مرگ در هفت پرده | اعتماد


مرگ خبر نمی‌دهد. یک روز بی‌دعوت پشت در می‌ایستد. زنگ می‌زند. در را به رویش باز نکنی کلید می‌اندازد و داخل می‌شود. لبخند هم می‌زند. شربت خورده و نخورده یک پا می‌ایستد دمِ در، تا دست در دست ببرد. اصلا هم شوخی ندارد که بهانه بیاوری کار دارم یا کمی صبرکن. مرگ است دیگر. کلمه‌ا‌ی سه حرفی که غیر از معنای اصلی، وقتی با لحن عصبانی، فتحه روی میم را بکشیم فحش هم حساب می‌شود. اما به وقتش لای جان ‌و قربان و عزیزم معنی دوست داشتن هم می‌دهد. وقتی در جمله‌ای از مخاطب رضایت باشد می‌توان با لبخند و ذوق‌زدگی بگوییم: مرگ!

خواب‌های مشکوک مصطفی علیزاده

اما مرگ واقعی آن است که بوی کافور بدهد. مرگ همسر، مرگ پسر، مرگ دوست.... از این نوع مُردن‌هایی که دل آدم را آتش بزند. غم بدهدکه بگویند: غم آخرت باشد. یا در دل‌شان بگویند: آخی بیچاره. این نوع مرگ است که از دلش قصه درمی‌آید. هر مرگی حکایتی دارد. حکایت مجموعه داستان «خواب‌های مشکوک» نوشته مصطفی علیزاده حکایت همین نوع مرگ‌هاست. رنگش سفید به سفیدی کفن و سردی سنگ‌های دیوار غسالخانه. عطر کافور. مه گرفته و پر از وهم و مشکوک.

مرگ
کمی معمایی است. قصه زنی که گم می‌شود و همسرش بعد از ماه‌ها گشتن و پرس‌وجو کردن به این نتیجه می‌رسد، زنش با مردی دیگر که همکارانش چندباری آنها را با هم دیده بودند فرارکرده است. یک سال با درد کشیدن برای مرد می‌گذرد تا بر حسب تصادف به پسورد ایمیل زن که پشت جلد کتابی نوشته شده‌ بوده برمی‌خورد و ایمیل او را باز می‌کند. ایمیلی مبنی بر عشق و عاشقی نمی‌بیند اما چشمش به نامه‌ای می‌خورد که زن برای خود مرد نوشته اما فرستاده نشده بوده. مرد تازه می‌فهمد زن برای کاری تحقیقاتی به کاشان رفته و در خانه‌‌ای تاریخی مستقرشده. مرد با همین سرنخ بدون پلیس دنبال ماجرا را می‌گیرد تا می‌فهمد زن کشته شده. ورق ذهن مرد با مرگ زن برمی‌گردد. تمام دردی که از خیانت و خاطرات کشیده یکباره به درد مرگ تبدیل می‌شود. دردی که آرزو می‌کند ‌ای کاش زنش زنده بود و فرار کرده بود. «ندانستن و منتظر بودن سخت است. خیلی سخت است که یک سال، هر لحظه منتظر باشی که خبری از عزیزترینت که نمی‌دانی کجاست و چطور و چرا بی‌خبر رفته، به دستت برسد. هر لحظه‌ات ناتمام است. چون منتظری، امید داری که سروکله‌اش پیدا شود. همیشه مضطربی. فقط آرزو می‌کنی که بفهمی و بدانی که کجاست و چه می‌کند. فکر می‌کنی که باید بیاید و پاسخ سوال‌هایت را بدهد. حتی فکر می‌کنی اگر خبر مرگش هم برسد، بهتر است از منتظر بودن. اما اشتباه است. اشتباه فکر می‌کرده‌ام: بعضی وقت‌ها دانستن، سخت‌تر است. و سخت‌تر از آن، اینکه بدانی که یک سال کج فکرکرده‌ای و بی‌انصافی کرده‌ای و به عزیزترینت، در ذهنت چه نسبت‌ها که نداده‌ای. حالا فهمیده‌ای که او بی‌حساب و پوچ کشته شده و دیگر نیست؛ کاش زنده بود. کاش زنده باشد. یعنی می‌شود جمیله اشتباه کرده باشد!؟ کاش زنده باشی مینا. زنده باشی حتی اگر ترکیه یا بوسنی یا بلغارستان به هرجای دیگر و با هرکس دیگر باشی. اما کاش فقط زنده باشی. حتی اگر با من نباشی.»

برچسب مرگ وقتی روی کسی بخورد ورق برمی‌گردد. دشمن، دوست می‌شود. خاطراتِ خوب رو می‌شوند. یادها نیک می‌شوند. دزد درستکار می‌شود. چرا؟ معجزه این کلمه سه حرفی چیست؟ معجزه آن ترس است. ترس از مرگ. وقتی با مرگ کسی حتی غریبه روبه‌رو می‌شویم اولین عکس‌العمل‌ و جمله‌ای که به زبان می‌آوریم، در وصف مرده نیست بلکه در وصف خودمان است به وقتی که بمیریم. در واقع خودمان را جای او در قبر یا اعلامیه‌ یا تفت سرکوچه می‌بینیم و می‌گوییم: آخی. زبان‌مان نمی‌چرخد بد بگوییم چون به خودمان بد نمی‌گوییم. این قانون طبیعت است: آدمی از مرگ بترسد.

عذاب وجدان
داستان دوم قصه‌ عذاب وجدان است: «روسری قرمز دور گردن فیروز مشتاق». پسر و عروس مرد مسنی مرده‌اند و او خودش را مقصر می‌داند. بین پسر و عروس دعوایی پیش آمده که مرد مسن آتش‌بیار دعوا شده. زن، همسرش را ناخواسته کشته. مرد مسن به خون‌خواهی از پسر رضایت نمی‌دهد تا دیه‌ پسر را بگیرد. زن بر اثر فشار در زندان سکته می‌کند و می‌میرد. حالا راوی که مرد مسن است عذاب وجدان گرفته و برای اینکه خودش را آرام کند می‌خواهد اعترافاتش را در مجله‌ای که قبلا خبر را چاپ کرده بوده بنویسد تا کابوسی که شب‌ها مثل روسری قرمز زن دور گردنش خفه‌اش می‌کند، تمام شود. عذاب وجدان نوعی مرگ تدریجی است که آرام آرام می‌کشد. وقتی پای عذاب وجدان وسط می‌آید نمی‌توان سنگینی‌اش را درک کرد. فقط می‌توان باورکرد.

تقدیر
در داستان سوم «خواب‌های مشکوک» نویسنده کمی پا فراتر گذاشته و تقدیر و سرنوشت را هم چاشنی مرگ کرده. مرگی پنج سال پیش اتفاق افتاده و تمام شده اما مدام «ای‌ کاش...»هایی در ذهن راوی که شاهد مرگ بوده می‌آید که خواب و بیداری را از او گرفته و او را تا حد مرگ می‌کشاند. «آسمان با تمام سیاهی‌اش پایین آمده، وزن پیدا کرده و خودش را روی شانه‌هایم انداخته. سگ‌ها نزدیک‌تر می‌آیند. دلم می‌خواهد گریه کنم. آقاجان باشد و دلداری‌ام بدهد. دلم می‌خواهد دیگر خواب نبینم.‌ کاش میثم دیگر شب‌ها به خوابم نیاید. صورت متلاشی‌ام را نبینم. کسی انگار دورتر، پشت سگ‌ها در تاریکی ایستاده است. سگ‌ها باز جلوتر می‌آیند. مثل کابوس‌هایم از دندان‌های بلند و سفیدشان بزاق می‌چکد و دندان‌هایشان بزرگ و تیز است. می‌خواهم بنشینم روی زمین. نمی‌توانم. عقب عقب می‌روم. پشت پایم خالی است انگار. بوی خون تازه را حس می‌کنم. دوباره سر و صورت ترکیده میثم می‌آید جلوی چشم‌هایم. اما این بار حالتی معصوم دارد. مثل یک بچه. چشم‌هایش جوری بسته است انگار که خوابیده. مرگ صورتش را زیباتر کرده. مرگ با صورت من چه می‌کند؟!»

مردگان زنده‌اند
داستان چهارم «مردی با کیف چرمی کهنه» این گونه شروع می‌شود: «ساعت دو و ده دقیقه شب است و دارم می‌نویسم. نه برای اینکه حرف شکیبا را گوش کرده باشم. او که حرفش برایم پشیزی ارزش ندارد. دارم می‌نویسم چون فکرمی‌کنم باید بنویسم. توی یک کتابی خوانده‌ام که نوشتن مثل زاییدن است. اما من قبل از اینکه بنویسم، انگار بارم را زمین گذاشته‌ام و حالا می‌خواهم از این وضع حمل چیزی بنویسم. سبک شده‌ام. ساعت دو و ده دقیقه شب است و خوابم نمی‌آید. نه پلک‌هایم سنگین است و نه چشم‌هایم خسته و نه از کوفتگی و خستگی چند ساعت پیش خبری هست. تا همین چند دقیقه پیش، او این جا بود. همان که ماه‌ها، یعنی دقیق‌ترش را بگویم، پنج ماه و یازده روز، تمام فکر و ذهنم و تمام زندگی‌ام را مشغول خودش کرده بود. هرجا می‌رفتم، می‌دیدمش، هر بار توی دلم خالی می‌شد و تمام خاطراتم را شخم می‌زدم که این مرد کیست و او را کجا دیده‌ام؟»

مرده‌ها زنده‌اند. مضمون این قصه است. ترسی از کودکی با شخصیت اصلی داستان همراه است. او بعد از مرگ پدرش، قدرت بیان حرف‌های ساده‌ را هم نداشته. مرد خاکستری‌پوش با کیف چرمی قهوه‌ای در داستان، نماد حضور پدری است که نداشته. مردی که بوی کافور تند می‌دهد. بویی که یادآور مرگ پدرش است. با همه بدی بو ولی پدر را برای او زنده کرده و می‌تواند ساعت‌ها نگفته‌ها را با او دردل کند.

انتظار مرگ
داستان پنجم «تا خانه راهی نیست» قصه راننده پیر و دردمند است که منتظر مرگ است. پیرزنی را کنار جاده سوارمی‌کند. پیرزن نماد مرگ است. چادری سفید سر کرده و حرف نمی‌زند. با حضور در ماشین ناگهان همه‌جا مه‌آلود، سفید و کابوس‌وار می‌شود. حتی شهر یکباره خلوت می‌شود. روی شهر انگار که گرد مرگ ریخته‌اند؛ هیچ کس نیست. پرنده هم پر نمی‌زند. الا کلاغ‌ها. پیرزن مدام زل می‌زند به مرد که ناله می‌کند. مرگ در این قصه هویت دارد. هویتش پیرزن چادر به سر است که سیاه نیست و از قضا سفید است.

مرگ‌باوری
داستان ششم «ماه منیر خواب است» قصه باور مرگ است. قصه مرده‌هایی که زنده‌اند و با ما زندگی ‌می‌کنند. شاید از نگاه دیگران کسی که مرده‌اش را می‌بیند دیوانه باشد اما از نگاه خودش این‌طور نیست؛ زیرا مرگ‌شان را باور نکرده. مرگ‌های حادثه‌ای از اینگونه‌اند. باورپذیر نیستند.

دلتنگی
داستان هفتم «کاش برسم و او باشد» قصه همه ما است. کاش‌هایی که وقتی دوریم و دلتنگ، زیاد می‌گوییم. کل داستان در نام داستان خلاصه شده. قصه مادری دلتنگ و پسری گرفتار است که قرار است تا یک ساعت دیگر در شبی که به خاطر برنده شدن فوتبال خیابان‌ها بسته شده خودش را به مادر برساند. قصه بُغضی است که مادر کرده و هر آن ممکن است بترکد و پسر او را نبیند. شهر آهنی به هم ریخته. مردم خیابان‌ها را با ماشین و موتور پر کرده‌اند. پیرزنِ تنها، چشم انتظار است. تا رسیدن راوی به خانه مادر، خاطرات مثل آدم‌های خیابان مدام به راوی تنه می‌زنند. بغض مادر بغض پسر شده. پسر می‌ترسد از روزی که کلید بیندازد و وارد خانه شود و صدایی نباشد که بگوید «تویی مادر؟»

مجموعه داستان «خواب‌های مشکوک» تم مرگ دارد. قصه‌گو است. روان و دلنشین می‌شود خواندش. توی تابوت هر داستان می‌توان خوابید تا با خودش تو را به اعماق مرگ ببرد. بیرون که آمدی، به خودت بیایی که مرگ نزدیک است. مرگ شوخی ندارد. مرگ چهره مرده را تطهیر می‌کند و آدم‌های زنده را عوض می‌کند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...
بابا که رفت هوای سیگارکشیدن توی بالکن داشتم. یواشکی خودم را رساندم و روشن کردم. یکی‌دو تا کام گرفته بودم که صدای مامانجی را شنیدم: «صدف؟» تکان خوردم. جلو در بالکن ایستاده بود. تا آمدم سیگار را بیندازم، گفت: «خاموش نکنْ‌نه، داری؟ یکی به من بده... نویسنده شاید خواسته است داستانی «پسامدرن» بنویسد، اما به یک پریشانی نسبی رسیده است... شهر رشت این وقت روز، شیک و ناهارخورده، کاری جز خواب نداشت ...
فرض کنید یک انسان 500، 600سال پیش به خاطر پتکی که به سرش خورده و بیهوش شده؛ این ایران خانم ماست... منبرها نابود می‌شوند و صدای اذان دیگر شنیده نمی‌شود. این درواقع دید او از مدرنیته است و بخشی از جامعه این دید را دارد... می‌گویند جامعه مدنی در ایران وجود ندارد. پس چطور کورش در سه هزار سال قبل می‌گوید کشورها باید آزادی خودشان را داشته باشند، خودمختار باشند و دین و اعتقادات‌شان سر جایش باشد ...
«خرد»، نگهبانی از تجربه‌هاست. ما به ویران‌سازی تجربه‌ها پرداختیم. هم نهاد مطبوعات را با توقیف و تعطیل آسیب زدیم و هم روزنامه‌نگاران باتجربه و مستعد را از عرصه کار در وطن و یا از وطن راندیم... کشور و ملتی که نتواند علم و فن و هنر تولید کند، ناگزیر در حیاط‌خلوت منتظر می‌ماند تا از کالای مادی و معنوی دیگران استفاده کند... یک روزی چنگیز ایتماتوف در قرقیزستان به من توصیه کرد که «اسب پشت درشکه سیاست نباش. عمرت را در سیاست تلف نکن!‌» ...
هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...