بازاندیشی در کلان‌روایت «جنگ» | اعتماد


در زمانه آتش‌بس، وقتی که بیداری جای خود را می‌دهد به بی‌خوابی و بی‌خوابی می‌شود یک بی‌قراری بی‌پایان، آنگاه که آدمی زنده بودن را فراموش می‌کند، در آن آتش‌بسی که از مو باریک‌تر است، چه باید کرد؟ اصلا چطور می‌توان در این بلاتکلیفی بزرگ که افسار هیچ بخش زیستن دراختیار ما نیست، زنده ماند؟ این سوالی است که علیرضا نادری، نمایشنامه‌نویس معاصر ایرانی در اثر «پچ‌پچه‌های پشت خط نبرد» مطرح می‌کند و برای بغرنج‌تر کردن موقعیت کاراکتر‌هایی را در مکان محبوس می‌کند و حتی اختیار رفتن هم از آنها می‌گیرد، زمانی که نه در رفتن حرکتی است و نه در ماندن سکونی، جایی که زمین و زمان از مدار خارج می‌شود.

خلاصه پچ پچه های پشت خط نبرد علیرضا نادری

این نمایشنامه سال 1374 توسط علیرضا نادری نگاشته شد و وقایع آن به سال 1361 برمی‌گردد. این درام جنگی برای اولین‌بار در جشنواره دانشجویی سال 74 اجرا شد، این نمایشنامه همواره جزو جنجالی‌ترین آثار با محوریت جنگ ایران و عراق در خاطرات معاصر است.

دلیل اصلی مخالفت‌ها و تلاش‌ها در جهت جلوگیری از اجرای (یا حتی چاپ) این اثر را می‌توان در این دید که روایت این اثر از جنگ به‌ طور کلی با کلان‌روایت مورد طبع حاکمیت، متضاد است. در خیل بی‌انتهای آثار دفاع مقدس کمتر اثری وجود دارد که مثل ‌«پچ‌پچه‌ها» (یا در زمینه رمان می‌توان به «عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک» اثر «مرتضاییان آبکنار» اشاره کرد که آن هم مثل نمایشنامه نادری دیگر چاپ نمی‌شود) روایتی را به تصویر بکشد که متفاوت و خاص باشد، حقیقت این است که علیرضا نادری در دنیای نمایشی خود بردی در جنگ نمی‌بیند و آن را از هر سو نقشی از آسیب و باخت رسم می‌کند. اتفاقات نمایشنامه‌ در جهبه جنگ رخ می‌دهد، رزمندگان در فاصله دو حمله در پشت خط نبرد به‌سر می‌برند، در ماه رمضان 1361. در آتش‌بسی که سربازان با پرتاب هر سنگ‌ریزی ترس را احساس می‌کنند و منتظر حمله‌اند؛ ترسی که حتی معلوم نیست توسط خودی‌ها شکل گرفته یا بعثی‌ها.

عده‌ای از رزمندگان قصد این را دارند که درخواست مرخصی‌هایشان را طوری تنظیم کنند که هنگام حمله در شهر خودشان باشند، آنها در آتش‌بسی به‌سر می‌برند که می‌دانند قرار است تمام شود، آنها کسانی هستند که می‌دانند مرگ برایشان عرقه می‌کشد و زمان فقط برای کشتن است. کاراکترهای این نمایش مخصوصا علیرضا (که قطعا بی‌دلیل همنام نویسنده اثر نیست) به مرور زمان مرگ‌آگاه می‌شوند و همواره این سوال را مطرح می‌کنند که این جنگ به چه دلیل باید ادامه پیدا کند، سوالی که نمی‌توانند برایش جوابی پیدا کنند، سوالی که نویسنده هم برای آن جوابی ندارد.

کاراکتر‌های این نمایشنامه اعم از علیرضا، باقر، دوستعلی، یوسف، شهریار، پرویز، گروهبان فرخنده و شبح سرگردان نمایشنامه یعنی سروان همه به نوعی نماینده یک قومیت یا قشر خاص هستند، اما هیچ‌گاه به درجه تیپ بودن سقوط نمی‌کنند، یکی از آفت‌های نمایشنامه‌های ایرانی از قبل انقلاب تا همین لحظه این بوده که نویسندگان خیلی مواقع در مواجهه با خلق دسته کاراکتر‌ها (هنگام ساختن درامی با کاراکترهای زیاد) به تیپ‌سازی بسنده می‌کنند.

برای نمونه به آثار نمایشی ساعدی نگاهی بیندازید، جایی که اکثرا کاراکتر‌ها در حرفه خود خلاصه می‌شوند و از نام و عقیده به کلی عاری‌اند، ضعفی که حتی در آثار داستانی ساعدی هم کمتر به چشم می‌آید. نادری در نمایشنامه‌نویسی با وجود اینکه مثل ساعدی تلاشی در جهت شکستن کلان‌روایت‌ها می‌کند ولی به هیچ‌وجه مانند او در درون تله‌های سهل‌‌نگارانه نمی‌شود.

در زمانه‌ای که سینمای دفاع مقدس در پی خلق ایجاد کلان‌روایتی بود که در کشتن و کشته شدن هیچ‌وقت بد نبود، آثاری که در آن وطن‌پرستی ناسیونالیستی موج می‌زند و کل اثر در این راستا ساخته شده‌ بود که مخاطب نظاره‌‌گر لحظه‌ای قدسی از خودگذشتگی و عروج به سماوات باشد. در این دوران علیرضا نادری در تئاترش آدم‌هایی را دور هم جمع می‌کند که نه بابت یک هدف مشترک، بلکه به خاطر یک بلای سخت و نحس دور هم جمع شدند، بلایی که مهم‌ترین دارایی آدمی یعنی زندگی را تهدید می‌کند؛ جنگ.

نادری به عنوان فردی که جنگ را دیده و آن را تماما لمس کرده، سعی می‌کند در هر سطر صداقتش را حفظ کند. او می‌داند، شکست و مرگ چه طعمی دارد. او فقدان یاران و دوستان را می‌داند. در درام او خبری از رجزخوانی و شاخ و شانه کشیدن برای دشمن مشترک نیست. او بستر داستان را میان سربازان ارتش می‌برد. سربازان نادری بعضی از سر اجبار به آنجا منتقل شده‌اند و عده‌ای هم داوطلبانی هستند که به آنجا آمده‌اند.

در این دسته ناجور، یکی جوان چپی دوآتیشه است و یکی دیگر سربازی یهودی که خود را جدا از این میهن نمی‌داند (این تضاد زمینه‌ساز بحث آنها در رابطه با اسراییل هم می‌شود). کاراکترهای نادری زمان را با فوتبال بازی کردن، با بحث کردن، با جوک گفتن و کارهای روزمره می‌گذرانند، آنها در مردن شکی ندارند و انگار در این برزخ توانستند فرصتی برای اولین‌بار به دست بیاورند که در آن زندگی خود را بازاندیشی کنند؛ این بازاندیشی است که لحظات درخشان نمایش را رقم می‌زند. علیرضا: «زنگ خورده، مدرسه تعطیل شده، بچه‌ها هم دارن می‌رن سمت خونه، من هم گرد و قلمبه ته صفم ... من کلاس اولم. فاصله خونه و مدرسه‌مون یه قبرستونه ... از توی قبرستون توی صف سمت خونه ... خدا کنه مامان خونه باشه ... خونه بی‌مامان، مثل زندونه ...» (صحنه سوم، صفحه 71)

نادری بی‌هیچ ریایی این حقیقت را به مخاطب نشان می‌دهد که جبهه جنگ هم بسان خود جامعه این میهن هیچ‌گاه یک‌سویه نیست و هیچ‌وقت هم قرار نیست این‌گونه باشد، این درسی بود که انگار باید هنرمندانی مثل علیرضا نادری به جامعه‌ هنری و نمایشی این کشور می‌دادند و درنهایت موفق هم شدند. در آخرین اجرای این اثر در سال 1396 مخاطبان احساس جداافتادگی و عدم درک مضامین نمایشنامه را داشتند، به نوعی که انگار جنگ برای آنها این مفهوم دور و دراز و غریب بود که مدت‌هاست از خاطرات رخ بسته است، اما حالا، حالا که پس از سالیان ما بار دیگری در برزخ گیر افتاده‌ایم، شاید در این هنگام که زمان برای ما هم مرده‌ است، بتوانیم باری دیگر این نمایشنامه را بخوانیم و درباره آن بازاندیشی کنیم.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...