محمود دولت آبادی همزمان با هشتاد سالگی‌اش در سال ۱۳۹۹ کتاب «اسب‌ها اسب‌ها از کنار یکدیگر» را منتشر کرد. برخی منتقدان این کتاب را نوعی خود زندگی‌نامه می‌دانند و برخی دیگر اعتقاد دارند که تنها چند شخصیت جدید خلق شده‌ است که به سبب خلق و خوی عرفانی یادآور روحیات خود نویسنده است.



در این کتاب سه شخصیت محور اصلی داستان هستند: کریما، مردی، ملک پروان. اینها مشترکاتی دارند که همان‌ها از ابتدای داستان آنها را به هم پیوند می‌دهد. بی هویتی و سرگشتگی و سردرگمی وجه مشترکی این افراد است. نداشتن آینده و ابهام در گذشته در جای جای این رمان صد و سی صفحه‌ای به چشم می‌خورد.

برخی از منتقدان می‌گویند که دولت آبادی در این رمان در نظر داشت اشاره‌ای به نسل جدید و سردرگمی‌هایش کند؛ اما داستان زمان و مکان خاصی را نشان نمی‌دهد.‌ هر چند به صورت مبهم و کمرنگ جایی از تاریخ را متصور می‌شود.

روایت چنان کشش و جذبه‌ای دارد و تو را دنبال خود می‌کشاند که قادر نیستی کتاب را زمین بگذاری. باید بخوانی تا تمام شود. نه آنکه بخوانی تا بدانی انتهایش با تمام فراز و نشیب‌هایش به کجا می‌رسد، از آن جهت که باید تک تک کلمات را خواند و صبور بود و با جان احساس کرد. تک تک جمله‌ها به هم پیوسته است و عمق درد را نشان می‌دهد.

رمان عباراتی دارد که مخصوص خود دولت آبادی ست. نوعی بر هم زدن عادت. جمله‌هایی که شاید بارها و بارها به زبان ساده شنیده‌ایم، اما با قلم دولت آبادی مطلب را تا اعماق وجودت راهی می‌کند. مثل آنجا که می‌گوید: «...آدمیزاد عادت می‌کند به جای نشست و برخاستش در وضعی که درازمدت ناچارش می‌شود...» ص ۴۶

دولت آبادی می‌داند که رمان‌هایش کشش لازم را دارند، از این رو سیر رمان نیز یکدست و بی وقفه و با کمترین نقطه و با جملات طولانی همراه است. اینها از ویژگی‌های رمان است که گرچه ممکن است به مذاق هر خواننده‌ای خوش نیاید، اما نشان از زبان رقصان نویسنده دارد.

پریشانی و تنهایی و بی کسی به وسعت در این رمان نمایان است و خواننده را با احساس بی هویتی و بلاتکلیفی رها می‌کند.

اگرچه داستان در هاله‌ای از ابهام شروع شده و چندان گرهی هم از آن گشوده نمی‌شود و پایان داستان، پایان خوشی نیست؛ اما خواننده همان پایان بندی را می‌پسندد. گویی انتظاری غیر از این ندارد و پایان دیگری نمی‌تواند برای آن متصور شود؛ از این جهت راضی به نظر می‌رسد.

در متن پشت جلد کتاب چنین آمده است:

"ملک پروان، اگر نتوانم خط و خبری از ثَری براش ببرم می‌میرد؛ و اگر ملک بمیرد، اگر دق کند نمی‌دانم من سروکارم به چه روزگاری بیفتد! کمِ کمش این است که گور و گم می‌شوم از این عالم، اگر تو لجن جوی نفله نشوم. پس اگر راهی به گمانت می‌رسد کاری بکن. من خیالت را از بابت ذوالقدر راحت کردم. آن یکی دیگرم پیداش می‌کنم، پیداش می‌کنیم. گفتی اسمش چی بود؟» کریما گفت که مهم نیست؛ «نشد هم نشد!» و چندی گذشت تا بگوید «این هم زنده بودیِ ماست. به یکدیگر می‌رسیم و از کنار هم می‌گذریم. یادی ـ چیزی از خودمان در دیگری باقی می‌گذاریم یا باقی نمی‌گذاریم ؛ و هر کدام به محض گذر از کنار شانه‌ی هم در پاشنه‌ی پای دیگری گم می‌شویم ؛ چه اهمیتی دارد! مرحب جنم خوبی بود، خیلی فکری‌اش می‌شوم. نگرانم حیف شده باشد با آن بی‌ باکی‌ای که داشت."

خبرآنلاین

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...