زنی که تمام می‌شود! | الف


"جای همه چیز روی سفره‌ی ما خالی است" آنچه نویسنده در طول داستان به تصویر می‌کشد نمایش تمام عیار همین سفره‌ی خالی ست، خالی از همه چیز! «شهریور هزار و سیصد و نمی‌دانم چند» یک رمان اجتماعی سیاسی است که در 13 فصل نوشته شده و برنده پنجمین دوره‌ی جایزه‌ی پروین اعتصامی و نامزد نهایی جایزه دوسالانه‌ی مهرگان ادب 92 نیز بوده است.

شهریور هزار و سیصد و نمی دانم چند طلا نژاد حسن

طلا نژادحسن با نثری زیبا و آمیخته با گویش جنوبی، دوران کودکی،جوانی و میانسالی قهرمان داستان را روایت می‌کند و در خلال آن به وقایع سیاسی-اجتماعی دوران قبل از انقلاب، جنگ و بعد از آن و زندگی مردمان جنوب نیز اشاره دارد. راوی-قهرمانی که او خلق کرده همچون شهرزادی ست که هزار و یک شب زندگی اش را با زبردستی تمام طوری تصویر می‌کند که خواننده را وا می‌دارد هر هزار و یک شب، کبکاب (نوعی کفش چوبی مرسوم در جنوب ایران) به پا کند و هر کجا که راوی می‌رود پشت سرش تق تق کنان به راه افتد ،فرقی نمی‌کند کجا می‌رود، خرمشهر،آبادان، اهواز، کرج، تهران، پاریس یا قبرستان.

راوی-قهرمان داستان اسم ندارد اما بی نام بودنش صدمه‌ای به داستان نمی‌زند؛ شاید تا پایان داستان هم کسی نپرسد راستی نام این زن چه بود؟ در فصول ابتدایی، راوی زنی جسور و ماجراجو است که هیچ چیز جلودارش نیست ولی هر چه جلوتر می‌رویم او را در نوع رابطه‌ای فرودستانه با سه پسر و همسر دومش گم می‌کنیم و سر و کله‌ی زنی منفعل، تو سری خور، مریض و بی حوصله در داستان پیدا می‌شود "چیزی را نتوانستم عوض کنم آرام آرام خودم عوض شدم . حس اینکه دیگر نمیتوانی چیزی را عوض کنی عوضت می‌کند" (ص 42)، تا اینکه بالاخره در فصل 12 زن تمام می‌شود! در نقطه‌ای مبهم چرخ زندگی اش می‌شکند. او در همان نقطه برای همیشه زمین گیر می‌شود و دیگر چیزی روایت نمی‌کند. قرار نیست داستان در همان نقطه ناتمام بماند چراکه فصل دوازدهم آنچنان گره کوری خورده است که به هر ترتیب باید گشوده شود تا هزار و یکمین شب داستان به پایان رسد. کسی که در تمامی داستان کمترین نشانه‌ها از آن اوست به یک باره در انتهای داستان ظهور می‌کند و از چرایی تمام شدن زن پرده بر می‌دارد. در واقع این رمان پازل مرگ است که تکه تکه کنار هم چیده شده و در فصل سیزدهم آخرین قطعه‌ی مرگ سرجایش قرار می‌گیرد تا سفری که از قبرستان خرمشهر آغاز شده بود در قبرستانی در پاریس خاتمه یابد.

نژاد حسن در این اثر با تکنیک رفت و برگشت در زمان‌های مختلف و با خرده روایت‌های متعدد داستان را به پیش می‌برد، بدون اینکه خواننده سردرگم شده و خط داستانی را گم کند. او از این تکنیک چنان بهره برده که به عنوان نقطه قوتی در رمان، مخاطب را جذب روایت می‌کند تا با آن همراه شود. ویژگی در خور اعتنای دیگر این رمان، نحوه‌ی ارائه اطلاعات در خرده روایت هاست، نویسنده همه چیز را یک باره رو نمی‌کند بکه با توزیع اطلاعات در بخش‌های مختلف، بستری را فراهم می‌آورد تا در اپیزودهای مختلف بتواند سیر تا پیاز هر خرده روایت را برایش نقل کند و هر بار برگی از دفتر هویت شخصیت‌های داستان را پیش روی خواننده می‌گذارد.

"ساعت همیشه برای من معمایی بوده است" زمان در این رمان عنصر مهمی است و جای جای رمان تاریخ‌ها و ساعتهای گره خورده به اتفاقات مهم به چشم می‌خورد و نام داستان را نیز تحت شعاع قرار می‌دهد. شهریور‌های زندگی راوی هر بار با اتفاقی سهمگین گره خورده و دنیای او را زیر و رو کرده است. شهریور، جسد یخ زده‌ی مرد شکلاتی رنگ و دوست داشتنی اش را از آب بیرون می‌کشد. شهریور است که بین شوشتر و دزفول طفل شیرخواره اش روی دستش گرفته و میان آتش بار دشمن در وضعیتی دهشت بار میان مرگ و زندگی دست و پا می‌زند. دو روز مانده به شهریور هزار و سیصد و نمیدانم چند است که جنازه‌ی حبیبه دختر عمویش را با صورتی کبود روی دستش می‌گذارد. روزی که برای ابد در تاریخ ایران ثبت شده است. راوی در جای جای داستان زمانها را با احتساب ساعت و دقیقه به خوبی در ذهن دارد و تنها این تاریخ را شاید به تعمد نخواسته در ذهنش نگه دارد؛ سال هزار و سیصد و نمی‌دانم چند؟

فضاسازی رمان نیز از نقاط قوت آن محسوب می‌شود، نژادحسن در این رمان فضاهایی زنده و تاثیر گذار را پیش روی خواننده می‌گذارد چنان که مخاطب خود را حی و حاضر در تمامی صحنه می‌یابد، خواه آن صحنه، قبرستان خرمشهر باشد یا صندلی‌های سوخته‌ی سینما رکس، کنار پاشویه‌ی خانه‌ی سعید باشد یا کنار شط شوشتر در حال گرفتن جسد سعید از آب. لحن جنوبی و لری که در این اثر به کار رفته این فضا را زنده تر و کوبنده تر کرده است. به خصوص مویه‌ها و سرودهای عزا. نمونه‌ای موفق از این فضاسازی آغاز سفر راوی میانسال است که خواننده را بدین شکل بر سر مزار پدر می‌برد: «مادرم، با آن اندام لاغر و تکیده، همیشه جلو چشمم می‌آید و می‌رود. همین پنجشنبه آخر سال، زنده‌ترین تصویر از او جلو چشمم جان می‌گیرد. سینی مسی گرد روی سرش، شلال موی سیاه از دو طرف ریخته روی سینه. نیازی ندارد سینی را با دست بگیرد، به راحتی روی سربند سیاهش می‌نشیند. وقتی از روی قبرها عبور می‌کنیم، من فقط جلو پایم را نگاه می‌کنم و کبکاب‌های چوبی‌ام را که تق تق صدا می‌دهند، و گاهی هم چشمم به قبرهاست. ری بخیر می‌گوید: این‌ها امانتی‌اند. شب‌ها مرده‌ها می‌نشینند توی این جعبه‌های بزرگ سفید. فقط یک چندتایی هستند و چند ردیف از آن‌ها خراب شده. ری بخیر می‌گوید: این‌ها را آورده‌اند و برده‌اند کربلا. شاید هم نجف اشرف...» (ص 5). آیین و رسوم، غذاها، فضای طبیعی، خانه ها، لباس ها، افکار مردمان جنوب نیز در دهه‌های پیش از انقلاب، دوران جنگ و بعد از آن به همین خوبی ساخته و پرداخته شده است. تصویری چنان زنده که گویی می‌توان با این کتاب چهاردهه با مردمان این خطه زیست و حتی گویش شان را یاد گرفت آنچنان که در طول رمان ،جملات محلی زیادی از خطه جنوب هستند که ترجمه آنها در زیرنویس نیامده ولی خواننده می‌تواند مفهوم و فضایی را که بیان می‌کنند به خوبی درک کند.

از طلا نژاد حسن پیشتر مجموعه داستان «یک فنجان چای سرد» در سال 83 ،«شازده ناقص» در سال 85 ،«نقد بی‌نقاب» در سال 87 و «پژواک شعرنو» در سال 88 منتشر شده است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

ایده اولیه عموم آثارش در همین دوران پرآشوب جوانی به ذهنش خطور کرده است... در این دوران علم چنان جایگاهی دارد که ایدئولوژی‌های سیاسی چون مارکسیسم نیز می‌کوشند بیش از هر چیز خود را «علمی» نشان بدهند... نظریه‌پردازان مارکسیست به ما نمی‌گویند که اگرچه اتفاقی رخ دهد، می‌پذیرند که نظریه‌شان اشتباه بوده است... آنچه علم را از غیرعلم متمایز می‌کند، ابطال‌پذیری علم و ابطال‌ناپذیری غیرعلم است... جامعه‌ای نیز که در آن نقدپذیری رواج پیدا نکند، به‌معنای دقیق کلمه، نمی‌تواند سیاسی و آزاد قلمداد شود ...
جنگیدن با فرهنگ کار عبثی است... این برادران آریایی ما و برادران وایکینگ، مثل اینکه سحرخیزتر از ما بوده‌اند و رفته‌اند جاهای خوب دنیا مسکن کرده‌اند... ما همین چیزها را نداریم. کسی نداریم از ما انتقاد بکند... استالین با وجود اینکه خودش گرجی بود، می‌خواست در گرجستان نیز همه روسی حرف بزنند...من میرم رو میندازم پیش آقای خامنه‌ای، من برای خودم رو نینداخته‌ام برای تو و امثال تو میرم رو میندازم... به شرطی که شماها برگردید در مملکت خودتان خدمت کنید ...
رویدادهای سیاسی برای من از آن جهت جالبند که همچون سونامی قهرمان را با تمام ایده‌های شخصی و احساسات و غیره‌اش زیرورو می‌کنند... تاریخ اولا هدف ندارد، ثانیا پیشرفت ندارد. در تاریخ آن‌قدر بُردارها و جهت‌های گونه‌گون وجود دارد که همپوشانی دارند؛ برآیندِ این بُردارها به قدری از آنچه می‌خواستید دور است که تنها کار درست این است: سعی کنید از خود محافظت کنید... صلح را نخست در روح خود بپروران... همه آنچه به‌نظر من خارجی آمده بود، کاملا داخلی از آب درآمد ...
می‌دانم که این گردهمایی نویسندگان است برای سازماندهی مقاومت در برابر فاشیسم، اما من فقط یک حرف دارم که بزنم: سازماندهی نکنید. سازماندهی یعنی مرگ هنر. تنها چیزی که مهم است استقلال شخصی است... در دریافت رسمی روس‌ها، امنیت نظام اهمیت درجه‌ی اول دارد. منظور از امنیت هم صرفاً امنیت مرز‌ها نیست، بلکه چیزی است بسیار بغرنج‌تر که به آسانی نمی‌توان آن را توضیح داد... شهروندان خود را بیشتر شبیه شاگرد مدرسه می‌بینند ...
عدالت در یک جامعه پسادیکتاتوری چگونه باید تأمین شود؟... آلمان پیش از این نیز مجبور شده بود با بقایای حکومت دیکتاتوری هیلتر و جرائم آنها مواجه شود... آیا باید دست به پاکسازی ادارات دولتی از افرادی زد که با حکوت کمونیستی همکاری داشته‌اند؟... احکام بر اساس قانونی تنظیم می‌شدند که کمترین مجازات را مقرر کرده بود... رسیدگی به هتک حیثیت افراد در رژیم گذشته... بسیاری از اساتید و استادیاران به عنوان خبرچین برای اشتازی کار می‌کردند ...