نوعی تمرین رئالیسم | شرق


شهر در «نیمه غایب» -اولین رمان سناپور- هنوز به درستی روی پاهای خود قرار نگرفته بود، زیرا نیازمند زمان بود تا کاملا استقرار یافته بتواند شکل‌های گوناگون زندگی را تحت نظارت خود قرار دهد. به‌تدریج نیروی پرتوان شهر گسترش یافته، فراگیر می‌شود و بر مقاومت‌های پیش‌رو فائق می‌آید، تا آنکه به «لویاتان» داستان‌های سناپور بدل می‌شود. لویاتان باوری افسانه‌ای است که بیشتر به نیروی شَری اطلاق می‌شود که مثل و مانندی ندارد و همچون هیولایی عظیم همه‌چیز را می‌بلعد و هضم می‌کند.

خلاصه رمان کلاه‌گردانی میان آس و پاس‌ها» نوشته حسین ‌سناپور

«کلاه‌گردانی میان آس و پاس‌ها» نوشته حسین ‌سناپور، داستان پنج جوان کم‌و‌بیش هم‌سن‌وسالی است که در تلاش برای سروسامان‌دادن به کار و بار و به‌طورکلی گشایش در زندگی به جست‌وجوی راه‌حلی برای بحران‌هایی هستند که هرکدام به شکلی مختلف آن را تجربه می‌کنند. سودابه، کمال، مهناز، کیومرث و رضا نام آنهاست.* این پنج شخصیت، نماینده تیپ‌های گوناگون اجتماعی از طیف وسیع متوسط شهری هستند که در همان حالی که هرکدامشان درگیر مسائل شخصی خودشان هستند و علائق و کارهای خود را دنبال می‌کنند اما حال‌وهوای روشنفکری باعث شده رابطه‌شان به صورت محفلی ادامه پیدا کند و در جریان مشکلات و تجربه‌های هم قرار گیرند و در کنار آن به کارهای مشترکی -فراتر از مسائل شخصی- دست بزنند تا معنایی عمومی‌تر به زندگی‌ای که روزبه‌روز بی‌معناتر و خصوصی‌تر می‌شود بدهند: به میان کارتن‌خواب‌ها می‌روند، با معتادها دمخور می‌شوند، برایشان غذا تهیه می‌کنند، خود را در جریان کارهای هنری و فرهنگی -که بعضی مانند سودابه و کیومرث مشغول آن کارهایند- قرار می‌دهند و در کنار آن البته درباره اتفاقاتی صحبت می‌کنند که در آینده نزدیک با آن روبه‌رو می‌شوند. آینده‌ای که ممکن است به مهاجرت، زندان یا ماندن یا... ختم شود، در حالی که هیچ تصوری از آن ندارند، زیرا افق‌های پیش‌رو مبهم است.

سناپور در «کلاه‌گردانی میان آس‌وپاس‌ها» بُرشی از جامعه بی‌آینده و بی‌گذشته و حتی به یک معنا بی‌تاریخ را به تصویر می‌کشد. در واقع شهری بی‌چهره را به نمایش درمی‌آورد. مقصود از شهر بی‌چهره آن نیست که شهر چهره‌ای برای عرضه ندارد که اتفاقا بالعکس، شهر از فرط چهره، بی‌چهره شده است. به بیانی دقیق‌تر، چهره‌های گوناگون شهر چنان با دور تند یکی شده تا شهروند فرصت پیدا نکند که ارتباطی واقعی با یک چهره از شهر برقرار کند. در این شرایط او تنها به بیننده تصاویر پرکشش و لحظه‌ای شهر بدل شده، دنباله‌رو حوادثی می‌شود که شهر برای او رقم می‌زند «...این فقط حوادث است که ما را مجبور می‌کند آن چیزی باشیم که باید باشیم و خودمان کاری نمی‌توانیم بکنیم جز پذیرفتن و نپذیرفتن».1

انسان در جهان داستانی سناپور به‌تدریج از سوژه‌ای که می‌تواند تأثیری ولو اندک در سرنوشت خود داشته باشد به موجودی پرتاب‌شده بدل می‌شود که هیچ گذشته و آینده‌ای ندارد، در حقیقت شبیه به اتمی تک‌افتاده و منزوی است که تنها به دور خود می‌چرخد بدون آنکه بتواند با سایر اتم‌ها حتی اتم‌های نزدیک به خود جهان مشترکی پدید آورد... سودابه گفت: هر کی یک جور، هر کی تنهایی‌های خودش».2

سناپور به‌خصوص در داستان‌های سال‌های اخیر جهانی اتمیزه‌شده و کوچک با باورهای محدود پدید می‌آورد که در‌ آن آرزوها و آمال‌ پژمرده می‌شوند. در این شرایط اتم‌ها یا همان انسان‌های منفعل به‌واسطه از‌دست‌دادن «گذشته‌ای» که از آن دوری می‌کنند چون بر این باورند «که باید کَند از گذشته»3 و همین‌طور آینده‌ای که مبهم است، تابع تصمیم‌گیری‌های لحظه‌ای می‌شوند که شهر پرحادثه به آنها عرضه می‌کند. از این نظر آنها به آدم‌هایی بدل می‌شوند که در «لحظه» زندگی می‌کنند، اما در لحظه زیستنِ آنها ناشی از سرشاری‌شان برای غلبه بر زمان یا خوش‌مشربی‌های خیام‌گونه نیست که «دم را غنیمت شمرند» تا عمر کوتاه را با آینده‌نگری‌های بی‌سرانجام تلف نکنند، بلکه در لحظه بودن اتم‌ها فی‌الواقع موقعیت نامراد است که لویاتان -شهر هیولایی- بر آنها تحمیل کرده است. یعنی اوضاع چنان بحرانی، اضطراری و لحظه‌ای است که اتم‌های منزوی به تعبیر سناپور از «پس لحظه‌ای‌بودن برنمی‌آیند»4، پس به ناگزیر خود را به دست لحظه می‌سپارند تا «لویاتان» سرنوشتِ آنان را رقم بزند.

حسین سناپور نویسنده‌ای است که به فضا بیشتر از سایر مؤلفه‌های داستانی اهمیت می‌دهد. او به‌واسطه فضاهایی که می‌آفریند، خواننده را مجذوب حال‌وهوای داستان‌هایش می‌کند. شاید به همین دلیل شهر و تالی‌های ناگزیر آن یعنی فضاهای شهری دستمایه کارهایش می‌شوند. آنچه در شهر سناپور اهمیت پیدا می‌کند، فضای شهر است. در این شرایط انسان‌ها یا همان اتم‌ها بیش از آنکه به باور و ایده‌های خود متکی باشند، متأثر از فضایی می‌شوند که بر آنها احاطه دارد. شخصیت‌های سناپور اساسا ایده‌گرا نیستند، اگر هم ایده‌گرا بشوند وفاداری‌شان کوتاه است. آنها فرصت وفاداربودن پیدا نمی‌کنند، زیرا وفاداری بیش از هر چیز نیازمند زمان است و همین‌طور سوژه کنشگر. در حالی که لویاتان هرگونه سوژگی برای شهروند را به حال تعلیق درآورده و به صورتی یکجانبه از آنان می‌خواهد تا تماشاگر نمایش‌هایی باشند که پیاپی در شهر اکران می‌شود. در این شرایط «دیدن» یا «دیده‌‌شدن» بر سایر حواس پنج‌گانه آدمی مانند شنیدن، لمس‌کردن و... برتری پیدا می‌کند. شهر با فضاهای خود و چهره‌های گوناگون، شهروندان را ناگزیر به دیدن می‌کند و آنها را در نهایت به بیننده‌ای صِرف بدل می‌کند. جالب آن است که سناپور این نحوه مواجهه با واقعیت را منحصر به شخصیت‌های داستانی‌اش نمی‌کند، بلکه برای نویسنده نیز چنین شأنی قائل می‌شود، به نظر او «از نویسنده جز دیدن کار بیشتری برنمی‌آید».5

اهمیت تصویر، نگاه و... از نظر سناپور به حدی است که او را به تأملات جدی‌تر درباره مهم‌ترین مسائل ادبیات می‌کشاند، به بیانی دیگر او به عنوان نویسنده معاصر مرده‌ریگ -میراث- به‌جامانده از دوره‌های آغازین نویسندگی در ایران -چوبک و...- را دوباره زنده می‌کند، اما سناپور آنها را به حال‌وهوای زمان فعلی پیوند می‌زند و اتفاقا اهمیت سناپور آن است که روح زمانه را درمی‌یابد منتها روح چنان فرّار است که به چنگ نمی‌آید، حتی نمی‌توان رابطه‌ای ولو موقت با آن برقرار کرد. عجالتا: می‌توان عکسی فوری یا لحظه‌ای از آن برداشت. «...از نگاه من، حالا کاری نمی‌شود کرد جز گزارشگربودن و تصویری بازتابی و عینی از آنچه در بیرون است، ارائه‌کردن یعنی کاری فوری و لحظه‌ای مثل کار عکاس‌ها در کارهای خبری».6

در سناپور با نوعی تمرین رئالیسم سروکار داریم. در حقیقت رئالیسم او مبتنی بر نوعی غیبت یا فقدان است، این دیگر به ماهیت چیزها یا اموری بازمی‌گردد که در اطراف نویسنده در جریان است. رئالیسم سناپور درست در لحظه ازدست‌رفتن واقعیت است که ظاهر می‌شود. دور تند وقایع امکان تأمل و تحلیل را سلب کرده، گویا تنها می‌توان بازتابی از آن ارائه کرد، اما بازتاب نیز تاب نمی‌آورد، نه‌تنها آنچه سخت و استوار است، بلکه آنچه سخت و استوار نیست هم دود می‌شود و به آسمان می‌رود. در این شرایط می‌توان تنها تماشاگر لحظات باقی ماند. «...این تنها کاری است که حالا بشود کرد، بدون قضاوت، بدون تحلیل، بدون داشتن تصویری از بالا یا دورتر که می‌گذارد چیزهایی را ببینی که دیگران شاید نبینند».7 طرفه آنکه باید قدر لحظه‌ها را دانست و آن را از دست نداد، چون «ممکن است در آینده این هم مقدور نباشد».8

پی‌نوشت‌ها:
* سناپور با دقت اسامی شخصیت‌های داستانی‌اش را انتخاب کرده، زیرا هر اسم بیانگر حال‌وهوا و موقعیت اجتماعی هر شخصیت است.
1، 2، 3. «کلاه‌گردانی میان آس و پاس‌ها»
4، 5، 6، 7، 8. حسین سناپور به نقل از اندیشه پویا شماره 83

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...