داغ از دست دادن گربه! | الف


می‌نویسم که بدانید با چه شاهکاری از ادبیات جهان روبه رو خواهید شد. می‌نویسم در مدح قلم پرتوان نویسندگان بنام جهان و در آخر می‌نگارم از تجربیاتی که هنگام برگردان این مجموعه فاخر به دست آوردم و آنچه بر من گذشت تا در حد توان آنچه مورد و منظور نویسنده بوده را به قد و قواره ادبیات کشورم در بیارم تا هم به جان شما بنشیند و هم تحفه‌ای ناچیز باشد برای بالابردن ادراک فرهنگی جامعه‌ای که در آن زیست می‌کنم.

آینه قدی داستان جایزه اُهنری در سال 1993 [Prize Stories 1993: The O. Henry Awards]

اُ. هنری را همگان بی‌شک می‌شناسید. هم او که چشمان فرهیختگان دنیا را به سبک بدیعی از داستان نویسی باز کرد. داستان کوتاه. همان سبکی که تعداد واژگانش کم اما تاثیرش بسیار است. که قرار است کم بگوید اما بی اندازه تاثیر بگذارد. به راستی چه نام نکویی برگزیده اند برای رویدادی چنین مهم در انتخاب و قدردانی از برترین داستان های کوتاه که سالانه خودشان را با زحمت فراوان به بخش انتخاب برترین آثار جشنواره می‌رسانند تا مگر پس از عبور از هفت خوان داوران ریزبین و نکته سنج برسند به آنجا که آرزویش را داشتند.

از کتاب «آینه قدی» که به ترجمه آثار برگزیده جایزه اُهنری در سال 1993 [Prize Stories 1993: The O. Henry Awards] پرداخته است می‌گویم. پیش از این سه کتاب دیگر از همین نوع مجموعه با عناوین «زنی که با من در یک خانه زندگی می‌کرد» و «به نمایندگی از یک احمق» و «گفتگو با مردگان» به یاری انتشارات وزین نیستان به چاپ رسانیدیم و استقبال بی نظیر مخاطبان خاص این مجموعه ها به من این انگیزه را داد تا دقیق تر بخوانم و بهتر بنویسم. باشد که این بار هم از محبت و حمایت خوانندگان مشاهیر ادبی جهان بهره مند شوم. در ادامه مختصری از نوع روایت و شالوده داستان ها خواهم گفت.

از داستان اول دوست دارم بیشتر از بقیه بنویسم. «جزیره» داستانی که خودم را در جای جای اتفاقاتش تصور کردم. از حالی که بعد از هر بار خواندنش در جانم ماند و روحم را صیقل داد. داستان زنی که عزادار گربه از دست رفته‌اش است. هر کاری می‌کند و به هر طنابی چنگ می‌زند نمی‌تواند با داغ از دست دادنش کنار بیاید. از ابتدای داستان متوجه نوع خاص این ارتباط می‌شوید و همزمان نگرانید که نکند بلایی بر سر این علاقه بی حد و حصر بیاید که می‌آید. مخاطب شاید در جایی تصور کند که داستان تاسف بار از دست دادن به همینجا ختم خواهد شد اما نمی‌شود. ردپای این سوگ عظیم در تمام مراحل داستان باقیست. حتی همان جا که شخصیت داستان می‌داند که باید خوشحال باشد اما نیست. نمی‌تواند. غم غریبی بر جانش مانده. داغ سوزناکی بر دلش سنگینی می‌کند.

بعد از آن می‌رسیم به داستان «آینه قدی» که وجه تسمیه این کتاب است. همان آینه که چه خصلت هایی را رو نمی‌کند. همان که هم می‌تواند شخصی را رسوا کند و هم غافلگیر. می‌آموزیم که نباید به آینه ها هم اعتماد کنیم.

در «ماداگاسکار» از رابطه عمیق پسری با پدرش با خبر می‌شویم اما این همه ماجرا نیست. پسر مدام در میان احساساتش در رفت و آمد است. نمی‌داند باید از پدر دلگیر باشد یا سپاسگزار. نمی‌داند وظیفه‌اش دقیقا در برابر او چیست. چه کند برایش تا جبران کند تمام آنچه برایش کرده را.

«بالابردن رکورد اقامتم» را پسرکی نوجوان روایت می‌کند که سعی دارد با تمام حواس و دقت کودکانه‌اش آنچه بر سرش می‌آید را خوب تجزیه تحلیل کند. می‌خواهد کمک کند به تمام انسان ها. به دنیا اما نمی‌داند چگونه.

«کار نیمه وقت» را هم پسرکی نوجوان روایت می‌کند اما این بار در قالب مرد کاری خانواده. او که که قرار است در کنار پدر آماده شود برای آینده سختی که در انتظارشان است از تجربیاتش می‌گوید. از مردم زمانه اش، از قوی بودن های پدرش.

«پتوی قاتل» را با دقت بخوانید. تا بفهمید چه بر سر انسان می‌آید وقتی بداند مرگش نزدیک است و به ناچار باید به انتظارش بماند. باید بنشیند و لحظات نزدیک شدن مرگش را بشمارد.

از داستان «با عقایدی متفاوت» آموختم که باید احترام بگذارم به آنچه انسان ها بدان معتقدند. باید در حالیکه باور دارم راهشان را اشتباه رفته اند توهین نکنم به باورهایشان. به همه آنچه یک عمر بدان دل خوش کرده اند.

«پانتومیم» را اعضای یک خانواده روایت می‌کنند. در قالب داستان هایی که سر می‌دهند در حقیقت از جهان بینی شان حرف می‌زنند. از تفاوت هایشان. از اشتراکاتشان. از پایبندی شان به خانواده‌ای که همه چیزشان است.

راوی «پرچم های زرد» هم پسرکی است که با وجود سن کم و تمام بی تجربه گی‌اش فهمیده زندگی همین لحظه های است که سپری می‌شوند. همان هایی که باید قدر دانست. باید برایشان جان داد.

«خانه صورتی» حکایت از تفاوت دو نسل و یا حتی سه نسل دارد. از خانواده‌ای می‌گوید که به ناچار به هجرت تن داده اند اما در همان کنعان خویش وجه اشتراکی نمی‌یابند برای کنار هم ماندن. مادر دلش می‌خواهد مترقی شوند. ریسک کنند و بهترین ها را داشته باشند اما پدر می‌ترسد. از تغییر. از شکست. از ازدست دادن.

در آخر هم قرار است داستان «مدرسه وون» بدرقه تان کند. مدرسه‌ای که بیش از فنون رزم به شما درس زندگی می‌آموزد. درس جوانمردی. درس انسانیت. تا بدانید هر حرف و حرکت نابخردانه تان چه تاثیری ممکن است بگذارد بر روان و تن آدمیان. که شاید لختی تفکر کرده و بین خوب و بد تصمیم بگیرید.

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...