ناکامی‌های یک سگ‌ آبی از ریاض تا پورتلند | شرآرا


«بیدَستر» واژه‌ای است کهن و کاملا فارسی که ظاهرا از ترکیب پیشوندِ «بی» و دو اسمِ «دست» و «ارّه» ساخته شده است؛ به معنای بدون دست ارّه کردن. از این واژه مرکب برای نامیدن حیوانی استفاده می‌شود که معمولا آن را «سگ آبی» می‌نامیم. همان «پسر شجاعِ» خودمان با آن دو دندان پیشین بزرگ که به کمک آن‌ها می‌تواند برای ساخت سکونتگاهی در مجاورت رودخانه، چوب‌های موردنیاز خود را اره کند و سدهای کوچکی بسازد برای محافظت خود و خانواده‌اش.

خلاصه رمان بیدستر محمد حسن علوان القندس

شخصیت اصلی رمان «بیدستر» [القندس] و خانواده‌اش نیز چنین می‌کنند، البته نه در کنار رودخانه و به کمک دندان‌های پیشین خویش، که به یاری انواع و اقسام مکانیزم‌های دفاع روانی و در جهان فروبسته «ریاض»؛ شهری که به نظر می‌رسد شخصیت اصلی رمان است، حتی اصلی تر از «غالب»، مرد ناکام چهل ساله ساکن پورتلند در ایالت اورگان آمریکا. غالب تصمیم گرفته است با مرور خاطرات تلخ خود از دوران نوجوانی و جوانی‌اش در ریاض و شخم زدن گذشته آکنده از رنج و ناکامی‌اش - در کنار پدری مستبد و مادری نامهربان و البته برادران و خواهران تنی و ناتنیِ یکی از یکی عجیب تر - و به موازات این‌ها، با کندوکاو رابطه بیمارگونه‌اش با معشوقه‌ای «غاده»نام، ما خوانندگان را با جریان سیال ذهن آشفته و متفاوتش همراه کند. به سان بیدستری بازیگوش که شناکنان، در مسیر رودخانه‌ای پر پیچ وخم به پیش می‌رود و ما را به تعقیب خویش برمی انگیزاند.

راوی اول شخص رمان یا همان «غالب» که به صراحت و در همان صفحات آغازین کتاب (ص30) می‌گوید: «در یک زندگانی دیگر، در حیات قبلی، بی‌تردید، پدر پدربزرگ من یک بیدستر بوده است»، هم ذات پنداری مداوم خود و خانواده‌اش با این حیوان و عادات عجیب و غریبش را، در جای جای داستان پی می‌گیرد و مثلا در صفحات 93، 103، 123، درباره خواهر تنی‌اش، بدریه، خواهر ناتنی‌اش، نوره و فرزندان نامادری‌اش، شیخه، چنین می‌آورد: «بدریه فکر می‌کرد که شیخه فقط یک بیدستر تازه وارد است که اشتباهات مادرمان، رخنه و روزنه‌ای برای ورود او به سد ما گشوده؛ اما من رأی دیگری داشتم»؛ «نوره اما چنان مضطرب بود که در نهایت بهتر دید سد خصوصی خود را در دل سد اصلی، که خانه ما بود، بنا کند»؛ «شیخه که مثلا زن بابا بود، چنین تصویری از من داشت. اما بچه‌هایش که در پدر، سد و خرده چوب‌ها با من شریک بودند، اصلا سراغم نمی‌آمدند».

جالب است که در اواخر رمان (ص266)، «غالبِ» شکست خورده و فرسوده، در آستانه چهل سالگی، چنین حدیث نفس می‌کند: «بیدستری چون من، با این سن و سال، وقتی نه سَد دارد و نه جفت و نه توله، البته که محکوم به افسردگی و طرد است»؛ و حتی مهاجرت به آمریکا را نیز چاره درد خود نمی‌داند و به صراحت می‌گوید: «در کدام فروشگاهِ پورتلند داوود و فیصل [دوستان راوی در ریاض] می‌فروشند که بروم و به هر قیمت بخرمشان؟ حتی به قیمت جان!» (ص99).

در کنار این ها، رمان سرشار است از نشانه‌های رابطه معیوب راوی با پدرش، مادرش، خواهران و برادرانش و حتی شریک عاطفی‌اش، غاده. رابطه‌هایی که نه تنها گرمابخش نیستند، بلکه آزاردهنده اند و رنج آور؛ با نمونه‌هایی چون: «مادرم اینجا هم ول کن آموزش و سرزنش نبود» (ص49)؛ «اگر حق انتخاب داشتم، هرگز او را به عنوان خواهر برنمی گزیدم. او هم احتمالا مرا برنمی گزید» (ص54)؛ «از بیست سال پیش تا حالا، از رابطه ام با غاده، [...] حتی یک برداشت خوب و درست هم نداشته ام. از آن برداشت‌ها که کارگردان هستی، موفق و سرخوش، دو دست را بر هم بکوبد و فریاد بزند: کات! عالی!» (ص156)؛ «پدرم آن روز چنان ناسزاهایی گفت که پیش تر، از دهان هیچ پدری بیرون نیامده بود. [...] او واژه‌هایی در وصف من به کار برد که هرگز گمان نمی‌کردم کسی چون پدرم، حتی آن‌ها را در فرهنگِ لغات خود داشته باشد.» (ص250).

این رمان را که سال 2013 به فهرست کوتاه نامزدهای جایزه بوکر عربی راه یافته است، محمدحسن علوان، نویسنده خوش قریحه و زبان دان عربستانیِ متولدِ 1979 در ریاض و دانش آموخته دانشگاه پورتلند (دو شهری که بستر وقوع رخدادهای رمان بیدسترند) نوشته است. نویسنده‌ای که چهار سال بعد و در سال 2017 جایزه بوکر عربی را گرفت با رمان «موت صغیر» که در فارسی با عنوان «گاه ناچیزی مرگ» و با موضوع زندگی محی‌الدین ابن عربی، عارف بزرگ مسلمان، مترجم و ناشر همین رمان بیدستر به چاپ رساندند.

مترجم محترم رمان که تسلط ستودنی‌اش بر هر دو زبان مبدأ و مقصد، یعنی عربی و فارسی، هم به دلایل درون متنی قابلِ استخراج از رمان بیدستر (که در ادامه به نمونه‌هایی از آن‌ها اشاره می‌کنیم) اثبات شدنی است و هم به دلایل برون متنی، مانند ترجمه‌های منظوم و البته محکم او از «ترجمان الاشواق» ابن عربی و قصاید ابن فارض، تلاش فراوانی کرد برای انتقال دقیق و درست فرم و محتوای رمان زبان آور بیدستر، از عربی به فارسی و بر اساس آنچه اکنون در دست ماست، چنین به نظر می‌رسد که این تلاش، قرین توفیق بوده است. در ادامه و با ذکر نمونه‌هایی از واژگان و جمله‌های به کار رفته در متن رمان، به همراه شماره صفحه مربوط، شمه‌ای از کوشش‌ها و جوشش‌های زبانی مترجم محترم را با شما خوانندگان عزیز به اشتراک می‌گذاریم:

[کابوس راوی در فصل نخست رمان:] مردانی پرهیاهو به تخت من نزدیک می‌شدند و شعر می‌خواندند. بر طبل‌ها می‌کوفتند و عربده هاشان، تخت پرکابوس مرا درمی نوردید. عمدا چرخیدم تا شاید از کناره خوابم بیفتند، اما مانند کوتوله‌هایی که غولی را محاصره می‌کنند، به خواب من چسبیده بودند (ص7)؛ عمه فاطمه نیز کاری جز خودخوری ندارد، مثل شتری که از کوهان خود تغذیه می‌کند (ص34)؛ مزاج او را تَبَه کرده بود. [...] لطف این آدم دائم بود [که هر دو یادآور ابیاتی از حافظ اند] (ص36)؛ غلام وار (ص41)؛ همین که مثل دو کودکِ نگران از پابرهنگی و بی‌لباسی، آسفالت جاده جوانی را تمام کردیم و به خاکی میان سالی پیچیدیم، خُلقش وحشت انگیز شد (ص43)؛ نَرگِسانِگی (ص73)؛ شیخه! مادر جدید ما! شیخه یک چیز تازه بود و هر چیز تازه، بچه‌ها را خوش حال می‌کند (ص81)؛ شوخانه (ص95)؛ آرام لم دادم و ته نشین شدم (ص98)؛ صورت لت خورده [که یادآور تاریخ بیهقی است] (ص107)؛ چندکی لیچار (ص123)؛ آن مرد اکنون از چهل برگذشته است و مابقی دوستان آن روزهایش هم.

دست روزگار هر کدام را به سویی انداخته. «جمعی» که کاملا «تفریق» شده اما تک تک اعضایش، داستان آن گوشه تاریک و تاریخ قبیحش را می‌دانند (ص146)؛ عشق در بهار جَدّه یک مرض مسری است که همه را مبتلا می‌کند. خیابان‌ها پر از قلب است (ص175)؛ [راوی خطاب به آرایشگرش در ریاض:] تو آرایشگر نیستی! ژنرالی! تو هیچ وقت در سرکوب انقلاب موهایی که پا از گلیم خود درازتر کردند، درنگ نکردی. تیغ تو، به عاصیانی که سر از قوانین پوست صورت می‌پیچند، رحم نمی‌کند (ص187)؛ جایی دور از غبار و غربت ریاض (ص201)؛ خستگان کاشت و داشت و برداشت و فروش (مردم روستا) (ص210)؛ چند ماه است که از یک بیمارستان دولتی دریوزه درمان می‌کنم (ص221)؛ بیش از پیش با دام و دَد در آمیخت (ص222)؛ التقای دو آدم مغرور به یک رابطه سرد می‌انجامد (ص226)؛ من مانند مجسمه‌ای بودم که سازنده‌اش پیش از تکمیل آن مرده باشد (ص237)؛ من به این آرام بیهوده و بیهوده آرام عادت کرده ام (ص242)؛ غاده باید بداند که دلم دیگر آن قدرها جوان نیست که به اندازه زنانگی او جا داشته باشد (ص243)؛ من و ریاض یکدیگر را عذاب می‌دادیم (248)؛ پدرم آن قصیده دشنام را عمدا مُـطوَّل می‌کرد (ص250)؛ او با لذت غریبی غیبت می‌کرد (ص257)

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...