زمان، برزخ و سکوت | ایبنا


رمان «بلوای برزخ» اثر محمد صابری روایتی چندلایه، فلسفی و روان‌کاوانه است که میان مرز واقعیت و کابوس، حافظه و فراموشی، گفتار و سکوت در نوسان است. راوی اصلی، نویسنده‌ای است که در شهری گنگ و چندوجهی زندگی می‌کند؛ شهری که بیشتر به «برزخی زمینی» شباهت دارد تا به مکانی واقعی. او از پشت پنجره‌ای به جهان می‌نگرد و می‌کوشد از دل روزمره‌گی و تکرار، معنا و حقیقتی را بازیابد که مدام از او می‌گریزد.

بلوای برزخ  محمد صابری

در آغاز، راوی در فضایی سرد و غبارآلود از کابوس‌ها و توهمات خود سخن می‌گوید. پنجره، مکعب، خیابان و باران از نمادهای مکرر در متن‌اند؛ نشانه‌هایی از ذهنی که گرفتار دایره‌ای بی‌پایان از یادآوری و فراموشی است. شهر و ساکنانش در سکوت و رخوت زندگی می‌کنند؛ هرکس در واحدی از «مجتمع بن‌بست» ساکن است؛ جایی که درِ هر آپارتمان نه شماره دارد و نه نشانی، بلکه فقط «مکثی» است میان بودن و نبودن.

در این فضای خفه، شخصیت‌هایی پدید می‌آیند که هرکدام جنبه‌ای از ذهن راوی‌اند. این شخصیت‌ها عبارتند از:
سونیا؛ زنی یادآور عشق و فقدان و حضوری در مرز خیال و خاطره.
آقای صداقت؛ مأمور یا دفترداری که نماینده نظم فاسد و بی‌روح جامعه است.
دکتر شرافت؛ چهره‌ای نمادین از وجدان یا عقلِ مغلوب.
ژنرال؛ نماد قدرتی خاموش و بی‌چهره که بر شهر سایه انداخته است.

در خلال روایت، گفت‌وگوهایی میان راوی و دیگران، در کافه‌ها و کوچه‌های مه‌گرفته و یا در خلوت ذهن، شکل می‌گیرد که بیشتر به مونولوگ‌های فلسفی می‌مانند تا گفت‌وگو. او از عدالت، حقیقت، خواب و مرگ حرف می‌زند، اما زبانش گاه در نیمه‌ی جمله می‌ماند؛ کلمه‌ها از دهانش بیرون نمی‌آیند و «نخ روایت» گسسته می‌شود. در این گسست، زمان نیز فرو می‌ریزد و گذشته و حال درهم می‌آمیزند.

رمان تدریجاً از جهان بیرونی فاصله می‌گیرد و به درون ذهن راوی فرو می‌رود. او احساس می‌کند در جهانی بی‌صدا زندگی می‌کند که در آن حتی زنگ درِ خانه‌ها بی‌صاحب است؛ جامعه‌ای که در آن همه به هم نگاه می‌کنند، اما هیچ‌کس چیزی نمی‌گوید. این سکوتِ جمعی، تصویری از بی‌هویتی انسان معاصر است؛ انسان‌هایی که در ظاهری از تمدن و نظم، در واقع در برزخی از تکرار و انزوا گرفتارند.

در پایان، راوی به آستانه‌ی خاموشی مطلق می‌رسد. او درمی‌یابد که روایتش همانند زندگی‌اش، هیچ آغاز و پایانی ندارد و تنها تکرار و بازتاب است. برزخ، دیگر مکانی بیرونی نیست، بلکه درون ذهن اوست؛ جایی میان گفتن و نگفتن. رمان با گسست کامل روایت پایان می‌یابد: راوی می‌خواهد سخن بگوید، اما تنها سایه‌ی واژه‌ها بر دهانش باقی می‌ماند.

بلوای برزخ داستانی درباره‌ی انسانِ معلق است؛ انسانی که در جست‌وجوی معنا، در مرز میان خواب و بیداری سرگردان مانده است. رمان از مسیرِ بیرونیِ روایت عبور می‌کند تا به درونِ زبان و ذهن برسد. در این جهان، هر کلمه سایه‌ای از خودش است و هر سکوت، نوعی گفتار. در واقع، «برزخ» نه جایی پس از مرگ، بلکه شکلِ امروزیِ زیستن است؛ همان زیستن در تردید، در تعلیق، در میانِ حقیقت و توهم.

رمان بلوای برزخ نمونه‌ای‌ست از رمان‌هایی که در آن‌ها زبان از نقش ابزاری خود فراتر می‌رود و به موجودی زنده بدل می‌شود. در این مقاله زبان را نه صرفاً به‌عنوان نظامی از نشانه‌ها، بلکه به‌عنوان موجودی زنده و خودآگاه دانسته‌ام. بنابراین به تحلیل سه مؤلفه بنیادین این رمان می‌پردازم: برزخ، زمان و سکوت. این سه عنصر علاوه بر اینکه ساختار روایی اثر را می‌سازند، بلکه جوهر هستی‌شناختی زبان را در متن آشکار می‌کنند. در بلوای برزخ، معنا در فرآیند زبانیِ «شدن» شکل می‌گیرد، نه در محصول نهایی گفتار؛ و سکوت، همان فرازبانِ زنده‌ای است که در دل برزخ زمان تنفس می‌کند.

ادبیات معاصر فارسی، به‌ویژه در دهه‌های اخیر، از مرحله بازنمایی جهان بیرونی عبور کرده و وارد قلمرو تازه‌ای از خودآگاهی زبانی شده است، که این، افقی نو برای نقد و تحلیل آثار ادبی هم گشوده است. رمان بلوای برزخ از همین دیدگاه اثری قابل توجه به شمار می‌آید. در این رمان، روایت در بستر فضایی تعلیقی میان خواب و بیداری، مرگ و زندگی، گفتار و سکوت شکل می‌گیرد. راوی در شهری برزخی سرگردان است؛ در میان انسان‌هایی که سخن نمی‌گویند، و واژه‌هایی که پیش از تولد می‌میرند. در چنین جهانی، تنها «زبان» است که زندگی می‌کند.

زبان در این رمان با ذهن رابطه‌ای دیالکتیکی دارد؛ از ذهن عبور می‌کند تا به هستی برسد. از همین‌رو، رمان، نوعی «زیست‌زبان» دارد؛ و یک حیات معنایی ایجاد می‌کند و در پیوند با فلسفه، قابل تبیین است؛ مخصوصاً با دریدا در مفهوم «تفاوت» هم‌صداست، اما از بازی بی‌پایان نشانه‌ها به زیست مستقل زبان می‌رسد. از این دیدگاه، بلوای برزخ رمانی است که در آن زبان، «سوژه» اصلی است؛ و جدا از راوی و شخصیت‌ها، خود واژه‌ها در مسیرِ زایش و مرگ در حرکت‌اند.

در رمان بلوای برزخ، برزخ نه محل عذاب و انتظار، بلکه وضعیت هستیِ زبان است. راوی می‌گوید: «پنجره‌ای روبه‌روی من است که در آن حجم قابل توجهی از کابوس‌ها آینه‌وار می‌لغزد.»

اینجا پنجره، ذهنِ زبان است؛ مکانی که واقعیت و خیال در تماس‌اند. کابوس‌ها، استعاره از واژه‌هایی هستند که هنوز معنا نگرفته‌اند، اما در آستانه تولدند. و از این رو برزخ همان قلمرو میان‌بودگی است: نه حضورِ کامل معنا، و نه حتی غیابِ مطلق آن. زبان در این حالت، در وضعیت «شدن» قرار دارد.

به تعبیر فلسفی، برزخ همان میانجی میان لوگوس و سکوت است؛ همان نقطه‌ای که دریدا آن را اختلاف درونِ حضور می‌نامد و زندگی در تعلیق معنا می‌ماند. بدین جهت، تمام صحنه‌های برزخی در رمان (مجتمع بن‌بست، پنجره‌های بی‌صدا، خیابان‌های فراموش‌کار) بازتابِ ذهنِ زبانی‌اند که در تلاش برای خودآگاهی است.

رمان، در سطح ساختار، زمان خطی ندارد. روایت در حلقه‌هایی تکراری می‌گردد و گذشته و آینده در لحظه‌ای واحد ادغام می‌شوند. این انحلالِ خط، به معنای مرگ نیست، بلکه به معنای «باززایی زمان در زبان» است. زمان در این جهان، نه بیرونی بلکه درونی است، همان‌گونه که دریدا در مفهوم «تعویق معنا» و لاکان در «زنجیره دال‌ها» مطرح می‌کنند.

اما تفاوت در اینجاست که زمان نه صرفاً تعویق، بلکه زنده‌مانیِ واژه در ذهن است. هر واژه لحظه‌ای از زمانِ خود را در حافظه متن ذخیره می‌کند. بنابراین تکرار صحنه‌ها در رمان، نوعی تداوم حافظه زبانی است. به همین دلیل، خیابان، کافه و باران بارها بازمی‌گردند، نه به‌عنوان تکرار بیرونی، بلکه به‌عنوان بازدمِ ذهنِ زبان.

به‌بیان فلسفی‌تر، در بلوای برزخ، زمان از جریان روایی به «تجربه‌ی آگاهی» تبدیل می‌شود؛ و این همان «حیات متنی» است که حتی نظریه فراگفتاریک هم آن را هسته تحول ادبیات نوین می‌داند. سکوت در بلوای برزخ، غیاب صدا نیست، بلکه بیانِ نابِ حضور است. راوی می‌گوید: «نخ روایت می‌گسلد. کلمه‌ها از دهانم بیرون نمی‌آیند.»

این گسست، همان لحظه تولد زبان است؛ لحظه‌ای که گفتار خاموش می‌شود تا خودِ زبان شنیده شود. و سکوت نوعی «گفتار منفی» است؛ حضورِ بدون حضور. دهانِ خاموشِ راوی، همان رحمِ زبانی است که در آن واژه‌ها پیش از تولد، تنفس می‌کنند. اینجا، سکوت به «آستانه هستی» بدل می‌شود؛ جایی که ذهن و زبان یکی می‌شوند. از منظر فلسفه زبان، این سکوت معادل همان «امر واقع» در دستگاه لاکانی است، و این امر واقع نه نقطه انسداد، بلکه نقطه زایشِ تازه معناست.

در آخر بگویم که بلوای برزخ رمانی است که در آن روایت و معنا، از دلِ زبان می‌جوشند. در جهان این رمان، واژه‌ها زنده‌اند، زمان درون آن‌ها می‌چرخد، و سکوت، نفسِ گفتار است. این اثر نشان می‌دهد که زبان نه ابزار بیان، بلکه خودِ زیستن است؛ در نتیجه، بلوای برزخ تنها یک متنی ادبی نیست، بلکه یک «تجربه هستی‌شناختی» از زبان است.

رمان «بلوای برزخ» در انتشارات قدیانی منتشر شده است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...
من از یک تجربه در داستان‌نویسی به اینجا رسیدم... هنگامی که یک اثر ادبی به دور از بده‌بستان، حسابگری و چشمداشت مادی معرفی شود، می‌تواند فضای به هم ریخته‌ ادبیات را دلپذیرتر و به ارتقا و ارتفاع داستان‌نویسی کمک کند... وقتی از زبان نسل امروز صحبت می‌کنیم مقصود تنها زبانی که با آن می‌نویسیم یا حرف می‌زنیم، نیست. مجموعه‌ای است از رفتار، کردار، کنش‌ها و واکنش‌ها ...
می‌خواستم این امکان را از خواننده سلب کنم؛ اینکه نتواند نقطه‌ای بیابد و بگوید‌ «اینجا پایانی خوش برای خودم می‌سازم». مقصودم این بود که خواننده، ترس را در تمامی عمق واقعی‌اش تجربه کند... مفهوم «شرف» درحقیقت نام و عنوانی تقلیل‌یافته برای مجموعه‌ای از مسائل بنیادین است که در هم تنیده‌اند؛ مسائلی همچون رابطه‌ فرد و جامعه، تجدد، سیاست و تبعیض جنسیتی. به بیان دیگر، شرف، نقطه‌ تلاقی ده‌ها مسئله‌ ژرف و تأثیرگذار است ...
در شوخی، خود اثر مایه خنده قرار می‌گیرد، اما در بازآفرینی طنز -با احترام به اثر- محتوای آن را با زبان تازه ای، یا حتی با وجوه تازه ای، ارائه می‌دهی... روان شناسی رشد به ما کمک می‌کند بفهمیم کودک در چه سطحی از استدلال است، چه زمانی به تفکر عینی می‌رسد، چه زمانی به تفکر انتزاعی می‌رسد... انسان ایرانی با انسان اروپایی تفاوت دارد. همین طور انسان ایرانیِ امروز تفاوت بارزی با انسان هم عصر «شاهنامه» دارد ...
مشاوران رسانه‌ای با شعار «محصول ما شک است» می‌کوشند ابهام بسازند تا واقعیت‌هایی چون تغییرات اقلیمی یا زیان دخانیات را زیر سؤال ببرند. ویلیامسن در اینجا فلسفه را درگیر با اخلاق و سیاست می‌بیند: «شک، اگر از تعهد به حقیقت جدا شود، نه ابزار آزادی بلکه وسیله گمراهی است»...تفاوت فلسفه با گفت‌وگوی عادی در این است که فیلسوف، همان پرسش‌ها را با نظام‌مندی، دقت و منطق پی می‌گیرد ...