این گفتگو در سال 1951انجام شده است. اهمیت این گفتگو در دو چیز است. اول اینکه نشان‌دهنده اندیشه‌های روشنفکران در شروع نیمه دوم قرن 20 است. دوم اینکه کامو به کالبد شکافی اندیشه خود می‌پردازد. ترجمه متن در سال 62، توسط مصطفی رحیمی و در انتشارات آگاه صورت گرفته است که بعدا به همراه چند مقاله دیگر به صورت کتابی تحت عنوان «تعهد کامو» به چاپ رسید.

آلبر کامو (1913-1960) نویسنده‌ی بزرگ فرانسوی در ایران ناشناخته نیست. شهرت کامو علاوه بر نویسندگی به دلیل عقاید اجتماعی خاص وی است. او به همراه سارتر، دوبوار و مرلوپونتی از جمله‌ی نویسندگان بعد از جنگ جهانی دوم در فرانسه بودند که شهرت بین‌المللی‌ای را هم نصیب خود کرده بودند. البته کامو خود متعجب است از اینکه چرا اسم او و سارتر کنار هم می آید و هر دو را اگزیستانسیالیست می خوانند. تنها کتاب فلسفی‌ای که وی نوشته است بر ضد فلسفه‌ی اگزیستانیالیست‌ها است. بحران فزاینده‌ی جهان سرمایه داری و ناروائیهایی که در کشور های مدعی مرام سوسیالیستی، هر روز به چشم می‌خورد، نظرها را متوجه کامو کرد که از نخستین روزهای ورود به دنیای نویسندگی کاستی‌های هر دو جریان را بر شمرده بود.
طاعون، بیگانه، سوء تفاهم، کالیگولا، اسطوره‌ی سیزیف، سقوط و آدم اول از آثار این نویسنده است. کامو را منادی فلسفه‌ای خوانده‌اند که به «فلسفه‌ی پوچی» ( عبارت عبث یا بی معنایی را هم می‌توان بکار برد!) مشهور است. او در سال 1957 جایزه نوبل ادبیات را دریافت کرد. از نظر سن او دومین نویسنده‌ی جوانی بود که تا آن روز جایزه نوبل را دریافت کرده بود.

متن زیر گفتگوی هفته‌نامه «خبرهای ادبی» (Les Nouvelles Litteraires) با آلبر کامو است. این گفتگو در سال 1951انجام شده است. اهمیت این گفتگو در دو چیز است. اول اینکه نشان‌دهنده اندیشه‌های روشنفکران در شروع نیمه دوم قرن 20 است. دوم اینکه کامو به کالبد شکافی اندیشه خود می‌پردازد. ترجمه متن در سال 62، توسط مصطفی رحیمی و در انتشارات آگاه صورت گرفته است که بعدا به همراه چند مقاله دیگر به صورت کتابی تحت عنوان "تعهد کامو" به چاپ رسید. 1

* * *

نه به طاعون آلبر کامو

آلبر کامو، که هنوز نویسنده جوانی است، یکی از رهبران فکری نسل جوان است. با این همه باید بی‌درنگ اضافه کنیم که کامو حتی یک لحظه نیز در هیئت خشک و بی‌روح اساتید یا رهبران فکری بر من ظاهر نشد. حتی به نظرم رسید که بسیار کم به این امر می‌اندیشد. با لحنی استهزاآمیز گفت که: «غالباً مرا به صورت شخصیتی خشک و بی‌روح تصویر می‌کنند» شخصیتی که هرچند تازه نمودار شده، به سبب اهمیت نوشته‌هایش به همه‌جا راه یافته است. مردی است تودار و حتی لبخند نیز بر این چهره رنجدیده چنین می‌نماید. با پیشانی بلند ناصاف و موهای مجعد سیاه تیره، با چهره شرمگین افریقایی که آب و هوای دیار ما رنگش را سفید کرده است. گفتم تودار ولی‌ دم‌دست و آسان‌یاب. صدای کرش از تغییری شادمانه رویگردان نیست.

"در اول کار، دنیا با من دشمنی نکرد. کودکی من با خوشبختی همراه بود."

خوشبخت در فقر، علی‌رغم فقر. در دهکده‌ای در شمال افریقا، زادگاه ژنرال ژوئن، زاده شد. یک سال داشت که مادرش او را به شهر الجزیره برد. پدرش در همان آغاز جنگ بین‌الملل اول کشته شده بود. مادر، برای بزرگ کردن دو فرزندش دچار سختی‌های فراوان شد. با این همه کامو، هیچگاه کلامی تلخ یا حسرت‌آلود از او نشنید. و چنین بود که کامو این چیزها را نشناخت و خود را از ثروتهای طبیعی غنی می‌‌دانست. بی‌شک در افریقا، این امر آسان‌تر است. کامو از آفتاب و دریا لذت می‌برد و از این که در کوچه یا در ساحل دریاست احساس خوشبختی می‌کند. تا روزی که متوجه سودمندی تحصیل دانستنی‌ها شد. در دبیرستان الجزیره درس خواند و برای گرفتن لیسانس به حرفه‌های گوناگون پرداخت؛ حتی هنرپیشگی.

***

تجربه‌های من در زندگی با سختی همراه بود. با این همه زندگی را با گسیختگی شروع نکردم. همچنین، برعکس بسیاری از ادیبان، من با نفرین و تخطئه وارد دنیای ادبیات نشدم، بلکه با تحسین.
 

ذوق نوشتن چگونه در شما پیدا شد؟ اولین تجلی‌اش را به یاد دارید؟

گفتنش مشکل است. با وجود این به یادم هست که با خواندن کتابی که ژان گرنیه (2) به من داده بود چگونه چیزی در من فرو ریخت. نام این کتاب که برای نوجوانان نوشته شده درد (3) نوشته آندره دوریشو (4) است. اثر این کتاب را در زندگی یک نوجوان باید سنجید. در این زمان من همه کتابی می‌خواندم، حتی آثار مارسل پروست (5) را. اما دوریشو در کتاب درد درباره چیزهایی حرف می‌زد که من می‌شناختم. محیط‌های فقرزده را مجسم می‌کرد. و از آرزوهایی سخن می‌گفت که من احساس می‌کردم. با خواندن کتاب او می‌دیدم که شاید چیزی باشد که من هم باید تجربه کنم.

از ژان گرنیه نام بردید، اگر اشتباه نکنم در دبیرستان الجزیره معلم شما بود؟

بله، گرنیه ذوق تفکر فلسفی را در من برانگیخت و می‌گفت چه کتابهایی بخوانم. او از نظر سبک و حساسیت در ردیف اول نویسندگان ما قرار دارد. این نویسنده آن طور که باید خود را نشان نمی‌دهد، زیرا تواضع و نوعی درویشی غالباً او را از این کار باز می‌دارد. در هرحال کتاب جزیره‌ها (6) کتاب خوبی است. و چه دوست خوبی، که همیشه مرا، به رغم خودم، به طرف آنچه اساسی بود می‌کشاند! گرنیه استاد من بود و هست.

هنر شما خلوصی کاملا کلاسیک دارد. آیا این تأثیر ژید نیست؟

ژید در جوانی من اثر گذاشت (تأثیر گرنیه همچنان باقی می‌ماند) ژید یا بهتر بگویم ژید و مالرو –دو نفری- و مونترلان در جوانی من تأثیری عمیق گذاشتند. تأثیر مونترلان تنها بستگی به سبک عالی نداشت: یکی از کتابهای او (7) به سختی مرا تکان داد... اما از نویسندگان پیشین، یعنی نویسندگانی که وقتی خواننده از نویسندگان معاصر خسته شد به سراغشان می‌رود، تولستوی نویسنده‌ای است که من هنوز هم آثارش را با کمال میل دوباره می‌خوانم. در نوشته‌های تولستوی دلهره‌ است، تراژیک است، مسلماً نه به نمایانی آثار داستایوسکی، اما من همچنان آن را منقلب‌کننده می‌یابم زیرا تا به آخر در سرنوشت او ماند. از این دو نفر، به هرحال داستایوسکی بود که در بستر مرد.

آثار خود شما را نیز بسیاری سرشار از دلهره می‌دانند. شما را نویسنده‌ای بدبین می‌شناسند. درباره این شهرت سنگین چه می‌گویید؟

ابتدا باید بگویم که عکس این وضع درباره من صادق نیست. آیا در دنیای امروز خوش‌بینی همراه با فراغت خاطر مسخره نیست؟ اما من از کسانی نیستم که معتقدند دنیا به طرف نابودی می‌شتابد. به زوال قطعی تمدنمان معتقد نیستم. من معتقدم – و مسلماً این اعتقاد از چشمه توهم‌ها... توهم‌های معقول سیراب می‌شود- که تجدید حیاتی ممکن است. اگر دنیا رو به نابودی می‌رود باید اندیشه‌های سیاه را مسئول دانست. هرچیزی مرا دچار وحشت نمی‌کند، اما وضع «شاعر ملامتی» همدردی و دلسوزی مرا برنمی‌انگیزد.

هنگامی که به صرافت جستن چیزی در خود می‌افتم، ذوق و قریحه خوشبختی را می‌یابم. قریحه بسیار تند و زنده‌ای درباره موجودات زنده دارم. در مورد بشر هیچ تحقیری در دل ندارم. معتقدم که می‌توان سرافراز بود از آن‌رو که در عصر پاره‌ای از مردمان که مورد تحسین و احترام من‌اند، هستیم... در کانون آثار من خورشیدی است شکست‌ناپذیر. گمان نمی‌کنم که این‌ها تفکری بسیار تیره را به وجود آورده باشد.

تیره نه، نگران و سختگیر. با آن حساسیتی که شما نسبت به «درام» روزگار ما دارید چگونه می‌تواند جز این باشد؟

این حساسیت در من بسیار زیاد است و شاید همین امر باشد که تاکنون مرا به نوشتن واداشته و آثارم را «سیاه»تر از آنچه می‌خواستم کرده است. گمان می‌کنم چنین حساسیتی است که شما را تا این حد مورد توجه و اعتماد عده زیادی از نسل جوان قرار داده است. نسل جدید، به نوبه خود شما را یکی از رهبران فکری خود می‌شناسند.
(این‌بار نویسنده «طاعون» از ته دل می‌خندد.)
رهبر فکری! ولی من ادعا ندارم که به کسی درس می‌دهم! هرکس چنین عقیده‌ای دارد در اشتباه است. مسائلی که امروزه برای جوانان مطرح است، برای خود من هم مطرح است. تمام شد و رفت. این مسائل را من حل نکرده‌ام. در آنچه گفتید من هیچ عنوانی که متضمن ایفای نقشی باشد برای خود قائل نیستم.

جوانان چه می‌جویند؟ چیزهایی که بتوان به آنها اعتماد و یقین کرد. من در این زمینه ره‌آورد مهمی ندارم. تمام آنچه من می‌توانم بگویم این است که چیزهایی در جهان موجب انحطاط و تنزل است که من در برابر آنها همیشه می‌گویم نه. گمان می‌کنم جوانان این امر را حس می‌کنند. کسانی که به من اعتماد دارند می‌دانند که من هیچ‌گاه به آنان دروغ نخواهم گفت. اما جوانانی که از دیگران می‌خواهند که برای آنها فکر کنند باید جواب داد «نه»، و من در قبال آنان این کار را می‌کنم.

به تکوین اندیشه شما برمی‌گردیم. شما قبول می‌کنید که از ژید درسهایی فراگرفته‌اید. اما از کدام ژید؟ زیرا ما چند ژید داریم. این‌طور نیست؟ و در هرحال اثری از آنان در کتابهای شما پیدا نیست.

ستایش من متوجه ژید هنرمند است: استاد کلاسیسیسم مدرن. چون کاملا متوجه بی‌نظمی ذاتی خود هستم، به کسی نیاز دارم که بتواند در هنر مرزهایی برایم تعیین کند. ژید به من یاد داد که چه باید کرد. برداشت آواز کلاسیسیسم به عنوان رماتیسمی رام شده همان برداشت من است. و نیز در مورد احترام عمیق به هنر و آنچه وابسته به هنر است، کاملاً پیرو او هستم. زیرا من از هنر، برترین اندیشه‌ها را برای خود ساخته‌ام. من هنر را بالاتر از آن قرار داده‌ام که بتوان در خدمت چیزی قرارش داد.

پس جایگاه ادبیات ملتزم کجاست؟

با این همه از برداشتهای و صورتهای هنری کهنه دفاع نکنیم. نویسنده‌ای که مفتون «گورگون» (8) سیاست می‌شود، به ظن قوی مرتکب اشتباه است. اما غافل بودن از مسائل اجتماعی این قرن نیز اشتباهی دیگر است. وانگهی این گریز کاملاً بیهوده است: به محض این که به «گورگون» پشت کردی، شروع می‌کند به راه افتادن... پس مسئله اساسی برای هنرمند آفریننده کدام است؟ نمایاندن شورهای (9) دوران خود. در قرن هفدهم شور عشق مهمترین اشتغال فکری مردم بود. اما امروز شورهای قرن، شورهای اجتماعی است، زیرا جامعه در حال دگرگونی و بی‌نظمی است.

آفرینش ادبی، بی‌آن‌که ما را از درام درون غافل نگاهدارد، یکی از وسایل نزدیک شدن به آن است که در اختیار ماست. رژیم‌های «توتالیتر» این را خوب می‌دانند از آن رو که ما را دشمن درجه اول خود می‌شمارند. آیا مسلم نیست که هرآنچه هنر را ویران می‌کند تقویت‌کننده ایدئولوژیهایی است که بدبختی بشر را موجب می‌شوند؟ فقط هنرمند است که هیچگاه در جهان بدی نکرده است.

آیا همین نکته را در مورد فیلسوفان هم صادق می‌دانید؟

نوابع بد اروپای امروز فیلسوف نامیده می‌شوند: هگل، مارکس، نیچه.

نیچه؟ گمان می‌کردم یکی از کسانی است که بر شما تأثیر معنوی گذاشته است.

بی‌شک. در نیچه این امر قابل تحسین است که بخشی از افکار او بخش دیگر را که مضر است، تصحیح می‌کند. من به او مقامی بسیار بالاتر از آن دوتای دیگر می‌دهم.

ما در اروپای اینان زندگی می‌کنیم. اروپایی که اینان ساخته‌اند، هنگامی که به انتهای منطق ایشان می‌رسیم به یاد می‌آوریم که سنت دیگری هم وجود دارد: سنتی که هیچ‌گاه آنچه را که موجب عظمت انسان می‌شود انکار نکرده است. خوشبختانه نوری هست که ما مدیترانه‌ای‌ها دانسته‌ایم که هیچ‌گاه نباید از دست داد. اگر اروپا از بعضی ارزشهای جهان مدیترانه‌ای (مثلاً از اعتدال، اعتدال حقیقی، نه برخی از اعتدال‌های راحت‌طلبانه) صرف‌نظر کند، آیا می‌توان عواقب این انصراف را تصور کرد؟ حتی امروز هم نشانه‌هایی از این عواقب پیداست.

بله، بی‌تردید. انسان مدیترانه‌ای در رویدادهای اسف‌بار امروز سخنی برای گفتن دارد. اما برای به عهده گرفتن چنین وظیفه‌ای آیا زیاد گوشه‌گیر و شکاک نیست؟

تا هنگامی که حقایقی که به آنها ایمان داشت مورد حمله قرار نگرفته بود، چنین بود. امروز که در اروپایی وحشی دارد خفه می‌شود کمتر شکاک است. نظر من البته به افریقای شمالی است. سرزمین سخت‌تر از ایالات شما.

ولی سرشار از قریحه‌های تازه. این‌طور نیست؟

البته. ما با شگفتگی حقیقی روبروییم. نسل پیشین سواد خواندن نداشت. اما امروز چند نویسنده عرضه کرده است... در این سرزمین درخت‌ها زود ثمر می‌دهد. اینجا سرزمین «سنت اوگوستن» است.

به اروپای غم‌انگیز بازگردیم. نظر من به بعضی از رمان‌نویس‌های اروپاست که بسیاری تعجب می‌کنند که شما آنان را جزو کسانی که بر اندیشه‌تان تأثیر گذاشته‌اند نام نمی‌برید: مثلاً فرانتس کافکا نقاش بزرگ مسئله بیهودگی.

من کافکا را داستانسرای بسیار بزرگی می‌دانم. اما اشتباه است اگر ادعا شود که بر من تأثیر گذاشته است. اگر در فلسفه بیهودگی، که من در آثار ادبیم بدان پرداخته‌ام، کسی بر من تأثیر گذاشته باشد، نویسنده امریکایی "ملویل" است در کتاب "موبی دیک" گمان کنم آنچه مرا کمی از کافکا دور می‌کند جنبه تخیلی خاص آثار اوست. من این‌گونه آثار را راحت نمی‌خوانم. جهان هنرمند نباید هیچ‌چیز را حذف کند. جهان کافکا تقریباً تمام دنیا را حذف می‌کند. از آن گذشته واقعاً من نمی‌توانم به ادبیاتی کاملا بی‌امید وابسته باشیم.

در چه معیاری باید آثار شما را، اعم از رمان و نمایشنامه، ترجمان سمبولیک فلسفه بیهودگی دانست؟ غالباً چنین کاری می‌کنند.

اصطلاح «بیهودگی» سرنوشت بدی پیدا کرده است و باید اعتراف کنم که مرا زیاد ناراحت می‌کند. هنگامی که من در کتاب «اسطوره سیزیف» احساس بیهودگی را تجزیه و تحلیل می‌کردم در جستجوی «روش» (10) بودم نه آیین فلسفی. در واقع «شک فلسفی» را می‌آزمودم. می‌خواستم همه سوابق ذهنی و پیشداوری‌ها را بشویم و چیزی پیدا کنم که براساس آن بتوان بنایی ساخت.

اگر بگوییم که هیچ چیز معنی ندارد، باید نتیجه بگیریم که جهان بیهوده و مهمل است. اما آیا هیچ چیز معنی ندارد؟ من هیچگاه معتقد نبوده‌ام که باید در این وضع ماند. هنگامی که «اسطوره سیزیف» را می‌نوشتم در اندیشه نوشتن کتابی درباره «سرکشی» بودم که بعدها نوشتم و در آن کوشیدم تا پس از تشریح جنبه‌های گوناگون احساس بیهودگی گرایشهای مختلف انسان سرکش را شرح دهم (کتاب بعدی من نیز «انسان سرکش» نام گرفت). پس از آن نوبت به رویدادهای جدید رسید که کوله‌بار مشاهدات مرا غنی کرد یا تصحیح کرد. و نیز درس‌های درنگ‌ناپذیر زندگی است که باید با تجربه‌های گذشته سازشش داد. این کاری است که من کوشیده‌ام انجام دهم. مسلماً بی‌آن‌که هیچ‌گاه ادعا کنم که مالک هیچ حقیقتی هستم.

گمان می‌کنم که روبر دولوپه (11) در کتابی که درباره شما نوشته، این سیر تکوینی اندیشه شما را به خوبی باز نموده است.

کتاب او دست کم کتابی است که با همدردی واقع‌گرایانه‌ای نوشته شده است و از این حیث باید ممنون او باشم. و نیز خوشحالم که مرا نویسنده‌ای آیین‌پرست و اسیر فلان نظام فکری معرفی نکرده است. هیچ‌چیز پیچیده‌تر از پیدایش فلان نوع تفکر نیست. بیان خوب، دست کم همیشه جنبه‌ای دوگانه دارد. این معنی را یونان به ما می‌آموزد، یونانی که همیشه باید صحبتش را از سر گرفت. یونان نور و ظلمت است. ما مردمان جنوب هم به خوبی می‌دانیم که حتی خورشید نیز بخش تاریکی دارد.

خورشیدی که نقاش هنرمندی چون ژان مرشان (12) دوست دارد در آسمان تابلوهایش آن را از هم بگسلد؟

بله. ورنه‌شار (13) نیز در شعرهای خود این دوگانگی را به خوبی نشان داده است. من او را شاعری می‌دانم که امروز بزرگ است و فردا نیز بزرگ خواهد ماند. می‌خواهم بگویم که او جلوتر از زمان ماست هرچند که با آن یکی است. حقیقت این است که زاده شدن در سرزمین بت‌پرستان در عصر مسیحیت سرنوشتی سنگین است. این وضع من است. من خود را به ارزشهای جهان باستان نزدیک‌تر می‌یابم تا به جهان مسیحیت. بدبختانه نمی‌توانم برای شنیدن ندای هاتف غیبی به معبد دلف بروم!

.............

1-این مصاحبه به امضای گابریل دوبارد (G.D’aubarede) در تاریخ 10 مه 1951 در هفته‌نامه، «خبرهای ادبی» (Les Nouvelles Litteraires) منتشر شده است.
2-
J.Geenier
3-
La Douleur
4-
De Richaud
5-
M.Prevost
6-
Les Iles
7-
Service inutile
8-
Gorgone در اساطیر یونان موجودی است افسانه‌ای با موهای انبوه، که هر مویش ماری است. یک نوع آن به نام Meduse هرکسی را که به او بنگرد سنگ می‌کند.
9-
Passion
10-
Methode
11-R.de Luppe
12-J.Marchand
13-
R.Char

................ هر روز با کتاب ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...