با گوش‌هایم جهان را می‌بینم | شهروند


زینا کوپر [Zena Cooper] با مدرک فوق لیسانس، مشاور و متخصصی شایسته در حوزه متافیزیک و از موسسان شبکه جنگجویان صلح در ولز است. این سازمان هر ماه سخنرانیهای الهام بخش برگزار می‌کند. کوپر در کتاب «آنچه می‌بینی وقتی نمی‌توانی ببینی» [What you see when you can't see : how blindness helped one woman discover the true beauty of life] سرسختی عجیب خود را طی ۳۸ سال زندگی‌اش روایت کرده است.

زینا کوپر [Zena Cooper] آنچه می‌بینی وقتی نمی‌توانی ببینی» [What you see when you can't see : how blindness helped one woman discover the true beauty of life

او تمام زندگی‌اش را با سندروم مارفان گذرانده؛ وضعیتی که می‌توان آن را نابینایی کامل نامید. سندروم مارفان یک بیماری ژنتیکی است که با هدف قرار دادن بافتهای همبند می‌تواند قلب، ریه‌ها، استخوان‌ها مفاصل و چشم‌ها را به درجات مختلف تحت تاثیر قرار دهد. کوپر از چهار سالگی با این بیماری درگیر بود و پس از یک معاینه معمولی، چشم پزشکش این بیماری را در او تشخیص داد. اما او به قدری راهکارهای مقابله با علایم این بیماری را خوب فراگرفته بود که هیچکس نمی‌دانست وضعیت بینایی‌اش تا این اندازه وخیم است. شیشه عینکی که به چشم می‌زد آنقدر ضخیم بود که ظالمانه او را «سه عینکی» صدا می‌زدند با این حال والدینش نفهمیده بودند که دخترشان تقریبا چیزی را نمی‌بیند زیرا هنوز قادر بود افراد پیرامونش را به خوبی تشخیص دهد. آنچه کوپر را در تشخیص محیط یاری می‌داد، چه حس دیگری بود؟

کوپر می‌توانست پیرامون را هنوز بشناسد اما آنچه او را در تشخیص محیط یاری می‌داد، در واقع حس بویایی‌اش بود او از طریق بوییدن و تشخیص صدای آدم ها، قادر بود با جهانش پیوندی دوباره برقرار کند به علاوه از حافظه شگفت انگیزش بهره می‌برد تا پیچ و خم و موانع مسیر حرکتش را به خاطر بسپارد. کوپر می‌گوید «مادربزرگم هر روز پس از تعطیل شدن مدرسه دنبالم می‌آمد و من او را از روی بوی سیگار و عطری که می‌زد تشخیص می‌دادم.» اما به تدریج که وضع بدتر می‌شد به یاد می‌آورد که با خودش گفته بود: «بینایی‌ام هر روز دارد بدتر می‌شود و فکر کنم کمی با بقیه فرق دارم.» یک بار هم در مدرسه از او پرسیدند: «سنجاب چه رنگی است؟ و او گفته بود بنفش!» زیرا قادر به درک تفاوت میان رنگهای قرمز، قهوه‌ای و بنفش نبود.

او در دهه ۸۰ میلادی به مدرسه می‌رفت و آن زمان برای افراد کم‌بینا وسایل کمک آموزشی وجود نداشت. با اینکه او را به ردیف جلوی کلاس منتقل کردند هنوز نمی‌توانست خوب ببیند و همکلاسی‌هایش مجبور بودند هرچه را معلم روی تابلو می‌نویسد پنهانی در گوشش زمزمه کنند. اما وقتی وارد دانشگاه شد قدری توانست بر این مشکل غلبه کند چون دیگر خبری از تخته کلاس یا صفحه پروژکتور نبود، بنابراین تا جایی که می‌توانست کتاب را به چشمش نزدیک می‌کرد تا بتواند کلمات را تشخیص دهد.

برای جبران بینایی
از آنجا که عاشق یادگیری بود با هر ترفندی این مرحله را هم پشت سر گذاشت و توانست در دانشکده به عنوان دانشجویی درسخوان شناخته شود و سرانجام مدرک فارغ التحصیلی‌اش را بگیرد و پرستار روانپزشک شود. حتی وقتی نوبت به تربیت فرزندانش رسید هیچ کس متوجه مشکل وخیم بینایی‌اش نشده بود. او می‌گوید : «سایر حواسم برای جبران بینایی قوی‌تر شده بودند؛ اگر تنها یک مرتبه فردی را ملاقات می‌کردم از آن به بعد او را از روی صدایش تشخیص می‌دادم. زمانی که فرزندانم کوچک‌تر بودند می‌توانستم از طریق بویایی، متوجه ضعف و بی‌حالی‌شان شوم این کار را از طریق استشمام بوی تنفس‌شان انجام می‌دادم. افراد عادی قادر به تشخیص این بو نیستند؛ بویی تلخ که از نفسشان به مشامم می‌رسید من را متوجه بیماری آنها می‌کرد؛ حرارت بدن‌شان را احساس می‌کردم و در تمام این کارها کاملا به غریزه‌ام متکی بودم.» کوپر به دخترانش یاد داده بود که در هل دادن کالسکه پسرش به او کمک کنند. تنها چهار سال پیش از آنکه مشکلش لو برود، در محل کار دچار یک اشتباه شد و آنجا بود که مجبور شد به نابینایی‌اش اعتراف کند. طبیعی بود که در ابتدا هیچکس این موضوع را باور نمی‌کرد. او می‌گوید: «من دختری بودم که هیچ وقت احساس نمی‌کردم با دیگران تفاوت دارم. وقتی آدم از مشکلش آگاه نیست طبیعی است که از آن رنج هم نمی‌برد. در کودکی واقعا فکر می‌کردم همه مثل خودم هستند.»

خداحافظی با چشم‌ها!
اولین علامت هشداری که نشان می‌داد بینایی‌اش بیش از حد افت کرده در سال ۲۰۰۰ ظاهر شد؛ زمانی که مجبور شد شغل پرستار روانپزشکی را کنار بگذارد. اما حتی این رخداد نیز او را دلسرد نکرد و تحصیلاتش را از سر گرفت. طولی نکشید که در یکی از رشته‌های علوم انسانی از دانشگاه سوانسی مدرک فارغ التحصیلی دریافت کرد. سرانجام در سال ۲۰۱۵ به طور کامل و برای همیشه بینایی‌اش را از دست داد. او که در مدرسه به عنوان مشاور کار می‌کرد گاهی دانش آموزان را با هم اشتباه می‌گرفت و تعداد دفعات زمین خوردن و افتادنش روزبه روز بیشتر می‌شد. اینجا بود که فهمید سازوکارهایی که تاکنون برای مقابله به کار می‌گرفته دیگر مثل قبل کار نمی‌کنند. وقتی این خبر به گوش والدینش رسید آنها با آمیزه‌ای از ناباوری و احساس گناه به آن واکنش نشان دادند. او می‌گوید: «همه دوستانم می‌دانستند که بینایی من عالی نیست اما مدام می‌گفتند تو سرانجام موفق خواهی شد راه زیادی نمانده. آنها می‌دانستند که من با محدودیتهایی مواجهم اما چون همواره بر موانع فائق می‌آمدم فکرش را هم نمی‌کردند که کاملا نابینا باشم.»

تو نابینا هستی؟!
او در ابتدا سعی کرد برای راه رفتن از واکر کمک بگیرد اما با وجود چهار فرزند این کار عملا غیر ممکن بود. اینجا بود که «مونک»، یک سگ خاکستری رنگ پنج ساله به کمکش آمد. او می‌افزاید: «مونک تا به حال خیلی به من کمک کرده، به خصوص زمانی که به مکان‌های ناآشنا می‌روم باعث می‌شود مردم بفهمند که من نابینا هستم. مونک یک جلیقه زرد به تن دارد و بنابراین مردم به راحتی او را می‌شناسند. یکی از موضوعات عجیبی ی که پیش از آمدن مونک متوجه آن شده بودم آن بود که مردم می‌گفتند من نابینا به نظر نمی‌رسم. این در حالی بود که همیشه به این فکر می‌کردم یک نابینا چطور به نظر می‌رسد؟»

زینا کوپر را می‌توان مظهر مثبت نگری دانست. این زن خارق‌العاده توانست خوشبختی را در ساده ترین امور پیدا کند. او هم اکنون علاوه بر آنکه از مونک در کارهایش کمک می‌گیرد، از یک نرم افزار تخصصی رایانه‌ای نیز استفاده می‌کند. این زن عجیب که توانست تا ۳۸ سالگی مشکل بینایی‌اش را از اطرافیانش پنهان کند صاحب چهار فرزند و یک نوه است و همراه با مونک در ولز زندگی می‌کند کتاب «آنچه می‌بینی وقتی نمی‌توانی ببینی» نوشته زینا کوپر با ترجمه الهه علوی از سوی نشر اندیشه مولانا چاپ شده است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...