شاهرخ شاهرخیان | آرمان ملی
میوریل اسپارک [Muriel Spark] (2006-1918) از برجستهترین و بزرگترین نویسندههای تاریخ ادبیات اسکاتلند است. او با «بهار زندگی دوشیزه جین برودی» [The Prime of Miss Jean Brodie] جهانی شد: هم او، هم رمان، هم شخصیت اول رمانش جین برودی. بااینحال او آثار درخشان دیگری هم دارد که برخی از آنها به فارسی نیز منتشر شده: «دختران نحیف» (ترجمه شهریار وقفیپور، نشر نگاه)، «صندلی راننده» (ترجمه صادق زمانی، نشر ماهابه)، «ولگردی با قصد قبلی» (ترجمه امیرحسین خورشیدفر و بهار احمدیفرد، نشر کتاب پارسه)، و شاهکار او «بهار زندگی دوشیز جین برودی» (ترجمه الهام نظری، نشر افراز) که در فهرست صد رمان برتر مجله تایم، کتابخانه مدرن و سرویس جهانی بیبیسی قرار گرفته است. اسپارک در طول دوران حرفهایاش به جوایز و افتخارات بسیاری نائل شد، از جمله بانوی امپراتوری بریتانیا، فرمانده هنرها و ادبیات فرانسه، جایزه ادبی اروپا و جایزه دیوید کوهن برای یک عمر دستاورد ادبی. آنچه میخوانید گفتوگویی با میوریل اسپارک درباره زندگی و آثارش است.
بهعنوان نویسنده بیوگرافیهای ادیبانی چون امیلی برونته، مری شِلی و جان میسفیلد که مورد استقبال چشمگیری قرار گرفتند، فرآیند نگارش زندگی دیگران در برابر نگارش زندگیخودتان را چگونه مقایسه میکنید؟
شباهت بسیاری دارند. من به واقع از بیرون به مشاهده خود نشستم و خودزندگینامهام را به تحقیق گذاشتم. کار به جایی رسید که وقتی شروع به نوشتن رمانها کردم و برای اولینبار در سال 1957 منتشر شدند، بهنظرم زندگیام در کتابها و رمانهایم به تنهایی خود را توصیف میکردند و سپس از ادامه کار دست کشیدم، چراکه میخواستم خودزندگینامهام را کامل کنم. اما با خود فکر کردم بخشی از آن را به اتمام رساندهام. با این کتاب به شکلی برخورد کردم که انگار درباره شخص دیگری است. تکتک وقایع را بررسی کردم. بهنظرم بهطور واضح میتوانید ببینید که این کتاب مورد تحقیق و بررسی قرار گرفته است. تصمیم گرفتم از مداخله خاطراتم جلوگیری کنم، مگر آنکه یا شاهدی داشته باشم یا اسناد و نامههایی. و بین این دو مورد، خیلی به خاطراتم تکیه نکردم.
خیلیها احتمالا نمیدانند که شما سه مجموعه از اشعار خود را نیز منتشر کردهاید. چه زمانی سرایش شعر را آغاز کردید؟
خب، تقریبا 9 یا 10 سالگی بود و هیچوقت از سرودن شعر دست نکشیدم. آنقدر شعر سرودم تا اینکه نوشتن رمان را به واقع آغاز کردم. شعر اصلیترین دغدغهام بود و هرگز خودم را چیزی جز یک شاعر تصور نمیکردم و هنگامی که نوشتن رمان را آغاز کردم و در عرصه رماننویسی نامی برای خود به هم زدم، هنوز خودم را بهعنوان شاعر میشناختم و هنوز هم میشناسم. به هیچشکلی نمیتوانم خودم را در این حد رماننویس قلمداد کنم، چراکه نگرش شاعرانهای در مشاهده مسائل دارم. این امر در مقایسه با تمام رماننویسان تفاوتی ندارد، اما در برابر رماننویسانی چون آنتونی ترولوپ یا بالزاک متفاوت است. چه خوب یا بد، میدانم که به آن نوع نویسندگان شباهتی ندارم.
چنین طبعی بهعلاوه هر چیز دیگری به بصیرتتان مربوط میشود، غیراز این است؟
بصیرت من به گوستاو فلوبر و مارسل پروست یا هر نویسنده فرانسوی دیگری نزدیکتر است. این اشخاص تاثیر بسزایی بر من داشتهاند، مانند آلن رُبگریه در «رمان نو» که عاری از احساسات و عاری از احساسات ثابت مینوشت، اما احساساتی را که مابین خطوط حس میشود دارا بود و این امر به مراتب شباهت بیشتری به من دارد تا هر نویسنده خیلی خوب دیگری که خیلیها او را میشناسند. بااینحال، بهنظرم جایگاه رُبگریه بهعنوان نویسندهای با قاعده درخور نبوده و اما ژرژ سیمنون، حتی در کتابهای غیرپلیسی یا کتابهایی غیراز بازپرسی به نام «مگره»، از دیدگاه من به زیبایی مینوشت. نویسندگان فرانسوی تاثیر شگرفی بر من داشتهاند.
بااینهمه، رُبگریه سبک غنایی و شوخطبعی مورد علاقه شما را که در آثارتان به کار میگیرید ندارد. درست میگویم؟
بله، چنین قابلیتی را ندارد. تمام آنچه که از او دارم، جدایی مشخصی محسوب میشود. بهنظرم «صندلی راننده» بهترین کتاب و رمان مورد علاقهام است. این رمان به شدت به سبک رُبگریه است، با این تفاوت که کاراکترهای بیشتری دارد. او دوست دارد از کاراکترهای کمتری استفاده کند. او دیگران را پاک و شفاف میخواهد، اما من دوست دارم صحنهای گذرا داشته باشم.
پیشتر در گفتوگویی با پاریس ریویو، ویلیام ترور از داستان کوتاه با عنوان «هنر برداشت کلی» با این تفسیر که اگر رمان را مانند نقاشی ظریف و درهمپیچیده رنسانس در نظر بگیریم، داستان کوتاه نقاشی امپرسیونیست محسوب میشود. شما داستان کوتاه را چطور معنی میکنید؟
بهنظرم تفسیری است بسیار عالی. اما من همیشه آن را «امپرسیونیست» خطاب نمیکنم. در مقایسه با آنچه که شما شرح دادید، در تصویری بزرگتر میتواند جزییات بیشتری داشته باشد. البته، داستان کوتاه انواع و اقسام مختلفی دارد. تعداد بسیار زیادی از داستانهای کوتاه درباره چیز خیلی خاصی نیستند. آنها مطلبی را گرد هم جمع نمیکنند و درعینحال کیفیت مطلوبی دارند، چراکه محیط و کاراکترها را در خود جای دادهاند. بهشخصه، داستانی نظرم را به خود جلب میکند که گرداگرد خود بچرخد و با نوکی تیز پیش برود. من نمیگویم لزوما به مانند نقاشی امپرسیونیست است. اما معتقدم از جزییات بیشتری برخوردار است.
در بررسی سیر رمانهایتان، با «دروازه مندلبیوم» که آفرینشی طویل و فراختر داشت؛ و پس از آن بهطور برجسته با «تصویر عمومی»، «صندلی راننده»، «مزاحم نشوید»، و « زندانی در کنار رودخانه شرق» نوعی رهسپاری رخ میدهد. بهطوری که نهتنها انگار این رمانها در زیر افسون ژانر «رمان نو» نوشته شدهاند، بلکه پلاتی غیرتجربی ناپدید میشود. آیا چنین تشخیصی منصفانه است؟
فکر میکنم اینطور باشد. پلاتها خیلی پرایجاز نیستند. در رمانم به نام «به خاطر بسپار خواهی مرد» یک پلات اصلی و چندین پلات فرعی وجود دارد. «دروازه مندلبیوم» رمانی تجربی بود. اما بهنظر هیچشباهتی با تجربه ندارد. بهعنوان تجربه، هر کدام از فصول این رمان از دیدگاه شخص دیگری نوشته شده و این خود کانون توجه کار است، خودِ رمان، به عبارتی خود (Ego) است و نه من (I)، کانون توجه و راوی از سوی کاراکترهای مختلفی صورت میگیرد، از دیدگاه فِردی، و سپس پسر عرب و سپس دختر داستان. هر فصل از نقطهنظر متفاوتی صورت میگیرد. و سپس بخشهایی از رمان «دروازه مندلبیوم» را در حد دو یا سه فصلش بهعنوان داستانهای کوتاه در مجله نیویورکر منتشر کردم. نسبتا از این کار لذت بردم. دو سال طول کشید تا آن را نوشتم.
مساله دیگری که آثارتان را جالب توجه میکند خشونتی است که به کار گرفتهاید. اتفاقات وحشتناکی در رمانهایتان رخ میدهد. چرا در آثار رماننویس کاتولیکی مثل شما تا این حد خشونت وجود دارد؟
بههرحال خشونت در سرتاسر دنیا وجود دارد. حتی زمانی که داشتم «بهار زندگی دوشیزه جین برودی» را مینوشتم، این چنین احساس کردم. دوشیزه برودی که در ابتدا در آزمایشگاه بود و از آتش میترسید، درنهایت آتش گرفت و مُرد. فقط احساس کردم که زندگی ظالمانه است. اگر خشونت را از داستان جدا کنید، انگار ضرورتی را از آن حذف کردهاید. تاثیرات خشونت بخش کلیدی و اساسی داستان را به واقع تشکیل میدهد. امکان ندارد که داستان را بدون آن تصور کنید. در مورد دِیم لِتی در «به خاطر بسپار خواهی مرد» بهنظرم آمد که خشونت خود را به تنهایی توصیف میکند. مورد او اتفاقی است که همه باید آن را هر روز در روزنامه بخوانند. نیومن در جایی نوشته: غیرممکن است رمانی بنویسید که در آن عامل شر وجود نداشته باشد. به راستی که حق با اوست.
آیا بر این باورید که پیگیری حقیقت محض، همانطور که شما به آن تعهد دارید و سنت واقعگرایانه هیچسنخیتی با یکدیگر دارند؟
خیلی مطمئن نیستم که به حقیقت محض متعهد بودهام. میدانم که این امر واقعیتی نظری محسوب میشود، اما خیلی اطمینان ندارم که نظریه پیشرفته کاتولیکی خیلی به نگرشش نسبت به حقیقت مربوط شود و نسبت به واقعگرایی، خب، متوجه شدهام که رمانهای واقعگرا بیشتر به حقیقت خشک و محض متعهد هستند تا به انواع دیگری از داستانها. بگذارید بگویم که رمانهای جورج الیوت بینهایت واقعگرا و نسبتا خشک هستند و بیشتر لحن مطلقی دارند.
کمی بیشتر به خوانندگان بهطور تئوریک بپردازیم: فلور تالبوت در انتهای رمان «وقتکشی از قصد» مینویسد: من همیشه امیدوار بودم خوانندگانم افراد پختهای باشند. اصلا دوست ندارم درباره خوانندگانی فکر کنم که سطحی و کمارزش هستند. درحالی که مشغول نوشتن هستید به خوانندگانتان فکر میکنید؟ آیا رابطه خود را با آنها به نوعی قراردادی و حتی خصمانه در نظر میگیرید؟
نه، من این چنین نسبت به خواننده فکر نمیکنم، اما حس منتقدانه بسیار محکمی دارم. پیش از اینکه رمان بنویسم، نقدهای ادبی زیادی انجام دادم و این روند ظاهرا همزمان با نوشتن رخ میدهد. همچنان که مشغول نوشتن رمانی هستم، از اینکه چگونه بهنظر خواهد رسید، آگاهی دارم.
کمی بیشتر به خوانندگان بهطور عملی بپردازیم: با توجه به اینکه آثارتان به چیزی حدود بیستوشش زبان دنیا ترجمه شدهاند، به واقع خوانندگان بسیاری در سرتاسر دنیا دارید. آثارتان در چه نقاطی طرفداران بیشتری دارند؟ آیا رمانهای بهخصوصی هستند که در کشورهای مشخصی محبوبیت داشته باشند؟
خیلی مطمئن نیستم. بهنظرم رمان «به خاطر بسپار خواهی مُرد» که درباره مرگ و پیری است در آلمان محبوب باشد. آنها معمولا آنچه را که ممکن است رمانهای بدبینانه خوانده شود دوست دارند. در فرانسه، داستانهای کوتاهم بهترین آثاری هستند که مورد تحسین قرار میگیرند. فرانسویها و آمریکاییها به یک اندازه عاشق داستانهای کوتاهم هستند. منظورم آمریکاییهای شمالی است. در انگلستان، کتاب مورد علاقهشان «بهار زندگی دوشیزه جین برودی» است؛ چراکه تعلق زیادی به میهنشان دارد. اسکاتلندیها نیز آن را دوست دارند.
یکی از ویژگیهای بهخصوص شیوه روایی شما علاقه به افشاسازی زودهنگام است. در ابتدای «بهار زندگی دوشیزه جین برودی» متوجه میشویم که سندی کسی است که به دوشیزه برودی خیانت کرده؛ در صفحه هفت رمان کوتاه «دختران نحیف» به سرنوشت نیکولاس پی میبریم؛ تا صفحه بیستوپنج «صندلی راننده» متوجه میشویم که لیز را مُرده مییابند؛ در ابتدای «سمپوزیوم» پی میبریم که جسد هیلدا دِیمین را در آپارتمان پسرش پیدا میکنند. آیا این صنعت ادبی به سادگی توجه خواننده را به جای دیگری معطوف میکند، به عبارتی توجهاش را از پلات دور میکند؟
به کارگیری این صنعت ادبی کاملا عمدی است. افشای داستان بهنحوی عجیب، با حالتی عجیب، بیشتر از نگهداری اطلاعات، باعث بلاتکلیفی میشود. دوما، کاربرد معادشناسی دارد.
با وجود آنکه اَشکال و ژانرهای ادبی بسیار زیادی را به کار گرفتهاید، ظاهرا قصهها و نمایشهای اخلاقی قرون وسطی به شما نزدیکتر هستند.
معمولا نمایشهای اخلاقی را میخواندم. گمان کنم مانند مطالعه اولیهام از ادبیات، با من عجین شده و تاثیراتی داشته است. بااینحال، به واقع از آن آگاه نیستم.
وقتی درباره زندگیتان بهعنوان یک نویسنده فکر میکنید، چه چیزی برای شما بزرگترین مانع در راه دستیابی به موفقیت بوده؟ آیا زنبودن نقطه ضعفی بر سر یافتن جایگاه خود در دنیای ادبی و زندگی بوده است؟
نه، فکر نکنم زنبودن موجب چنین چیزی شود. بهنظرم بزرگترین مانعم مشکلات خانوادگی و مشکلاتی بوده که با ناشران بیملاحظه داشتهام. بهخصوص در ابتدای راه، میبایست تمام کتابهایم را با تحقیق و بررسی مینوشتم، زیرا به این مساله بینهایت اهمیت میدهم. این کار زمان زیادی میگرفت و خود مانعی به حساب میآمد و تنها مانع دیگری که میتوانم به آن اشاره کنم، محدودیتهای استعداد است که جای حرف و سخن ندارد.
در برابر این عنوان که «نویسنده زن» خوانده شوید، چه جوابی دارید؟
به هیچوجه این عنوان را دوست ندارم. من خود را فقط با عنوان یک «نویسنده» میشناسم. برای اولین داستان کوتاهم که جایزه «آبزرور» را برد، باید در هنگام ارائه داستان، تخلص و نام خود را در پاکتنامهای قرار میدادیم و آنها کاملا مطمئن بودند که نویسنده مَرد است. نمیدانم چرا چنین فکری کردند و زمانی که پی بردند کسی که داستان را نوشته زن است، بسیار شگفتزده شدند. با تمام این اوصاف، دوست دارم نویسندگیام را متعلق به هیچجنسیت خاصی در نظر نگیریم.
جوایز ارزندهای در دوران حرفهایتان به دست آوردهاید. بهطور مثال، جایزه اروپایی بوکاچییو برای ادبیات اروپا. درباره کلیت روند جوایز چه احساسی دارید؟ آیا هر کدام از جوایز ارزش یکسانی برایتان دارد؟
جدا جوایز اعطایی به آثار برجسته و تلاشهای ادبی را تایید میکنم. بهنظرم جوایز، بهخصوص جایزه اروپایی بوکاچییو، نسبت به جوایز ادبی تبلیغاتی برای رمانها باید بیشتر گرامی دانسته شوند. بااینحال، آدمی همیشه برای خرید خودرو و غیره نیاز به پول دارد. بهنظرم جوایز را نباید بین نویسندگان مختلف تقسیم کرد، مانند انگلستان، هنگامی که جایزه ادبیات بریتانیا دیوید کوهِن بین بریل بینبریج و تام گان تقسیم شد. میدانم که هر دو لایق این جایزه بودند، اما باید هر یک در زمان دیگری جایزه را تمام و کمال به دست میآوردند.