بر فرمان دارد و سودابه بر قلم‌مو و در رنگ. سودابه با پدر زند‌گی می‌کند اما پدرِ مهناز و پدر کمال در زندگی گم و غایب هستند. کمال بر صحنه‌ تئاتر قدمی زده و مهناز پشت پیش‌خوان کافه! کمال مهارتی نیم‌بند در دامپزشکی دارد و مهناز در ترجمه! مهناز ساکن برج‌های غرب پایتخت است و رضا ساکن خانه‌ای قدیمی در محله‌ شاپور. کمال و کیومرث تک‌فرزند هستند و مهناز و رضا خواهر و برادر دارند؛ تا جایی که شهرنشینی به طبقه متوسط اجازه می‌دهد با هم متفاوت‌اند.

این آدم‌ها با وجود تفاوت‌، خصوصیات مشترکی هم دارند ازجمله اینکه هیچ‌کدام نمی‌توانند مسؤلیت عشق را بپذیرند. اما درواقع فرار از عشق و رابطه‌ی جدی خودش معلول است. پس حلقه‌ واسطی که این آدم‌ها را کنار هم نگه داشته، چیست؟ با کمی دقت، به نظر می‌آید حلقه‌ واسط هنر است. تا حدودی هم درست است. اما به‌نظر من آنچه این آدم‌ها را کنار هم نگه داشته «بیکاری» است؛ بیکاری به معنای اجتماعی آن. یعنی این آدم‌ها شغل ثابتی ندارند که درآمدش قطعی یا کافی باشد. همه‌ این آدم‌ها دارند برای زندگی تلاش می‌کنند. اما هویت و پول که ضرورت زند‌گی است، جز با کار با چیز دیگری به دست نمی‌آید. روابط، تفریح، فیلم، تئاتر، نقاشی، خبر، داستان، کتاب، بحث و.... همه برای زندگی بهتر است. همه‌ اینها طناب‌هایی هستند برای آویختن یا برای آویخته شدن! اما مهم‌ترین مسئله این پنج نفر -که همه‌ آدم‌ها- کار است. آدم وقتی کار می‌کند تفریح، استراحت، با هم بودن و تعطیلات هم معنا پیدا می‌کند. آدمِ بیکار، تفریح و استراحت ندارد و درواقع همه‌ روزش مشغول هیچ است؛ و این پوچی آدم را خسته می‌کند.

می‌بینیم که مادر کمال غر می‌زند که چرا به یک کار نمی‌چسبد و از این شاخه به آن شاخه می‌پرد! «کمال جان من نگرانتم. دیگر ۲۷سالت شده. بچسب به چیزی. یک چیزی که دوستش داشته باشی.» ( سناپور، ۱۴۰۰: ۱۰۰) پدر سودابه هم همین نگرانی‌ها را دارد؛ خواهر و پدر رضا هم همین‌طور. خانواده‌ها می‌خواهند به هر وسیله‌ای به آنها کمک کنند اما ابزاری جز تشویق، تهدید و تحریک ندارند، که همه‌ا‌ش سرزنش‌گر و اضطراب‌آور است. مادر مهناز می‌گوید: «دیگر خودت می‌دانی؛ تا زمستان اگر قبول نشوی دانشگاه و نروی خوابگاه، باید با پریناز توی یک اتاق سر کنید. چسبیدی به این خانه و چهارتا دوست قزمیت یک‌لاقبا که چه بشود؟...خیال نکنی می‌گذارم او( پریناز) به اندازه‌ تو اینجا بماند! حداکثر یک‌سال...» ( همان: ۷۵) و مهناز می‌رود کنار پنجره و باز ناخن‌ش را می‌جود!

نتیجه هم این است که این پنج دوست، همه‌شان، بری از خانواده و ناراضی‌اند. در خانه ماندن برای‌شان سخت شده. درواقع این خانه است که دیگر برای آنها جایی ندارد و دارد بیرون می‌اندازدشان. اگر از عهده مخارج‌شان برنیایند و نروند، بی‌حریم‌اند و چاره‌ای جز آزار و آزردگی ندارند. این جوان‌ها بزرگ شده‌اند، استقلال می‌خواهند اما ندارند. به قول رضا، آدم دلش می‌خواهد سقفی داشته باشد برای خودش و زنی یا آدمی برای خودش! این جوان‌ها نمی‌دانند چرا نمی‌توانند آنطوری باشند که می‌خواهند.

سودابه نقاش و طراح صحنه است و انگار برایش مهم نیست که طرح‌‌اش پذیرفته شود یا نه! اما در پایان که می‌فهمد کار نمایشی که برای‌شان طرح زده را خوابانده‌اند و کارگردان چون اسم او را به‌عنوان طراح نزده بوده خودش گرفتار شده، می‌گوید ‌ای‌کاش اسمم را زده بود! او دارد اعتراف می‌کند که دوست دارد هزینه اسم و هویت هنری‌ا‌ش را هم بدهد چون بهش نیاز دارد و تاریخ اوست. گیریم که حتی نخواهد به کسی جواب بدهد که می‌دهد، برای خودش لازم دارد که بداند کسی است. سودابه تا نقاشی‌هایش را نفروشد یا پولی بابت طراحی نگیرد، هویت نقاش و طراح پیدا نمی‌کند. مهناز هم تا ترجمه‌هایش چاپ نشود و پولی بابتش نگیرد، هویت مترجم ندارد و کار در کافه فقط مشغولیت است چون پول کافی توش نیست.

درآمد رضا از مسافرکشی کم است و تا وقتی برای خبرها و مقاله‌هایش پول نگیرد خودش را خبرنگار نمی‌داند، همان‌طور که راننده نمی‌داند! درواقع رضا هیچ‌کاره است و هویت اجتماعی ندارد. کمال دامپزشکی خوانده و تئاتر کار می‌کند و از هیچ‌کدام درآمدی ندارد. رمان به زیبایی، بی‌آنکه برخورنده و سرزنش‌گر باشد، به این معضل پرداخته و مسئله طوری طرح شده که آدم‌ها از بیکاری‌شان خجالت نکشند. رمان فقط کنار هم گذاشتن توصیف، صحنه و قصه نیست. به نظر من، رمان باید در خدمت مضمونی اجتماعی باشد. مضمونی که نویسنده را برمی‌انگیزد تا کلمات را به زیباترین شکل کنار هم بگذارد و قصه‌ بگوید و شاید در تمام طول نوشتن هم بهش فکر نکند. این دغدغه مثل انرژی‌ای درونی خودش قلم، کلمات و آدم‌ها را کنار هم می‌چیند و نگه می‌دارد.

بی‌آنکه بخواهیم تفاوت و مسؤلیت فردی را نادیده بگیریم، به نظر جامعه‌شناسان، بیکاری معضلی اجتماعی است. درست مثل کرونا که بعضی را کشت و بعضی بی‌اینکه بفهمند، گرفتند و خوب شدند. اثرات یک بیماری جمعی اینطوری است. بی‌کاری هم همین است.

کلاه‌گردانی میان آس‌وپاس‌ها

در «کلاه‌گردانی میان آس‌وپاس‌ها» آدم‌ها همه توانمند، دانا و با استعداد هستند. در جایی سودابه به مهناز که از خیانت پدر به مادرش با خبر شده و ناراحت است، می‌گوید: «مستقل شو و بگذار پدرت هم آنطور که می‌خواهد زند‌گی کند. او را به چشم بزرگ‌تر خانواده نبین، فقط به چشم پدرت ببین.» (همان: ۱۱۲). سودابه داناست اما جامعه از دانایی او استفاده نمی‌کند. یعنی برای دانا شدنش هزینه کرده اما برایش بازاریابی نمی‌کند. پس این جامعه است که نیازش به آدم‌ها، نیازش به فردیت‌ها و استعدادشان را از دست داده و دارد فرو می‌پاشد. شاید اگر جامعه متولی داشت، این کتاب را باید مثل زنگ خطر چاپ و همه‌جا، سر هر کوی و برزن، پخش می‌کرد!

نکته‌ دیگری که حیف است راجع به آن حرف نزنیم، نجات‌بخشی هنر است. برخلاف تصور مادرها و پدرهای داستان یا همه جامعه که فکر می‌کنند بچه‌های‌شان چون چسبیده‌اند به هنری بی‌درآمد، عاطل و باطل‌اند. اما درواقع راه نجات این بچه‌ها که بتوانند سرپا شوند، هنر است. کمال با نمایشی که برایش جدی شده نجات پیدا می‌کند وگرنه شاید دست به قتل پدرش می‌زد. حتی رضا وقتی از مرز پس‌زده می‌شود به نظر می‌رسد وقتی برود حبس و برگردد می‌تواند از قلم‌‌اش پول در آورد؛ یعنی بالقوه این نیرو درش ایجاد شده است. مهناز با همان اندک علاقه به نوشتن و ترجمه دارد با ترس‌هایش مواجه می‌شود و احتمالا به سرنوشت برادرش، هوشنگ دچار نمی‌شود.

بین این پنج دوست،‌ کیومرث متفاوت‌تر است. ریاضی خوانده و ذهنی منظم دارد. او اجازه نمی‌دهد هر چیزی وارد ذهن‌‌اش شود و افکار همین‌طور بروند و بیایند. از پدر و مادر جدا زند‌گی می‌کند. در کتابفروشی مشغول به‌کار شده. کاری که خسته ولی سیرش می‌کند. به دوستانش هم بیش از دیگران کمک می‌کند. رضا برای فروش عزیزخان به او اعتماد کرده. سودابه برای کمک بهش زنگ می‌زند و از همه مهم‌تر پدرش به کمک او نیاز پیدا می‌کند درحالی‌که مسئله پدر کمال را در آخر مادر حل می‌کند، نه او. حتی پیرمرد توی پارک برای کمک به کیومرث زنگ می‌زند.

اما با همه اینها، رضا هم به کتابفروشی به‌چشم شغل دائمی نگاه نمی‌کند چون درآمدش کفاف او را نمی‌دهد، جامعه برای ریاضی‌دان شدن او هزینه کرده اما کاری برایش ندارد.

این پنج دوست به نمایندگی از همه جوان‌ها دارند تلاش می‌کنند زند‌گی کنند، اما خسته‌اند. آنها قادر نیستند حفره‌های خالی جامعه را جفت‌وجور کنند و بچسبانند و این تلاش خسته‌شان کرده است. این رمان نشان می‌دهد که جامعه باید از‌ آدم‌هاش مراقبت کند و اگر نکند چطور همه‌شان در سیاهی فرو می‌روند. رمان «کلاه‌گردانی میان آس‌وپاس‌ها» نشان می‌دهد که مردم همبستگی دارند اما جامعه ضعیف شده و توانایی نگه‌داشت همبستگی‌شان را ندارد و آنها را یکی‌یکی به تنهایی فرومی‌غلتاند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...