حسینی | شهرآرا


همسران هنرمندان می‌توانند در زندگی هنری آن‌ها نقش مهم و حتی تاریخ سازی ایفا کنند. پروانه محسنی آزاد، همسر شاعر و نویسنده فقید، بیژن نجدی، است. همسری که پس از سفر ابدی مردش همت کرد به چاپ نوشته‌های منتشرنشده او؛ اویی که در زمان زنده بودنش تنها یک کتاب لاغر – اما تأثیرگذار و ارزشمند – چاپ کرده بود. خانم نجدی (محسنی آزاد) بعدازظهر سه شنبه‌ای که گذشت میهمان مشهدی‌ها و کافه کتاب آفتاب بود تا در جمع علاقه مندان قلم همسر فقیدش از زیست او و نوشته هایش و همچنین رابطه خود با او بگوید. آنچه در ادامه خواهد آمد، خلاصه و ویراسته‌ای از صحبت‌های پروانه محسنی آزاد است:

بیژن نجدی در گفت‌وگو با پروانه محسنی آزاد

عظمت کوه از نزدیک ناپیداست!
هیچ سیاستی در جهان قادر نیست سیاه و سفید و زرد و قرمز و این نژادها را به هم پیوند دهد؛ جز هنر و ناب ترین هنر بدون کمک و وام گرفتن از دیگر هنرها؛ شعر است. یک شاعر خلاق است، یک هنرمند خلاق است، زایشگر است، آبستن است. برای سرودن شعر نیازی به تشریفات نیست، کما اینکه بیژن همین طور شعر می‌نوشت و پرت می‌کرد کف اتاقش و من فردا صبح همه این‌ها را جمع می‌کردم. اصرار می‌کرد بعضی‌ها را پاره کنم، به ویژه شعر وصیتش را. ولی من هیچ تکه‌ای را پاره نکردم و دور نینداختم. همه را جمع کردم. آن قدر باهوش بودم که بدانم وقتی انسانی بسیار نزدیک باشد به یک کوه، عظمت کوه را متوجه نمی‌شود، البته من اینجا از موضع همسر نجدی با شما صحبت نمی‌کنم. بعضی از گوشه‌های ذهنم را به شما حتما بازگو می‌کنم، ولی می‌خواهم بیشتر برای جوان‌ها صحبت کنم.

داستان‌هایی که شبیه دیگر داستان‌ها نیست
داستان تشریفات خاصی دارد و قوانین مخصوص. ما اینجا جمع شده ایم درباره داستان صحبت کنیم. برای نوشتن داستان مخصوصا داستان کوتاه شما فرصت بسیار اندکی دارید؛ یعنی در چهار پنج شش صفحه باید جمع بندی کنید. در ابتدا بگویم داستان‌ها این طور نوشته می‌شود: پیشانی داستان، انتهای داستان، پیرنگ (طرح) و قاب که داستان از این قاب نباید بیرون برود [...] اما داستان‌های نجدی اصلا این طوری نیست؛ نه پیشانی دارد، نه قاب و ... بلکه [...]بعد از پایان، داستان تازه شروع می‌شود. نوشتن داستان هایش عموما در ساعت‌های خاصی بود. زمان نوشتن همه داستان هایش ضبط روشن بود و از چهارمضراب یاحقی استفاده می‌کرد جز «مرا بفرستید به تونل» که گیتار زده می‌شد؛ چون تقریبا می‌شود گفت تم خارجی دارد.

داستان‌هایی روی پاکت سیگار!
بیژن برای نوشتن داستانش چندین ورسیون [نسخه] می‌نوشت. داستانی که نوشته می‌شد پرت می‌شد به گوشه‌ای تا بیات شود. داستان باید بیات شود. نباید برای چاپ عجله کرد وگرنه بعد پشیمان می‌شوید. اگر اشتباه نکنم آقای شاملو اولین کتابش را جمع آوری کرد. «شب سهراب کشان» در سه چهار نسخه نوشته شده بود. فرض کنید سی سال پیش. اول به این صورت بود که مدرسه‌ای بود و معلم تئاتر با بچه‌ها کار می‌کرد. یکی سهراب بود یکی رستم. این بچه‌ها انتهای داستان «رستم و سهراب» را نمی‌دانستند. سهراب می‌رود خانه از پدرش می‌پرسد که سرانجام این جنگ چه می‌شود و پدر مردد است که به فرزندش چه بگوید برای اینکه آنجا فرزندکشی، پسرکشی، بود. این داستان همان طور ناتمام در کتاب «داستان‌های ناتمام» بیژن آمده است. اگر اشتباه نکنم بیژن فقط توانست «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند» را در زمان حیات چاپ کند. بعد از ایشان من یک سال استراحت کردم تا باور کنم که در کنار من نیست. بعد شروع کردم به جمع و چاپ کردن این نوشته‌ها که پراکنده بود و مثلا روی پاکت سیگار - روزی سه بسته وینستون می‌کشید – نوشته بود. بعد از خداحافظی ایشان اولین مجموعه‌ای که من چاپ کردم شعر بود. اشعار برگزیده 10سال را که کتاب منتخب سال و باعث شد جایزه فراپویان را به خانه بیاورم. بعد کتاب «دوباره از همان خیابان‌ها» را ویرایش و چاپ کردم. داستان‌ها تکه تکه بود، یکی روی دفتر املای دخترم ناتانائیل، یکی روی دفتر حساب پسر من یوحنا، یکی روی پاکت سیگارش.

بگذارید داستان‌ها کهنه و بیات شود. بخوانید دوباره، شاید ورسیون آن را عوض کنید. بعد سوهان بکشید. این طوری بود که ایشان پاراگراف به پاراگراف داستان را در اتاق خودش می‌نوشت، می‌آمد برای من می‌خواند. من می‌گفتم برو جلو. دوباره ادامه می‌داد، برو جلو، در یک جایی می‌گفتم نه، سکته ایجاد شده، برگرد بازنویسی کن. و ایشان به من اعتماد داشت، چون من تمام مدت کتاب می‌خواندم. [...] کتاب «دوباره از همان خیابان ها» را منتقدان و روزنامه نگاران بهترین کتاب سال اعلام کردند و آقای دولت آبادی لطف کردند لوح را به من دادند. بعد «خواهران این تابستان» را چاپ کردم که یادم نیست به خاطر آن کدام شهرداری تهران، بیژن نجدی را شاعر ملی و میهنی انتخاب کرد و بزرگداشتی برایش گرفتند [...] بعد کتاب «داستان‌های ناتمام» را چاپ کردم که در اغلب دانشکده‌های ادبیات تدریس می‌شود.

از همسر هنرمندتان انتظار زندگی متعارف نداشته باشید!
خانم ها، اگر همسر شما هنرمند است توقع مردی را نداشته باشید که نُرم باشد! منظورم ایدئالی است که تصور کرده اید. نه، این طوری نیست. ببینید آیا می‌توانید مسئولیتی را که به عهده می‌گیرید تا انتها برسانید یا نه؟ اغلب این کار را نمی‌توانند انجام دهند برای اینکه یک هنرمند واقعی در حال خلق کردن است، در حال آفرینش است، فرق می‌کند با منِ پروانه که فکر می‌کنم امروز برنج داریم یا نداریم، همسرم سیگار دارد یا ندارد. تنها چیزی که بیژن برای خودش می‌خرید و من قادر به خریدنش نبودم؛ کفش بود. چند پارچه انتخاب می‌کردم، خیاط مخصوصی داشت که ایشان را می‌بردم پیش او و مدل انتخاب می‌کرد. فوق العاده شیک پوش بود. در این گونه مواقع بدون من جایی نمی‌رفت، ولی با دوستان خودش، هنرمندها، شب‌های زیادی بیرون بود. چهار روز است ازش خبر ندارم، بچه ام تب کرده، آنفلوانزا گرفته، اوریون گرفته، و او با آقای شمس لنگرودی بوده! وقتی می‌رفتند بیرون، سه شب، چهار شب، یک هفته برنمی گشتند و نمی‌دانستم اصلا کجا هستند. همیشه با یک کادو می‌آمدند خانه، پشت در می‌ایستادند: «اجازه می‌دهی بیایم تو؟» و کادو را می‌دادند: «بیا دردت به دلم!» [...] این باید خوراکتان باشد، نانتان باشد، آبتان باشد، داروی فرزندتان باشد، منظورم از نُرم نبودن این است وگرنه هنرمندها شاخ و دم ندارند که! آیا می‌توانید با این وضعیت بسازید؟ می‌توانید این کاروان را تا انتها ببرید؟ [...] اما من کسی بودم که با این‌ها عشق می‌کردم، با این‌ها زنده بودم، تا آخرین لحظه.

نوشته‌های منتشرنشده نجدی
من مقداری داستان چاپ نشده از بیژن دارم، یک داستان تقریبا بلند دارم که بسیار زیباست. جریان در یک زندان، بند زنان، اتفاق می‌افتد و انواع و اقسام جنایتکاران در آن بند هستند با همان ترکیب و ادبیات و طرز فکر خودشان. بعد یک دختر بیست ساله با موهای صاف، ابروان چندنخ برداشته شده، به نام پروانه محسنی آزاد وارد این بند می‌شود و شروع می‌کند برای هم بندی‌ها صحبت کردن. او دنیای آن‌ها را به هم می‌ریزد. [...] این نوشته‌ها را به مرور برای چاپ آماده خواهم کرد، با توجه به اوضاع، شاید هم این کار را نکنم. من هفتادوهفت سالم است. یک مقدار از این نوشته‌ها هم نامه‌هایی است مربوط به سال 1343 که ایشان از زابل برای برادران من نوشت. خیلی زیاد است. هم نامه عاشقانه و هم نامه‌ای که شما می‌توانید از منظر جامعه شناسی، قومیت، فرهنگ مسلط بر جامعه در زابل – بیژن متولد خاش است و بعد از لیسانس برای سربازی و اصلاحات ارضی باید می‌رفت که آنجا را انتخاب کرد – را ببینید. وقتی با برادرانم هم خانه بود نمی‌توانست به عشقش به من اعتراف کند، چون من ترک هستم و وقتی کسی وارد خانه ما می‌شود مثل برادر می‌ماند. بعدها مستقیما برای خودم نامه نوشت که داستان جداگانه‌ای دارد. بعد که با چه فلاکتی زندگی مان را شروع کردیم؛ داوطلبانه رفت جبهه، به خاطر محصلان خودش که می‌خواستند برای کلاس دوازده و کنکور امتحان بدهند. بعد داوطلب می‌خواستند برای سلیمانیه در خاک عراق که باز هم ایشان رفت به آنجا که بمباران شد و بعد قطعنامه 598 امضا شد. فراوان از آنجا برای من، ناتانائیل، یوحنا نامه فرستاده است. این نامه‌ها شگفت انگیز هستند. وقتی می‌گوید: «ناتانائیل دیوار خانه ات را ببوس، این دختران زیبای کُرد از ترس فرار کردند به کوه ها، ناتانائیل در پی گرفتن هجده و نوزده و بیست و ده نباش، عشق بورز، زندگی بکن، بترس، ما حق نداریم جان دیگران را بگیریم؛ این صدام دیوانه ...»

 بیژن نجدی در گفت‌وگو با پروانه محسنی آزاد

گفتند مزخرف است، اما قلم زرین گرفت!
تمام اشیا در داستان‌های بیژن به حرکت درمی آید: پرده اتاق ایستاده بود؛ زاینده رود تکیه اش به درخت بود. اشیا جان دارد، شعرگونه است، شما بین شعر و داستان سرگردانی؛ این داستان‌ها اصلا در هیچ قالبی نمی‌گنجد. به من می‌گفت پروانه اصلا این‌ها داستان است؟ می‌گفتم این خود داستان است، این ادبیات مدرن است، ادبیات مدرن می‌گوید شما یک خط را نگیرید و بروید، هر آنچه در ذهن شما [جرقه] می‌زند همان را بنویسید. می‌گفت تو قبول داری، می‌گفتم من قبول دارم. بعد از اینکه کتاب یوزپلنگان چاپ شد، عده‌ای آمدند گفتند این مزخرفاتی که نجدی نوشته، معلوم نیست شعر است، داستان است! می‌گفتم بیژن اصلا امروزه مدرن در قالب نیست، از قالب بیا بیرون، بشکن این قالب‌ها را. اما اجازه نده شعر همانند یک لاک بر لاک پشت احاطه داشته باشد. چون دیگر آن داستان نیست، ولی ببینید چقدر استادانه، عشق وار، چقدر طناز نوشته شده است این داستان ها. اصلا این جایزه قلم زرین را ما برای چه گرفتیم؟ برای یوزپلنگان؛ به مناسبت بدعت گذاری در ادبیات ایران.

25سال با بیژن زندگی کردم
من 25سال با بیژن زندگی کردم. نه اینکه بتوانم بگویم به این دلیل اندکی سواد دارم؛ نه، خانواده من کلا باسواد بودند و برادرهایم هم دوره و هم دانشگاه بیژن نجدی و در نتیجه رفیق هم و همیشه خانه ما بودند. هر کتابی که وارد خانه ما می‌شد، هر آنچه این انسان‌های فرهیخته می‌خواندند – برادرم پوروین محسنی آزاد نویسنده است – ناخودآگاه من هم همان کتاب‌ها را مطالعه می‌کردم. مجبور بودم؛ چون کتاب دیگری در خانه ما پیدا نمی‌شد جز کتاب‌های آوانگارد. یا اینکه فیلم‌هایی که می‌رفتیم ببینیم همه فیلم‌های برند بود مثل «هشت ونیم»، «توت فرنگی‌های وحشی»، «کازابلانکا».

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...