او کاملا در اختیار توست می‌توانی همه خوابها و خیالهایت را عملی کنی‌... او همان دکتری‌ است که سالها پیش در حکومت‌ دیکتاتوری نظامی، پائولینا را مورد شکنجه و تجاوز قرار داده است... بچه‌هاشان و نوه‌هاشان‌ می‌پرسند که‌ راست‌ است که‌ تو‌ این‌ کار را کرده‌ای و اتهام‌هایی که به‌ تو‌ می‌زنند راست است‌ و آنها مجبور می‌شوند دروغ بگویند... چگونه‌ می‌توان کشوری‌ را‌ التیام بخشید که از سرکوب، آسیب بسیار دیده و ترس از فاش سخن گفتن‌‌ بر‌ همه‌ جای آن سایه افکنده است؟

آریل دورفمن [Ariel Dorfman] نویسنده، شاعر و روزنامه‌نگار‌ و از فعالان حقوق‌ بشر اهل شیلی است. دورفمان در ششم ماه‌ می 1942‌ در بوئنوس آیرس آرژانتین‌ از‌ پدری‌ اقتصاددان و مادری که استاد ادبیات بود به‌ دنیا آمد. در دوسالگی به علت اینکه پدرش از مخالفان خوان پرون، رئیس‌جمهور آرژانتین بود با خانواده، به ایالات متحده گریخت. آنها پس‌‌ از ده‌سال زندگی در نیویورک، در سال 1954 به شیلی مهاجرت کردند. دورفمان پس از اتمام‌ تحصیلات دانشگاهی خود، در سال 1967، تابعیت شیلی را پذیرفت و پس از آن با عنوان‌‌ ژورنالیست‌، به فعالیت پرداخت و آثاری نیز منتشر کرد از جمله مطالعه‌ای بر نمایشنامه‌های‌ پینتر(بازگشت به خانه). وی در 1970 استاد دانشگاه شیلی گردید.

آریل دورفمن [Ariel Dorfman] «مرگ و دوشیزه» [Death and the Maiden]

دورفمان که در سالهای 1970-73 از طرفداران‌ سالوادور آلنده، رئیس‌جمهور وقت‌ شیلی بود، پس از کودتای نظامی خونین آگوستو پینوشه در سال 1973، مجددا مجبور به ترک‌ شیلی گردید. او از 1985 تاکنون، در دانشگاه دوک‌، که‌ یک‌ دانشگاه خصوصی معتبر در کارولینای شمالی‌ ایالات متحده است، مشغول تدریس بوده است. اما از سال 1990 و پس از بازگشت دموکراسی به‌ شیلی، وقت خود را بین سانتیاگو و ایالات‌ متحده‌‌ تقسیم‌ کرده است. دو مجموعه‌ شعر انتقادآمیز از اون منتشر شده که عبارت‌اند از‌: «آخرین‌ ترانه‌ی مانوئل سندرو»(1987)، «آخرین والس در سانتیاگو و اشعار‌ دیگر‌ تبعید و دوری»(1988).

«مرگ و دوشیزه» [Death and the Maiden] را می‌توان مهم‌ترین اثر دورفمان دانست. یک تریلوژی‌ سیاسی-اخلاقی درباره‌ی زنی به نام‌ پائولینا. پائولینا اطمینان دارد غریبه‌ای که به خانه او آمده، همان دکتری‌ است که سالها پیش در حکومت‌ دیکتاتوری نظامی، او را مورد شکنجه و تجاوز قرار داده است. دورفمان عنوان‌ نمایشنامه‌ را‌ از قطعه موسیقی‌ای از«شوبرت» با همین نام‌ گرفته است.

دروفمان‌ نوشتن‌ این نمایش را در اواسط دهه‌ی 1980، هنگامی که دور از شیلی به سر می‌برد، آغاز‌ کرد‌. گرچه‌ تاسال 1990 که سال بازگشت‌ دموکراسی به شیلی بود به سراغ آن‌ نرفت‌ اما‌ در این فاصله دریافت که داستانش را چگونه تعریف‌ کند.

مرگ و دوشیزه نخستین بار‌ در‌ مارس‌ 1991 در سانتیاگوی شیلی و توسط یک‌ورک شاپ، به‌ صحنه رفت. اولین اجرای خارج از‌ کشور‌ آن نیز، در جولای همان سال در سالن فوقانی رویال کورت‌ لندن، به‌ نمایش‌ درآمد‌ و باز در نوامبر همان سال‌ به دلیل اینکه به عنوان بهترین نمایشنامه‌ی 1991 به‌ جشنواره‌«تایم اوت» لندن راه یافته بود، در سالن اصلی رویال کورت، به اجرای‌ خود‌ ادامه‌‌ داد. نمایش، مورد پسند و پذیرش قرار گرفت و منتقدان آن را از نظر دراماتیک، جذاب و از‌ نظر‌ اوضاع زمانی مناسب و به موقع دانستند.

نخستین اجرای نمایشنامه در برادوی، در‌ 17‌ مارس‌ 1992 و به کارگردانی مایک نیکولز و بازی‌ گلن‌گلوز در نقش پائولینا، ریچارد دریفوس در نقش ژراردو‌ و جین‌ هکمن‌ در نقش میراندا، به‌ صحنه رفت. نمایشنامه‌ی دورفمان آن‌چنان که در انگلستان‌ مورد‌ ستایش قرار گرفته بود در ایالات‌ متحده استقبال نشد. اما آن قدر مورد توجه قرار گرفت‌ که‌ نسخه‌ی سینمایی مرگ و دوشیزه در سال 1994 توسط رومن پولانسکی، ساخته شد.

شخصیت‌ها‌

1. پائولینا سالاس: همسر ژراردو اسکوبار، در دوره‌ی حکومت استبداد نظامی، از فعالان و مخالفان سیاسی‌ است‌. وی در همان سالها، توسط مأموران حکومت دستگیر و بارها مورد شکنجه و آزار جنسی‌ قرار‌ می‌گیرد‌. پس از آزادی‌ نیز، از دانشگاه اخراج می‌گردد و دیگر قادر به‌ ادامه‌ی تحصیلات خود در‌ رشته‌ی پزشکی نمی‌شود.
اینک پانزده سال از آن زمان می‌گذرد. وی اکنون‌ همسر‌ ژراردوست‌ و در‌ خانه‌ی ساحلی دورافتاده‌ای‌ با وی زندگی می‌کند. بساط دیکتاتوری برچیده‌ شده و حکومتی دموکراتیک، هرچند با‌ پایه‌هایی‌‌ نه‌ چندان محکم، جای آن را گرفته است. گرچه‌ سالهای بسیاری گذشته است‌ و اینک‌ دموکراسی‌ حاکم گردیده است، اما پائولینا همچنان گذشته‌ی رنج‌آور و خاطرات دردناک خود را به خاطر دارد‌.

گرچه‌ تا پیش از آمدن دکتر میراندا، اوضاع آرام‌ بود و به نظر می‌رسید‌ که‌ پائولینا پس از گذر سالها، گذشته را‌ به‌ دست‌ فراموشی سپرده است، اما برعکس، باید وضعیت‌ پائولینا‌ را به آتش زیر خاکستر تشبیه کرد که با ورود دکتر میراندا، باری‌‌ دیگر‌ شعله‌ور می‌شود. پستوهای تودرتوی ذهن‌‌ ناخودآگاه‌ پائولینا، که‌ خاطرات‌ گذشته‌ را حتی با جزئیاتش، سالهای سال‌ و دور‌ از چشم دیگران‌ در خود حفظ کرده است، اینک با آتشی از‌ حس‌‌ انتقام روشن گردیده و تاریک‌ترین زوایایش، که‌‌ شامل جزئی‌ترین حوادث و خاطرات‌ است‌، محال‌ بروز یافته است. آزارها‌ و شکنجه‌ها‌ اکنون آثار مخرب خود را به وضوح نشان می‌دهد و با اینکه‌ گرد گذر‌ سالها‌ بر آنها نشسته است، هنوز‌ هم‌ آن‌‌ چنان نیرویی در‌ خود‌ دارد که باعث بروز‌ رفتار‌ و گفتاری عصبی، خشونت‌آمیز و نامتعارف از پائولینا گردد. عوارض ناشی از آسیبهای روانی، گاهی تا‌ سالها‌ و بعضا تا پایان عمر فرد، باقی‌‌ می‌ماند‌.

اینکه چه‌چیزی‌ یا‌ چیزهایی‌ می‌تواند عوارضی‌ چنین عمیق‌ را از حافظه‌ی ناخودآگاه فرد بزداید، چندان معین و ثابت نیست اما واضح است که‌ شدت‌ و ضعف‌ این عوارض به میزان آسیب روانی‌، استحکام‌ شخصیتی‌ فرد‌، فضای‌ پیرامونی و کمکها و حمایتهای‌ آدمهای‌ دیگر از او و شرایط بستگی‌ دارد. برای مثال اگر پائولینا، دانشجوی رشته‌ی پزشکی نبود و فردی با‌ تحصیلات‌ دبیرستانی‌‌ بود و یا اگر به جای اینکه فردی‌ با‌ عقاید‌ و آرمانهای‌ سیاسی‌ باشد‌، آدمی معمولی بود و یا اگر ژراردو را آن‌چنان دوست نمی‌داشت که‌ حتی زیر شکنجه نیز حاضر به افشای مخفیگاه او نشود و تحت همان آزارها و با همان شدت‌ عمل‌ واقع می‌شد، چگونه رفتاری از وی سر می‌زد؟ به‌ صراحت می‌توان گفت رفتاری بسیار متفاوت.

2. ژراردو اسکوبار: شوهر پائولینا، وکیلی است که‌ اخیرا از سوی رئیس‌جمهور به‌ عضویت‌ کمیته‌ای‌ که وظیفه دارد موارد نقض حقوق بشر را در دوران حکومت استبداد نظامی مورد بررسی قرار دهد، منصوب شده است. نگاه او‌ به‌ عدالت بسیار آرمانی و ایده‌آل است‌ و به‌ همین دلیل سعی‌ دارد تا همسرش را متقاعد کند که میراندا را رها سازد. پائولینا نیز دارای انگیزه‌های اخلاقی‌ است اما مرتبا تکرار می‌کند‌ که‌ شک دارد نظام‌ حقوقی‌ کشور‌ بتواند قانون‌شکنی‌هایی را که توسط نظامیان انجام شده است اصلاح و جبران کند.

درحالی‌که ژراردو، بر این عقیده است که دولت‌ به بهترین شکل و طبق مقررات، توانایی انجام‌ اینکار را دارد‌. برعکس‌، پائولینا احساس می‌کند که موضوع را باید شخصا و به دست خود روشن‌ کند. ژراردو، فردی به شدت قانونمند است و این‌ با حرفه‌ی او نیز که یک‌حقوقدان است سنخیت و هم‌خوانی دارد‌. شاید‌ آن‌قدر که‌ درباره‌ی پائولینا، همسر وی می‌توان سخن گفت در مورد خود او چندان حرفی برای گفتن نباشد. او‌ نیز مانند پائولینا، در دوران استبداد نظامی یک‌مبارز سیاسی بوده است‌ و اگرچه‌ در‌ گذشته با پائولینا، به اتفاق، کارهای زیادی انجام داده‌اند اما اکنون‌ برخی مواقع اندیشه‌هایشان در تقابل با ‌‌یکدیگر‌ قرار می‌گیرد. به نظر می‌رسد ژراردو فقط به‌ اصول اخلاقی‌ای که انسان را‌ محور‌ قرار‌ می‌دهد پایبند است. هم از این‌روست که مجازات اعدام‌ را محکوم می‌کند و همچین معتقد است‌ تا گناه‌ کسی به اثبات نرسیده است نباید و نمی‌توان او را گناهکار دانست‌ و حتی پس از گناهکار‌ شناخته‌‌ شدن نیز هرگز نباید با خشونت با او رفتار کرد.

نتیجه آنکه، حتی اگر حرف پائولینا را باور داشته باشد باز هم نمی‌تواند نحوه‌ی رفتار او با دکتر روبرتو میراندا را‌، بپذیرد. او فرد تحصیل کرده‌ای‌ است. ولی بیش از آنکه مسئله‌ی تحصیلات او مهم‌ باشد، مسئله‌ی جایگاه و موقعیت اجتماعی وی‌ اهمیت دارد. به ویژه که او اینک از سوی رئیس جمهوری‌ به‌‌ عضویت کمیته‌ی بررسی منصوب گردیده است و پلّه‌های ترقّی و پیشرفت در انتظار گامهای بعدی‌ اوست.

3. دکتر روبرتو میراندا: او کسی است که ژراردو را به خانه می‌رساند و سپس مورد سوءظن پائولینا‌ واقع‌ می‌شود. در مورد اینکه او واقعا همان دکتر است نمی‌توان قاطعانه چیزی گفت. درست است‌ که شواهد و قرائنی وجود دارد ولی انکار او آن‌ قدر سرسختانه است و شواهد آن‌ قدر‌ نامطمئن‌ که به راحتی نمی‌توان درباره‌ی او تصمیم گرفت.

با این وجود گفت‌وگوی‌های وی با ژراردو، صادقانه‌ است. او فردی باهوش، تحصیل‌کرده و مطلع از اوضاع سیاسی کشور به نظر‌ می‌آید‌.

راستی‌ آیا آمدن او به خانه‌ ژراردو‌، فقط‌ برای‌ پس دادن لاستیک زاپاس است و یا اینکه پس‌ از شنیدن خبر تشکیل کمیته، درصدد آن‌ است که با نزدیک شدن‌ به‌ ژراردو‌، اطلاعات‌ بیشتری کسب کند و شاید هم در نظر‌ دارد‌ با ایجاد رابطه‌ای دوستانه حاشیه‌ی امنیتی برای خود فراهم آورد؟ برای استدلال توان خوبی دارد و انگار به هیچ‌وجه کنترل اعصاب‌ و روان خود‌ را‌ از‌ دست نمی‌دهد و در این بازی که پائولینا آغاز کرده است‌ اصطلاحا کم نمی‌آورد. به هیچ‌وجه از موضع خود کوتاه نیامده است و خود را بی‌گناه‌ می‌داند. حتی زمانی که‌ خود‌ را‌ مجبور به اعتراف‌ می‌بیند برپایه‌ی چیزهایی که ژراردو، به او گفته‌‌ است‌ اعتراف و چندلحظه بعد همان اعترف را نیز، تکذیب می‌کند. به سادگی نمی‌توان گفت‌ که او کیست‌. همه‌ چیز‌ درباره‌ی او آنقدر مبهم‌ و غیرقاطعانه است که هر نظری را درباره‌اش‌‌ می‌توان‌ مورد‌ تردید قرار داد. نه آشفتگی و اضطراب انسانهای گناهکار را دارد و نه آرامش و خون‌سردی بی‌گناهان‌ را‌. گاهی‌ به صرافت نجات‌ جانش می‌افتد و گاهی حتی در مقابل تهدید به‌ مرگ جدّی پائولینا‌ نیز‌، تسلیم نمی‌شود. کسی‌ جز خود او و خدا از حقیقت آگاه نیست. حتی‌ پائولینا‌ نیز‌ ممکن‌ است در اشتباه باشد. اما اگر او همان مرد باشد، آیا جنایت او بخشیدنی‌ است؟ آیا‌ امکان ندارد که اینک پشیمان‌شده و تغییر کرده باشد؟و آیا نمی‌توان ‌ ‌او را محصول زمانه‌ و حتی‌ قربانی‌ زمانه‌ای دانست که بعضی را مورد شکنجه قرار داد و برخی دیگر را به شکنجه‌گری‌ واداشت؟ و راستی‌ آیا‌ پائولینا با رفتار خشونت‌آمیز خود نسبت به او، به مرتبه‌ی او نزول‌ نمی‌کند؟

دکتر‌ میراندا‌ شخصیتی است دوگانه که بین‌ گذشته، گذشته‌ای که سعی در فراموشی آن‌ دارد، و حال، که‌ با‌ تمام‌ قوا قصد ساختن آن را برای اطمینان از آینده دارد، معلق‌ مانده‌‌ است. این شواهد چنان آشکار است که نمایان‌ می‌کند او در ناخودآگاه‌1 ذهن همان‌رفتاری را بروز‌ می‌دهد‌ که در خودآگاه، و در چنین مواردی‌ هرگز نمی‌توان مطمئن بود آیا اندیشه‌، کلام‌ و رفتار آگاهانه است یا خیر.

برای مثال‌، در‌ گفت‌وگویی‌ خود در پرده‌ی اوّل‌ اشاره می‌کند که‌ او‌ نیز مشتاق است که همه‌چیز (حقیقت)روشن شود. «در این کشور همه‌چیز سرانجام‌ روشن‌ می‌شود. بچه‌هاشان و نوه‌هاشان‌ می‌پرسند که‌ راست‌ است که‌ تو‌ این‌ کار را کرده‌ای و اتهام‌هایی که به‌ تو‌ می‌زنند راست است‌ و آنها مجبور می‌شوند دروغ بگویند...»2

او از دروغ حرف می‌زند؛ کاری‌ که در همان‌ لحظه‌ محکوم‌ کردن آن، خود مبادرت به‌ انجامش‌‌ می‌کند. از دیدگاه یونگ رفتارهایی از این دست، سبب می‌شود بسیاری از پزشکان‌ گفته‌های‌ افراد هیستریک را دروغ محض‌ بدانند‌ اظهارات‌ این‌ گونه افراد‌ مطمئنا‌ بیش از افراد معمولی‌ نادرست‌‌ است. اما دروغ، واژه‌ی مناسبی نیست، در واقع‌ حالت روانی آنها سبب شیوه رفتاری‌ ناپایدارشان‌‌ می‌شود. زیرا خودآگاه آنها به دنبال‌ تداخل‌‌ ناخودآگاه دستخوش‌ نابه‌سامانی‌های‌ پیش‌بینی‌‌ نشده می‌گردد و حتی ممکن‌ است احساس‌ بساوایی آنها نیز متأثر گردد.3

او با آنچه می‌اندیشد درگیر است و خودآگاه‌ خود‌ را‌ مشغول آنچه باید باشد می‌کند که‌ در‌ ناخودآگاه‌ خود‌ رمز‌ بین واقعیت و اندیشه‌ را‌ گم‌ می‌کند. و همچنان که در متن است ما را در این تردید که نخست خود، درگیر‌ آن‌ است‌ باقی‌ می‌گذارد که آیا او مرتکب این‌ اعمال‌ شده‌ است‌‌ یا‌ خیر‌. هرچند گریز از گذشته و تمایل کمک به‌ افراد، که موجبات آشنایی او را با ژراردو، پدید می‌آورد و حتی سخن راندن درباره‌ی محکوم کردن‌ افراد خاطی را به‌ زبان می‌راند و حتی سعی در هم‌دردی با پائولینا دارد: «معلوم است یک‌نفر بلاهای وحشتناکی سرت آورده و حالا، تو هم‌ داری همون بلای وحشتناک‌ رو، سر من می‌آوری.»

او همواره سعی دارد از‌ گذشته‌ خود بگریزد.

شاید بتوان گفت این ترس از یادآوری اعمال‌ گذشته فقط ترس از محکوم شدن نیست. او با افکار خود در ناخودآگاه، اعمال خود را محکوم‌ می‌شمرد زیرا‌ آنچه‌ او کرده است همواره در نظر او یک‌ موضوع ممنوعه بوده است. «او کاملا در اختیار توست می‌توانی همه خوابها و خیالهایت را عملی کنی‌. می‌توانی‌ هر کاری‌ بخواهی با او‌ بکنی‌. همه آن کارهایی که از آن‌ منع شده‌ای، همه آن کارهایی که مادرت مصرّانه‌ در گوشت زمزمه می‌کرد که هرگز نباید انجام‌ دهی. شروع‌ می‌کنی‌ به رؤیا دیدن با‌ آن‌ زن و با همه‌ی زنها.»4

 گلن‌گلوز در نقش پائولینا، ریچارد دریفوس در نقش ژراردو‌ و جین‌ هکمن‌


ابعاد اجتماعی

با توجه به متن نمایشنامه‌ و نشانه‌هایی که از دل آن‌ برمی‌آید می‌توان گفت‌ مکانی که درام «مرگ‌ و دوشیزه» در‌ آن‌ شکل‌ می‌گیرد احتمالا کشور شیلی‌ است. کشوری که هفده‌ سال تحت حکومت استبداد نظامی آگوستو پینوشه به‌ سر می‌برد و سرانجام در سال 1990، دموکراسی‌ بار دیگر به آن بازگشت.

رئیس‌ جمهور‌ وقت، پاتریسیو‌ آیلوین5 برای ممانعت از هرج‌ و مرج و درگیریهای پیاپی‌ به دنبال راهی بود تا حامیان پینوشه را، که‌‌ هنوز مراکز کلیدی قدرت را در عرصه‌های قضا، قانون‌گذاری، شوراهای شهر‌ و به‌ ویژه‌ اقتصاد در اختیار داشتند، گریزان نکند. بنابراین کمیته‌ای‌ به نام رتیگ6 تشکیل داد که وظیفه‌اش بررسی‌‌ ‌‌جنایات‌ حکومت دیکتاتوری بود که به مرگ یا احتمال مرگ منتهی شده بود. منتهای‌ مراتب‌‌ کمیته حق‌ نداشت نام جنایتکاران را افشا کند یا آنها را به محاکمه بکشاند.

این اقدام، گام‌ مهمی بود در جهت التیام‌ سرزمین دردمند و مجروح. واقعیت دوران‌ وحشت که خبرهایش‌ همیشه به‌طور خصوصی‌ و جسته‌ گریخته‌ به مردم می‌رسید، سرانجام بر همگان آشکار می‌شد، برای همیشه به صورت‌ تاریخ رسمی در می‌آمد و جامعه‌ای را از نو بنا می‌کرد که بر اثر اختلافات و کینه‌ها و نفرتها تکه‌تکه شده بود‌. از سویی دیگر عدالت اجرا نمی‌شد و از فجایعی که بر صدهاهزار قربانی‌ دیگر، آنهایی که جان به در برده بودند، رفته بود ذکری به میان نمی‌آمد. در واقع آیلوین در میان‌‌ دوجریان‌ کسانی که خواستار دفن تمامی دوران‌ وحشت بودند و کسانی که خواستار افشای کامل‌ آن بودند، مسیری مبتنی بر احیتاط و دوراندیشی‌ ولی متهورانه در پیش گرفته بود.

با این حساب به‌ راحتی‌ می‌توان پائولینا را نماینده‌ی تمامی کسانی دانست که خود مورد آزار واقع‌شده و خواستار افشای جنایات بودند و برعکس میراندا را نماینده‌ی کسانی دانست‌ که می‌خواهند تاریخ در گذشته دفن شود‌ و به‌‌ زمان حال پا نگذارد. شاید انکار مدام دکتر میراندا نیز، ناشی از همین نگرش باشد، به‌هرحال هیچ‌ کس دلش نمی‌خواهد برای کارهایی، که احتمالا خود را هم چندان در‌ ارتکاب‌ آنها‌ مقصر نمی‌داند، مجازات شود. ژرادو‌ نیز‌ تکلیفش‌ مشخص است، کمیته‌ای که وظیفه‌ی پیگیری جنایات را بر عهده‌ دارد اما حق افشای حقیقت‌ و اجرای عدالت از آن سلب‌ شده‌ است‌:

«ژراردو‌: چیزی که مملکت‌ نیاز دارد عدالت است، اما‌ اگر‌ ما بتوانیم دست کم بخشی از حقیقت را روشن...
روبرتو: این درست است‌ که من می‌خواستم بگویم.
حتی اگر‌ نتوانیم‌ این‌ افراد رابه محاکمه بکشانیم... دست کم می‌شود اسمشان را منتشر‌ کرد.
ژراردو: آن اسمها باید مخفی بماند. قرار نیست‌ کمیته مسئولان جنایتها را شناسایی کند یا...»7

برخی‌ از‌ منتقدان‌ ذکر کرده‌اند که نمایشنامه‌ی دورفمان هم به‌طور عام‌ و هم به‌طور خاص‌ کاملا‌ درباره‌ی تحولات سیاسی‌ اواخر قرن بیستم است. برای مثال فرانک‌ریچ‌ از نیویورک تایمز، نمایشنامه را، به‌ تله‌ای‌ تشبیه‌‌ کرده است که برای جلب توجه مخاطب بین المللی‌ به این نکته‌ که‌ ملتهای‌ دیگری غیر از شیلی نیز در حال حرکت از وحشت دیکتاتوری به سوی‌ یک‌ آزادی‌ شکننده‌ هستند‌، طراحی شده است.

جان بات نیز معتقد است نمایشنامه، مخاطب را در یک‌تله‌ی اخلاقی‌ تروتمیز‌، گرفتار می‌کند. به‌ راستی نیز این‌گونه است. افتادن در دایره‌ی بزرگی‌ از پرسشها‌، چیزی‌ جز‌ یک‌تله نیست:

شکنجه‌گران و شکنجه‌شدگان چگونه می‌توانند در یک‌ سرزمین در کنار هم زندگی کنند؟ چگونه‌ می‌توان کشوری‌ را‌ التیام بخشید که از سرکوب، آسیب بسیار دیده و ترس از فاش سخن گفتن‌‌ بر‌ همه‌ جای آن سایه افکنده است؟ چگونه‌ امکان دارد جامعه‌ای گذشته‌ی خشونت‌بار خود را بپذیرد و فقط به آینده‌ بیندیشد؟ آیا فدا‌ کردن‌ حقیقت برای تأمین و تضمین صلح و آرامش، کار درستی است؟ اگر خطر مداخله‌ی نظامی‌ مردم‌ را‌ رها نمی‌کند، آیا آن قدر آزاد هستند که در پی‌ عدالت و برابری باشند؟ و آیا با این‌ اوضاع‌ و احوال‌‌ می‌توان از خشونت پرهیز کرد؟ همگی ما در قبال‌ کسانی که بیشترین رنجها را متحمل‌ شده‌اند‌ تا چه حد مسئولیم؟ و شاید بزرگ‌ترین معضل این‌ باشد که چگونه باید با این مسائل مواجه شویم‌‌ بی‌آنکه‌ وفاق ملی را که خود، موجب قوام و پایداری دموکراسی می‌شود، خدشه‌دار کنیم‌.8

مفاهیم کلّی(تمها)

با توجه به همان‌ عدم‌ قطعیتی‌ که در تمام متن‌ جاری است، می‌توان‌ تمهای‌ بسیاری را در آن‌ تشخیص داد که به راستی هیچ‌کدام بر دیگری‌ آن‌چنان‌ غالب‌ نیست. ازاین‌رو «مرگ و دوشیزه» را‌ باید‌ نمایشنامه‌ای با‌ ساختار‌ تماتیک‌ چندگانه‌ عنوان کرد که مفاهیمی هم‌چون‌ عدالت‌، گناه، بخشش، قانون، اعتراف، دروغ، واقعیت و حقیقت‌ و حتی دموکراسی و استبداد را در‌ سراسر‌ متن به چالش ‌می‌کشد. و اینگونه سئوالاتی اساسی و بنیادین‌ را‌ با خود به همراه می‌آورد:
آن‌گاه‌ که دروغگویی به عادت تبدیل شد، چگونه می‌توان به حقیقت دست یافت؟
عدالت را‌ چگونه‌ می‌توان برقرار کرد و آیا اصلا‌ می‌توان‌ عدالت‌ ناب، عدالتی بدون‌ نقص‌ را برای‌ انسان، وضع‌ کرد؟
به‌ راستی گناه چیست؟ و چه چیزی سبب‌ بخشش گناه می‌گردد؟ آیا اعتراف به گناه و طلب‌ عفو، کفایت می‌کند‌ و یا‌ باید در انتظار محاکمه‌ و مجازات بود؟
آیا‌ قوانین‌ وضع‌شده در‌ جوامع‌ بشری‌ را می‌توان‌ ضمانتی برای‌ اجرای عدالت دانست؟ یا اینکه باید به قانونی فراگیر، کلّی و بی‌عیب و نقص تمسّک‌ جست؟
مرز دموکراسی و استبداد، کجاست؟ و آیا‌ دموکراسی‌ به راستی بدون خطاست و نتایج آن‌‌ بدون‌ اشتباه؟9

اقتباس سینمایی «مرگ و دوشیزه»، اثر رومن پولانسکی 1994 م.

پی‌نوشت‌:
1. ناخودآگاه شامل انبوهی اندیشه، تاثیر و نمایه موقتا پاک‌شده، اگرچه ذهن‌ خودآگاه حضور ندارد اما بر آن تاثیر می‌گذارد‌.
انسان و سمبولهایش، فصل اول، ص 63.
2.4.7. دورفمان‌ آریل‌، مرگ و دختر جوان‌، ترجمه‌ حشمت اللّه کامرانی، ماه‌ریز.
3. یونگ، گوستاو کارل، انسان و سمبولهایش، ترجمه محمود سلطانیه، جامی‌، ص 93.
5. Patricio Aylwin
6. Rettig
8. bookvags.Com/guides/deathmaiden/index. html
9. کتاب صحنه. شماره 55

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...