همه چیز را برای رسیدن به یک اثر عالی دارد. آدم هایی که زیر پایشان نفت است. اما همین نفت زندگی شان را سیاه میکند. شکار کبک ها و سردخوابی و آدمهای یخ زده و پیشمرگ ها، همه و همه میتوانستند بیشتر از اینها در داستان سهم داشته باشند. اما نمی دانم چرا نویسنده میرود سراغ چگونگی فرار سیامک از تهران... گور بابای روشنک، ندا و صلاح که هیچ کمکی به سیامک و داستان نمی کنند. کاش به جای این آدم ها بیشتر درباره سیامک میگفت
«بر جای ایستاده لیوانها، بشقابها نشسته بودند. فنجانهای ریزودرشت با قوارههای جور واجور. زن قد برافراشته در آشپزخانه اپن. اما کمرشکسته، خسته، درهم ریخته. مرد برخاست. دست به کمر گرفت. خسته از بزم شبانه. برخاست و کوشید تا بتواند روی پاهای خود قرار بگیرد. اما نشد، نتوانست و به ناچار دست دیگر را ستون دیوار کرد. از بزم شبانه همه چیز درهم بود. چیزی بر جای نمانده. همه تپیده. همه افتاده. زن رد مردش را زد. اتاق را باید سامان میداد. با گونه هایی از شرم گداخته، مردش را میپایید. میدانست او چه میخواهد: برجای ایستاده لیوانها، بشقابها نشسته بودند.»
پیش از آنکه وارد بحث رمان «نگهبان» پیمان اسماعیلی شوم، بدون فروتنی و اغراق بگویم، بخش هایی از رمان نگهبان را دو یا سه بار خواندم تا از زبانش چیزها یاد بگیرم. یاد بگیرم چگونه میشود روی لحظهها تامل و داستان را ریز ریز روایت کرد. نویسنده بارهاوبارها نشان میدهد در این کار مهارت بسیار دارد و این توانایی جایی خودش را به رخ میکشد که ناگزیر است، داستان را در فضایی خالی و یکدست پیش ببرد. دشت سوزان جنوب از یک طرف، کوههای پوشیده از برف از سوی دیگر. در این فضای خودساخته، نویسنده ناچار میشود به آدمها و طبیعت نگاهی موشکافانه داشته باشد. او مدام رفتار سیامک، صارم و رازان را بازتکرار میکند و در هر تکرار، کلمات تازهای را در روایتش میگنجاند. این سختکوشی موجب پویایی زبان میشود و کلیشههای زبانی را به عقب میراند.
پیمان اسماعیلی، نویسنده خوبی است و قدرت تخیل غریبی دارد که میتواند خالق نوعی ادبیات باشد. آنچه مینویسم شاید برداشت نادرستی از «نگهبان» باشد اما در صادقانه بودن آن تردید ندارم. دلم نمی خواهد سرهم بندی کنم و با مفاهیم کلی و الصاق آنها به داستان، دنیا و آخرت را بخرم. اینکه رمان نگهبان، داستان ترسها و دلهرههای بشری است یا کابوس و هراس بر آدمها و فضای داستان سایه انداخته است، گیرم که این طور هم باشد، بقیه اش چی؟
برای نقد رمان به احساس خودم و واکنش هایم در برابر داستان پناه میبرم تا راهی برای گذر به نقد باز کنم. اگرچه این شیوه علمی نیست و کمتر جنبه تئوریک دارد اما بیان احساس است و ادبیات هم، همین خلق احساسهای تازه است و اگر احساسی خلق شود، اثر هم میگذارد و برعکس، اگر داستان حس تازهای خلق نکند، عقیم میماند. چرا جلال آل احمد از عقیم بودگی اش این طور خشمناک است. و زمین و زمان را به هم میدوزد تا خلق کند، خالق شود تا احساس اش تجلی بیرونی پیدا کند.
اما داستان «نگهبان» در زبان خلق میشود و نویسنده نشان میدهد در این کار تواناست و همین زبان پاشنه آشیل داستان است. رمان تصاویری دارد که میتوانست تکان دهنده باشد، که نیست و جز یک مورد این اتفاق نمی افتد. فکر میکنم این اعتماد بیش از حد به زبان، کار دست نویسنده داده و او با غفلت از جنس زبانش انتظار خلق تصاویری را دارد که با این زبان ممکن نمی شود و عقیم میماند. مثلااو هرقدر میکوشد با کلمات منحصر به فرد تصویر ادریس را در اتاق سیمانی، هراس انگیز و رعب آور جلوه دهد، چندان موفق نمی شود و آدم را بیشتر یاد آدمخوارهای فیلمهای آمریکایی میاندازد. اصلاآنچه پدر این رمان را درمی آورد، عشق مفرط پیمان اسماعیلی به فیلمهای آمریکایی است. در صورتی که زبان او اگر قرار باشد به سمت و سوی سینمایی برود که بتواند در آن جا خوش کند، شاید آن سینمای اروپای شرقی است. بگذریم که پیمان اسماعیلی در جاهایی که زبانش در پی کشف و خلق ادبیات است و در قامت نویسنده ظاهر میشود، تا حدی رشک برانگیز است. بگذارید همان طور که گفتم مانند خوانندهای علاقه مند با داستان پیش برویم و نقد داستان را بگذاریم برای منتقدان واقعی.
با خواندن «نگهبان» احساسهای متفاوتی به سراغم میآید. تا صفحه ۴۰ که خواندم، تصمیم گرفتم کتاب را زمین بگذارم و ادامه ندهم. گفتوگوها و فضاهای ساختگی آغازین رمان پس ام میزد. اما خدا را شکر، داستان را ادامه دادم. رمان از صفحههای بعد از این جان گرفت، گفتوگوها پالایش یافت و داستان ضرباهنگی حرفهای به خود گرفت. در داستان غرق شدم، دیگر متن را نمی خواندم. کلمات را میبلعیدم و اگر در آن لحظه کتاب را میبستم و ادامه نمی دادم و کسی نظرم را میپرسید میگفتم: «عالی است!» اوج این مهارت و زیبایی در درگیری سیامک و شکیب است. وقتی که شکیب در تاریکی با چراغ قوه به دنبال سیامک میدود تا او را بکشد. باران به شدت میبارد و فضا و حادثه و زبان روایت چنان گره جانانهای به هم خورده اند که بی شک میتوان گفت، از ماندگارترین تصاویر (یا بخش ها)ی رمان است.
وقتی سیامک، شکیب را توی کانال لولههای نفت میاندازد و جنازه اش را توصیف میکند، به قدری اثرگذار است که قهرمان سازی از سیامک در جنگیدن با گرگها را باتسامح قبول کردم و آن را ترفندی برای جذابیت داستان فرض کردم، به خصوص صحنهای که تبر را در هوا ول میکند و به سینه گرگ مینشیند. اما این روند با فرار سیامک، صارم و رازان برای رسیدن به لاجان تشدید میشود. عدهای جنوبی در تعقیب شان هستند و این تعقیب وگریز سرانجامی جز گلوله خوردن و پرت شدن صارم از کوه ندارد. و سقوط صارم همزمان با سقوط رمان است. حالارازان (بچه صارم) میماند و سیامک. آنها خودشان را به اتاقک سیمانی میرسانند و پنهان میشوند. جنوبیها هم که گرفتار گرگها شده بودند، از راه میرسند اما سیامک در را باز نمی کند و آنها را با گرگها رها میکند. این صحنه به شدت داستان «ما سه نفر هستیم» داوود غفارزادگان را به یاد میآورد. البته منظورم نعل به نعل نیست. بیشتر به شکل کلی و تم داستانی هر دو حادثه، نظر دارم. از زمان گلوله خوردن صارم داستان سینمایی میشود و من با افسوس و ناباوری داستان را میخواندم. ناباوری از اینکه پیمان اسماعیلی چطور دلش آمد این بلارا سر رمان بیاورد. همه اش منتظر بودم این جنگ و گریز با گرگها و آدم هایی که در تعقیب سیامک بودند دست از سر داستان بردارند و بروند توی فیلمهای مسعود کیمیایی. اتفاقی که بیشتر به درد فیلمها میخورد یا بهتر بگویم از جنس سینماست. و پیمان اسماعیلی از ادریس و لایههای عمیق تر سردخوابی بگوید و داستان را در برهوت بی انتهایی که آغاز کرده رها کند. آخر جنس داستان این را میطلبید، اما متاسفانه سیامک کار را خراب میکند و دست به ایثارگری میزند.
«نگهبان» همه چیز را برای رسیدن به یک اثر عالی دارد. آدم هایی که زیر پایشان نفت است. اما همین نفت زندگی شان را سیاه میکند. شکار کبکها و سردخوابی و آدمهای یخ زده و پیشمرگها، همه و همه میتوانستند بیشتر از اینها در داستان سهم داشته باشند. اما نمی دانم چرا نویسنده میرود سراغ چگونگی فرار سیامک از تهران. همه ما پذیرفته بودیم که سیامک آدم کشته و کارش به این برهوت کشیده است. چطور و چگونه اش، اینکه با اتوبوس آمد یا با اسب یا از طریق سنندج آمد یا از مهاباد چه اهمیتی داشت! گور بابای روشنک، ندا و صلاح که هیچ کمکی به سیامک و داستان نمی کنند. کاش به جای این آدمها بیشتر درباره سیامک میگفت آن هم نه این قدر کلی. از ادریس میگفت و از صارم و رازان. تنها چیزی که از صارم و فرزندش، رازان در ذهن ما میماند این است که سربازی ریقو به اشتباه مادرش را با تیر زده و پدر بعد از انتقام یعنی کشتن سرباز به ناچار فرار کرده. روشن است که رازان تکرار زندگی سیامک است. پیمان اسماعیلی را نمی بخشم، رمان نگهبان را از اوج به هبوط کشاند. ادبیات را با سینما تاخت زد و دلش نیامد خودش را در زبان پنهان کند. دست آخر اینکه جنس هر زبان توانایی بیانی را دارد که به روح آن زبان نزدیک است. به دشواری میشود با نثر محمود دولت آبادی داستان آپارتمانی نوشت و به دشواری میشود با زبان گلشیری داستانهای حادثهای ساخت. شاید این مهم ترین اشکال رمان نگهبان است که زبانش در جاهایی که داستان به سوی حادثه سازی (اکشن) میرود، از بیان میافتاد. البته میدانم نمی شود حکم صادر کرد اما این بلایی است که سر «نگهبان» آمده است.