درهمکوبیدن بنیادهای پدیدارشناسی | الف
در هشتم ماه مه سال 1931، استاد جوانی به مناسبت آغاز تدریساش در دانشگاه فرانکفورت سخنرانی فلسفی خود را ایراد کرد. تئودور آدورنو [Theodor W. Adorno] (1903-1969) در آن زمان بیست و هشت سال بیشتر نداشت. آن سخنرانی هیچگاه به صورت مکتوب درنیامد و فقط پس از مرگ او به صورت مقالهای با عنوان "فعلیت فلسفه" منتشر شد. او در این مقاله به فلسفههای بزرگ و رایج نیمه اول قرن بیستم حمله میکند؛ یعنی مکتب نوکانتی ماربورگ، فلسفه حیات زیمل، مکتب نوکانتی جنوب غربی آلمان، فلسفههای علمی مثل پوزیتیویسم، حلقه وین، پدیدارشناسی هوسرل و شلر و هستیشناسی هایدگر. این مکاتب اگرچه به قدری با یکدیگر اختلاف نظر دارند که مقابل هم به نبرد برخاستهاند، اما ویژگی مشترک بنیادینی دارند؛ همه به دنبال نوعی مبنای مطلق و نیز کلیت برای فلسفه هستند. از این روی، آدورنو همه آنها را ایدهآلیسم میداند.
منظور آدورنو از ایدهآلیسم هر فلسفهای است که یک اصل نخستین را مبنای همه چیز بداند و همه جهان را با آن تبیین کند. اما چرا چنین چیزی را باید ایدهآلیسم نامید؟ پاسخ این فیلسوف آن است که چنین اصلی فقط ایدهای در ذهن است و به همین دلیل این نوع فلسفهها همگی ایدهآلیسم هستند، حتی اگر نامشان ماتریالیسم باشد و ماده را مبنای همه چیز بدانند؛ زیرا چنین مادهای چیزی نیست مگر ایدهای در ذهن متفکر. از نظر آدورنو همه فلسفههای معاصر واجد چنین خصلتی هستند و لذا همه آنها را میتوان نوعی ایدهآلیسم بهشمار آورد، بهویژه پدیدارشناسی هوسرل.
به باور آدورنو اساسا قدرت تفکر نمیتواند تمامیت امر واقع را بهدست بیاورد. و هر فلسفهای که چنین سودایی داشته باشد، در توهم محض به سر میبرد. ادعای هر فلسفه ایدهآلیستی هم این است که عقل خودآیین میتواند کل واقعیت را از دل خود بسط دهد. حال از آنجایی که امر بنیادین واقعیت به هیچ وجه به چنگ تفکر در نمیآید، پرسش بنیادین فلسفه نیز امکان پاسخگویی نخواهد داشت. بنابراین، فلسفه باید از پرسشهای کلی و بزرگ دست بشوید و به امور کوچک و جزیی بپردازد. ایدهآلیسم نمونه بارز و برجسته این نوع فلسفه مدعی کلیت و عمومیت و فراچنگ آوردن واقعیت است و لذا باید کنار گذاشته شود و راه دیگری برای فلسفه در پیش گرفت. اما معنای فعلیت فلسفه چیست که عنوان مقالهای است که این نوع ایدهآلیسم را نقد میکند؟
منظور آدورنو از مسئله فعیلت فلسفه این است که پس از شکست آخرین تلاشهای عظیم فلسفههای متأخر، آیا میان پرسشهای فلسفی و امکان پاسخگویی به آنها اصلا کفایتی در کار هست یا خیر؟ آیا نتایج واقعی تاریخ متأخر فلسفه نشاندهنده پاسخناپذیری ذاتی این پرسشهای اساسی فلسفی نیست؟ در یک کلمه، اساسا امروزه پای مسئله انحلال فلسفه، به معنای سنتی، در میان است. نظر آدورنو آن است که نباید از این امر هراسی به دل راه دهیم و لازم است توجه بیشتری به تاریخ اندیشهها داشته باشیم و آن را بیشتر جدی بگیریم. یکی از نتایج جالب این بحث آن است که آدورنو تصریح میکند بهخاطر این نوع فلسفهورزی در نوشتن فلسفی هم باید راه و روش مقالهنویسی را در پیش گرفت و نه کتابنویسی.
همه این موارد بهطور خلاصه و فشرده مورد بررسی قرار میگیرند و لذا مقاله دشوار است. مقاله بعدی، "نقد فلسفه خواستگاه"، اگرچه از جهت موضوع منحصر در نقد پدیدارشناسی هوسرل است، اما هم از مقاله اول به مراتب دشوارتر است و هم مفصلتر. تقریبا دو برابر آن است و بیش از نیمی از صفحات کتاب به آن اختصاص دارد. علیرغم این حجم زیاد، نسبت به مباحثی که مطرح میکند، موجز است و مطالب آن فشردهوار عرضه میشود. همین امر، فهم آن را بسیار دشوار میسازد.
مقاله بنیامین اسنو با عنوان "آدورنو و فعلیت فلسفه"، که در ابتدای کتاب گنجانده شده است، بناست که مقاله اول را معرفی کند، اما به درونمایه مقاله نمیپردازد. اسنو فقط بر اهمیت این مقاله تأکید میکند و اینکه نطفه کاملترین صورت تفکر آدورنو در آن بسته شده است. موضوع اصلی آن هم بررسی نسبت آدورنو با مکتب فرانکفورت است، بهویژه رابطه او با هورکهایمر. نویسنده این مقاله کوتاه، وجوه شباهت و تفاوتهای میان این دو فیلسوف و رفیق نزدیک و دیرینه را بررسی میکند. اما یادداشت کوتاه مترجم، برای این منظور، بهتر و مفیدتر است. آقای فرهادپور در "یادداشت مترجم" بهطور خیلی مختصر محتوای این مقاله و مقاله بعدی را بیان میکند و بار خواننده را سبکتر و کار او را سادهتر میکند. از این جهت، این دو نوشته کوتاه آغازین را میتوان تمهیدی برای فهم بهتر دو مقاله آدورنو بهشمار آورد.
آدورنو، در مقاله دوم، برای نقد هوسرل این سخن هگل را سرلوحه کار خود قرار میدهد: "رد و ابطال حقیقی باید به درون نقطه قوت حریف نفوذ کند و با او در جایی روبهرو شود که مبنای نیرو و توان اوست؛ مسئله با حمله به حریف در جایی دیگر و شکستدادن او در جایی که حضور ندارد، فیصله نمییابد". به همین دلیل آدورنو برای درهمکوبیدن هوسرل از نقد درونماندگار استفاده میکند؛ یعنی فقط به محتوای سخنان هوسرل در مهمترین آثارش که توسط خود او منتشر شدهاند، بذل توجه میکند. آثار منتشرنشده، دستنوشتهها، شرح و تفسیرها و آثاری که بعد از مرگ هوسرل منتشر شدهاند، هیچکدام مورد توجه آدورنو نیستند. او تلاش میکند با توجه به نظریات مستقیم خود هوسرل تناقضات درونی پدیدارشناسی او را نشان دهد و سپس راه برونرفتی برای گذر از مشکلاتاش پیش پای نهد.
هوسرل به دنبال خواستگاهی مطلق است و لذا به همان معضل دکارتی دچار میشود. آدورنو در ابتدا مفهوم امر مطلقا نخستین را مورد نقادی قرار میدهد، جدا از اینکه مصداق و محتوای آن چه باشد. منتقدان هوسرل کم نیستند، اما از نظر آدورنو نقد آنان فقط متوجه مصداق این ادعاست و نه اصل آن. او اساسا اصل چنین مدعایی را باطل میداند و بر این باور است که آنچه به عنوان مبنای مطلق برای فلسفه معرفی میشود، مبتنی بر پیشفرض است و از هیچ قطعیت و ضرورتی هم برخوردار نیست.
اگرچه هوسرل ادعا میکند: "علمی که ماهیت خاصش بیسابقه است به درون حوزه دید ما پا میگذارد". اما آدورنو میگوید که از زمان متفکران پیشاسقراطی تا زمان هوسرل چیز زیادی تغییر نکرده است. اگر مفهوم امر نخستین کنار رود، مفهوم امر مطلقا نو نیز منتفی میشود. لذا آنچه گمان میشود نوآوری است، غالبا لفاظیهای جدید مخرب بود، به حدی که حتی زبان فرهیخته آلمانی را ویران کرد و آن را به چرندیات مقدس بدل ساخت. پشتوانه اقتدار و مرجعیت پدیدارشناسی نیز چیزی نیست مگر ادعاهای خودش. علاوه بر این، لوازم پدیدارشناسی هوسرل هم مشکلآفرین است و آدورنو از آنها غافل نمیشود و به لوازم ایدئولوژیک دیدگاه هوسرل اشاره میکند. همچنین به مشکلات آن در معرفتشناسی و هستیشناسی نیز نگاهی میاندازد.
برای به کرسی نشاندن چنین سخنانی، در خلال این مقاله مباحث مهمی در مورد تفکر فلسفی مطرح میشود که مهمترین آنها عبارتند از: ریاضیاتیکردن فلسفه، مفهوم روش در فلسفه، سوژه، امر اولیه، امر پسرونده، سیستم، نومینالیسم و نوآوری فلسفی. آدورنو، علاوه بر نظریات خاص خود، از هگل و نیچه هم استفاده میکند و، با این دو فیلسوف، علاوه بر هوسرل، سه فیلسوف دیگر را نیز آماج حملات خود قرار میدهد و به سختی میکوبد: افلاطون، ماکس شلر و مارتین هایدگر.
این دو مقاله به قدری مهماند که بعدها تفصیل یافتند. کتاب بسیار مهم آدورنو با عنوان "دیالکتیک منفی" بسط یافته مقاله اول است. مقاله دوم نیز به نوعی درآمد کتاب مهم دیگر این فیلسوف است با نام: "فرانقدی بر نظریه شناخت: مطالعاتی در باب هوسرل و تناقضات پدیدارشناختی".
البته آن دو کتاب بهطور کامل جانشین این دو مقاله نمیشوند؛ زیرا ارزش این مقالهها منحصر در بررسی موضوع اصلی نیست، بلکه نکات و تأملات جزیی بسیاری در لابهلای مباحث وجود دارد که بر بصیرت خواننده علاقمند و موشکاف میافزاید. دستوپنجه نرم کردن با این دو مقاله بسیار دشوار است، اما بیپاداش نخواهد بود.