یک یادآوری به بهانه مرگ گابو | شرق
کلنل نیکلاس ریکاردو مارکز از کهنهسربازهای جنگهای داخلی کلمبیا بود که آتشش در سالهای 1899 تا 1902 زبانه کشید و به جنگ هزارروزه معروف شد. ماجراهای این جنگ که گابو در سالهای کودکی از زبان کلنل میشنید سخت مسحور و مفتونش میکرد. کلنل مینشست و راجع به جنبههای سیاسی جنگ با نوهاش حرف میزد و سعی میکرد به او توضیح دهد که لیبرالها و محافظهکارها چطور بر سر بهدستگرفتن زمام حکومت و اختیار اقتصاد مملکت جنگیدند. این روایتها در شکلگیری درک و فهمی اولیه از سیاست و تاریخ در او موثر میافتاد. در 1821 سیمون بولیوار؛ مردی که کلمبیا را از مستعمرگی اسپانیا خلاص کرد، اولین قانون اساسی آن کشور را از تصویب ملت گذراند. پدربزرگ مارکز تاریخ کلمبیا را برای نوهاش روایت کرد و در او حسی از احترام به رهبرانی همچون سیمون بولیوار برانگیخت. کلنل علاوه بر تاریخ، مارکز را تشویق کرد به هنر و نیز او را با جهان شگفتانگیز زبان آشنا کرد.
یک روز گابو را برده بود تماشای سیرک. گابریل با انگشت جانوری را نشان میدهد و کلنل میگوید: «شتره دیگه پسرم.» تماشاچی بغلدستی که ناخواسته مرتکب استراقسمع میشود، رو به کلنل میکند و میگوید: «ببخشید، ولی این جمازهست!» کلنل از اینکه جلو نوهاش کنف شده و آدم نامطلعی به نظر رسیده بود، حالش گرفته میشود. وقتی برمیگردند خانه، بلافاصله میرود سراغ فرهنگ لغت تا سر دربیاورد که آن جمازه که یارو گفت به چه معناست. میبیند بله! آن چیزی که آنها در آمریکایجنوبی به اسم شتر میشناسند، درواقع شتر بیکوهان پشمالوی کوتاهقدی است و حال آنکه جانوری که در سیرک دیده بودند، شتر یککوهانه پاچهدرازی بود خاص آسیایغربی و شمال آفریقا که تاب تحمل بالاترین درجات گرمای صحاری را، حتی وقتی کار به چندروز بیآبی و بیعلفی میکشد، دارد و گونهای از آن که در سرعت سیر معروف است، «جمازه» نامیده میشود. این با شتر دوکوهانه نواحی عربستان هم فرق دارد که نامهای گوناگونی از قبیل صرصرانی، طبز، یعلول و بختی دارد. کلنل چانهاش را خاراند، کتاب را بست و داد دست گارسیا مارکز و گفت: «این کتاب نهتنها همه چیزُ میدونه، بلکه تنها کتابیه که هیچوخ اشتباه نمیکنه!» گابریل پرسید: «چیا هست توش؟» پدربزرگ گفت: «همه چی!» - این پاسخ کنجکاوی و اشتیاقی در پسرک بهپا کرد که دیگر شب و روزش شده بود آن فرهنگ لغت. شیفته لغتها و معنیشان شده بود و طوری که انگار رمانی بخواند، سرش را از توی فرهنگ لغت بیرون نمیآورد. با اینکه شاید بیشتر چیزهایی را هم که میخواند درست نمیفهمید، اما این مواجهه آنقدر موثر بود که بعدها نوشت: «آن اولین برخورد من با کتابی بود که میتوانست بهطور اساسی در سرنوشت من بهعنوان نویسنده تعیینکننده باشد.»
گابو هشتساله بود که کلنل مرد. از لحاظ عاطفی و روحی ضربه سنگینی بود، اما تخمی که او در دل گارسیا مارکز نهاد، بعدها به درخت تنومند پرشاخوبرگی در ادبیات جهان مبدل شد. چهبسا مرگ کلنل نیز با خود ارمغانی برای گابریل داشت: ارمغان آشنایی با مفهوم عمیق تنهایی. و تنهاییست که آدم را به ورطه خیال میکشاند. ذهن مثل پرندهای که از قفس آزاد شده باشد، پر میکشد به ناکجاها و چیزهایی میسازد که در جهان واقعیت نیست. این جهان جادویی خیال است که واقعیت را، واقعیت فروپاشیده و کپکزده را، بازسازی میکند و ستارههای گیرافتاده در ظلمت را نوید آزادی و درخشیدن میدهد. چنانکه فیالمثل کارلوس فوئنتس هم در توصیف قلم مارکز، آن را «نثری آکنده از زندگی توام با تخیل رهاییبخش» میخواند.
در سالهای نوجوانی، گابریل بهتدریج روح خود را از شعر پر کرد. در کالج سنخوزه بود که دستبهکار نوشتن شعر شد. در همان ایام بود که «منشأ خانواده، مالکیت خصوصی و دولت» انگلس را خواند و بعد با آثار مارکس آشنا شد. همچنین از فروید خواند و شکسپیر و از ژول ورن بهویژه «بیستهزار فرسنگ زیر دریا» و «دور دنیا در هشتاد روز». هرچه دستش میرسید میخواند. داستانهای کوتاه مارک تواین، «کوه جادو» توماس مان. یکی از محبوبترین کتابهای مارکز در این سالها «کنت مونت کریستو» دوما بود. اشعار والری، نرودا و کارهای لورکا نیز همینطور. خواندن اینها به او دل و جرات میداد برای نوشتن. بعدها در حوالی 20سالگی، «مسخ» را خواند و کافکا را شناخت. انگیزه نوشتن تقویت شد و حتی برخی منتقدان گفتهاند که کافکا بر نوشتههای او تاثیر گذاشت. بعد از آن گارسیا مارکز کمکم از شعر به طرف خواندن رمان رفت. در آغاز غرق ادبیات روسیه، بهخصوص داستایفسکی و تولستوی شد. راست یا دروغش گردن آنها که میگویند؛ ولی میگویند تاکنون داستایفسکی و تولستوی بیشترین تاثیر را بر نویسندگان غربی گذاشتهاند.
تشنگی مارکز با اینها فرو ننشست. بعد از اینها نوبت فلوبر و استاندال بود: «مادام بوواری» و «سرخ و سیاه». بعد از آن بود که مارکز «زیستن برای قصهگفتن» را نوشت. آن کتاب حاوی معلوماتی درباره بورخس، هرناندز، کورتازار و همچنین هاکسلی، لارنس و گراهام گرین است. دیگر باید پیشبینی میکردیم که بعد از اینها مارکز میرود سراغ جویس و «اولیس». البته ناگفته نماند همه اینها را، از دم، از روی ترجمهشان خواند. تنها زبانی که قادر بود با آن تکلم کند اسپانیولی بود. بعدها که اروپا را دید، قدری با ایتالیایی، فرانسوی و مختصری هم با انگلیسی آشنا شد.
اگر بخواهیم فقط اسم ببریم از کسانی که مارکز با خواندن آثارشان در جوانی به تکاپوهای ذهنی و قلمی خود غنا میداد، خودش یادداشت مفصلی میشود: آرتور رمبو، پل ورلن، ویرجینیا وولف، ترومن کاپوتی، آلن فورنیه و تا یادمان نرفته، هومر و سوفوکل! بعدها هم که به اروپا سفر کرد و طبعا با آدمهای تازهای آشنا شد و کتابهای بیشتری خواند. خیلی وقتها خیال میکنیم این نویسندهها مینشینند توی اتاقشان و آنقدر مینویسند و مچاله میکنند تا اینکه یک شاهکار خلق میشود و یک نویسنده جهانی به عرصه میآید. ما خواستیم بگوییم پشت همه دستاوردهای اشخاصی مثل مارکز، یک قاعده ساده وجود دارد: کار کن! ضمنا خواستیم تاکید کنیم که تربیت (با رجوع به ماجرای کلنل و شتر) خیلی بیشتر از هزارویک چیز دیگر ضروری و کارساز است.
................ تجربهی زندگی دوباره ...............