ترجمه بهار سرلک | اعتماد
نقاش پریشاناحوالی که اخیرا همسرش او را ترک کرده، میکوشد با رفتن به کوهستانی در شرق ژاپن این ماجرا را به دست فراموشی بسپارد اما این عزیمتش به ماجرایی مفصل منتهی میشود که پای کارآفرین تکنولوژی عجیب وغریب، زنگی که شبها خودبه خود به صدا درمیآید و معبدی زیرزمینی را به داستان باز میکند. این خلاصهای کوتاه از آخرین اثر هاروکی موراکامی «کشتن شوالیه دلیر» [Killing Commendatore] است که اوایل سال 2017 در ژاپن منتشر شد. برگردان فارسی این اثر به همت مترجمان مختلف از سوی چند ناشر ایرانی منتشر شده است.
موراکامی به تازگی و به مناسبت چهلمین سالگرد انتشار نخستین رمانش «به آواز باد گوش بسپار» با نشریه ژاپنی «Kyodo News» گفتوگو کرده است. او درباره تحول در سبک نوشتنش و حضور خشونت که روز به روز در رسانههای اجتماعی پررنگتر میشود، صحبت کرده است.
![هاروکی موراکامی کشتن شوالیه دلیر» [Killing Commendatore]](/files/163264155334774661.jpg)
چهل سالی میشود که نویسندهای حرفهای هستید. حتی فعالیت حرفهای ناتسومه سوسهکی (رماننویس ژاپنی) حدود 10 سال بود. چهل سال فعالیت دستاورد حایز اهمیتی است، درست است؟
هر 10 سال یکبار نقطه عطفی در کارم شکل میگیرد و در هر نقطه، سبک نوشتاری و الگوی داستانهایم تغییر میکند. نوشتن هرگز حوصلهام را سر نمیبرد. همیشه هدفی جدید وجود دارد. به گمانم این چیز خوبی است.
دوست دارم درباره یکی از رمانهایتان بیشتر بدانم؛ رمان «کشتن شوالیه دلیر» که قرار است نسخه شومیز آن نیز به زودی منتشر شود.
نخستین چیزی که در ذهنم شکل گرفت عنوانش بود؛ البته که از اپرای «دون ژوان» موتسارت گرفتهام اما جذب پژواک غریب و ناآرام کلمات «کشتن شوالیه دلیر» (Kishidancho Goroshi) شدم و این سوال برایم ایجاد شده بود که آیا میتوانم داستانی بنویسم که وقایع آن در ژاپن روی میدهند و چنین عنوانی داشته باشد. در این وقت بود که همهچیز شروع شد.
بنابراین نوشتن این رمان را با عنوان کتاب آغاز کردید؟
«کافکا در کرانه» را هم به همین شکل نوشتم. ابتدا عنوان به ذهنم رسید بعد کمکم به این فکر کردم که چه نوع داستانی میتوانم خلق کنم و بعد مشغول نوشتن شدم. به همین خاطر زمان زیادی برد. به گمانم احتمالا «جنگل نروژی» تنها کتابی است که چنین چیزی در موردش صدق نمیکند. تا زمانی که داستان را تمام کنم، عنوانی نداشت.
به نظرم «باغی زیر باران» هم عنوانی بالقوه برای «جنگل نروژی» بود... .
و در مورد «کشتن شوالیه دلیر»، نمیدانستم آیا میتوانم در جایی از کتاب عناصری از داستان «سرنوشت دو نسل» از نویسنده قرن هجدهمی، اوئدا آکیناری را بگنجانم؟
درباره داستانی از مجموعه «قصههای باران بهاری» صحبت میکنید؛ همان داستانی که درباره نبش قبر راهب بودیست است؛ راهبهایی که تا حد مرگ ریاضت میکشند و وقتی هنوز زنده هستند، خودشان را مومیایی میکنند، درست است؟
در سفرهایم به منطقه شمال شرقی توهوکو، چند مومیایی دیدهام. همچنین کتابی خواندم که وقایع داستانش در کتابفروشی کتابهای دسته دوم در کیوتو روی میدهد و درباره اینکه مومیاییها چطور ساخته میشوند و اینجور چیزها را توضیح داده بود.
«قصههای باران و مهتاب»، مجموعه دیگری از داستانهای اوئدا، در «کافکا در کرانه» هم وجود داشت. درست میگویم؟
آثار آکیناری را دوست دارم به خصوص داستان «سرنوشت دو نسل» او را. داستانش درباره راهبی است که خودش را مومیایی کرده است و پس از اینکه از مومیایی درمیآید و احیا میشود به آدم نالایقی تبدیل میشود. اوئدا آکیناری مثل پیروان مکتب کلبیها به دنیا نگاه میکرد و چنین داستانهای نابهنجاری را نوشت. این دست داستانهای ماورایی معمول نیستند.
بله، متوجهم.
خانه پدرم معبد بودیستی جودو شو (مکتب بوداگرایی پاکبوم) در کیوتو است. قابل پیشبینی است که وقتی از دنیا رفت، راهبی از همین مکتب سوترای بودیستی خواند. با این راهب صحبت کردم و فهمیدم مقبره آکیناری در معبد اوست و از راهب خواستم مقبره را نشانم بدهد. نقش خرچنگی روی مقبرهاش حک شده بود. وقتی از راهب دلیلش را پرسیدم، گفت آکیناری- که همیشه کلبی بوده- به هنگام مرگ درخواست کرده روی مقبرهاش موجودی حک شود که فقط بتواند کج راه برود.
چه داستان جالبی.
ظاهرا این معبد به نوعی در سالهای پایانی عمر آکیناری به او پناه داده بود.
میان «کشتن شوالیه دلیر» و داستان «سرنوشت دو نسل» آکیناری همپوشانی وجود دارد. وقتی شخصیت محوری «کشتن شوالیه دلیر» باغی را که در آن زندگی میکند، حفر میکند، «چالهای» از گذشته ظاهر میشود.
درونمایه داستانهای من معمولا درباره واکاوی ناخودآگاه یا خودآگاه ساحت زیرین ذهن آگاه است. وقتی ذهن آگاه را عمیقتر واکاوی میکنیم، در زیرترین لایه جهانی گروتسک با موجوداتی سیاه میبینیم. برای آنچه میتوان از این تاریکی بیرون کشید اساسا فقط میتوانیم به غرایزمان تکیه کنیم، درست است؟ هیچ راه چارهای نداریم و فقط میتوانیم همه جنبههای آگاهیمان را تقویت کنیم و خودمان را تسلیم غرایزمان کنیم. نمیتوانیم به منطق متوسل شویم یا به نمونههای قبلی چون به نوعی این کارها خطرناک هستند.
مشتاقانه کتاب را میخواندم و منتظر ورود شوالیه بودم. چون تقریبا60 سانتیمتر قد دارد، آدم بامزهای است.
اگر او هیکل درشتی داشت، کار کردن با او سخت و وجودش ارعابآور میشد. چون جثه کوچکی دارد، جمعوجور است و راحت میتوانیم توجهمان را روی او متمرکز کنیم و با او سروکار داشته باشیم. همهچیز به تناسب کوچکتر میشود. او وجود دارد اما از زندگی روزمره جدا است.
شما دهها کتاب ترجمه کردهاید و مرتب به سفرهای خارجی میروید. همچنین مدتی طولانی را در کشوری دیگر زندگی کردهاید. اما وقایع تمام داستانهایتان در ژاپن روی میدهند از جمله «کشتن شوالیه دلیر».
شاید به این دلیل که به مبادله «درونی» با «بیرونی» علاقهمندم. برای مثال، در همین رمان، شوالیه - که فرض بر این است که غربی است- لباسهای ژاپنی باستانی دوره آسوکا را –که از قرن ششم تا هشتم را دربرمیگیرد- میپوشد. این ناهمخوانی باعث میشود برای خوانندهها سوال ایجاد شود و دچار ابهام شوند. اگر او همان نوع لباسهایی را که دون ژوان به تن میکرد، میپوشید داستان به این شکل از آب درنمیآمد.
بدون شک درست باشد.
وقتی کارم را شروع کردم، رمانهای زیادی بود که وقایعشان در کشورهای خارجی روی میداد. اما خیلی جذبشان نشدم. بیشتر به اثری که نویسنده در آن معناها را تغییر میدهد یا افکار و اعتقادات را دادوستد میکند، علاقهمندم. انجام این کار با سبک مرسوم ادبی غیرممکن است بنابراین لازم است واژههای ادبی را بازچینش کنم.
و آن کتابهایی که داستانشان در ژاپن روی میدهد بعدها به زبانهای خارجی ترجمه شدند.
به نظرم نشاندهنده این امکان است که «ایده» یا «مفهوم»، به همان شکلی که با نوع پوشش شوالیه با لباسهای ژاپن باستان نشان داده میشود، میتواند فارغ از تفاوتها از میان فرهنگها حرکت و عبور کند. از طرفی، حتی اگر همان مفهوم را داشته باشید، ممکن است وابسته به نوع خاکی که معانی در آن ریشه دواندهاند، متفاوت باشند. وقتی قلم به دست میگیرم، به چگونگی فاصله گرفتن و همپوشانی معانی علاقهمندم.
همانطور که از عنوان داستان برمیآید، شوالیه در این رمان کشته میشود. در ابتدای اپرای «دون ژوان» نیز شوالیه کشته میشود و در رمان شما هم دوباره به قتل میرسد.
به گمانم نخستینباری است که کلمه «کشتن» در عنوان یکی از کتابهایم ظاهر میشود. برای مثال «جنگل نروژی» چند شخصیتی دارد که مرتکب خودکشی میشوند اما این آدمها خودشان را میکشند. در آن داستان، مرگ، خود کشتن، معنای مهمی دربردارد.
وقتی وارد بخش «پایان دنیا» در رمان «سرزمین عجایب و پایان دنیا» میشویم، همان موضوع مرگ دوباره روی میدهد. وقتی شخصیت محوری «کافکا در کرانه» در دل جنگل قدم میزند، در واقع در دنیای مرگ قدم میزند.
در «1Q84» رهبر فرقهای، شخصیت محوری داستان، ائومامه را متقاعد میکند که او را به قتل برساند. او به ائومامه میگوید باید این کار را بکند تا تنگو- معشوقه ائومامه- زنده بماند. در «کشتن شوالیه دلیر»، خود فرمانده به شخصیت محوری داستان میگوید او را بکشد تا جان ماری را، دختری که گمشده است نجات بدهد و شخصیت محوری کارد آشپزخانه را در قلب کوچک فرمانده فرو میکند.
مشخصا به داستانها ارجاع میدهم اما هیجانی که طی ارتکاب قتل به وجود میآید، مهم است. در «کافکا در کرانه»، جانی واکر گربهها را با اسکالپل میکشد. هیجان شکافتن بدن این جانور آنقدر مهم و اساسی است که انگار واقعی است.
بیشتر توضیح میدهید؟
از دیدگاه اساطیری، عمل کشتن تولدی دوباره است. موجودی کشته میشود و موجودی دوباره متولد میشود. داستانهای اساطیری درباره پدرکشی داریم. موجودی جدید با کشتن موجودی به دنیا میآید. این داستانی است که گاهبهگاه در اساطیر خواندهایم. مثلا از جسدی، جوانه میروید. داستانهایی مثل این در «کوجیکی» (یا گزارش رویدادهای کهن، قدیمیترین کتاب تاریخی که به اسطورههایی درباره مبدا جزیرههای ژاپن و خدایانش میپردازد) نقل شده است.
در بقیه داستانهایتان چنین چیزی معمول است؟
از زمانی که نوشتن رمان را شروع کردم، بهشدت مشتاق بودم با کلمات، واکنشهای هیجانی را در خوانندگانم ایجاد کنم. برای مثال، بسیاری از مخاطبانم میگویند بعد از تمام کردن «آواز باد را بشنو» دلشان میخواست نوشیدنی بنوشند. به عنوان نویسنده کتاب چنین حالتی خوشحالم کرد.
در رمان «کشتن شوالیه دلیر» چاقو چنان بدن نحیف فرمانده را میشکافد که از آن طرف بدنش بیرون میزند. لباسهای سفیدش و دستهای شخصیت محوری داستان غرق در خون میشوند.
فکر میکنم مهم است که هیجان نگه داشتن چاقو، وارد کردن آن به بدن دیگری و احساس پاشیدن خون را بتوان از طریق داستان به خواننده منتقل کرد البته مثل صحنهای شبیهسازیشده. به بعضی چیزها فقط میتوان از طریق توصیفهای اتفاقات فیزیکی، جان بخشید.
شخصیت محوری این رمان، هنرمندی است که پرترههای رنگ روغن میکشد.
از آنجایی که هرگز نقاشی رنگ روغن نکشیدهام، با خواندن کتابهایی درباره نقاشی، این رمان را نوشتم. از چند نقاش خواستم اگر اشتباه و ایرادی در روایتم از دنیای نقاشی هست، بگویند که این موضوع را رد کردند. نقاشی و داستان هر دو از یک اصول اولیه پیروی میکنند و آن خلق اثر از صفر است.
شخصیت محوری داستان در خانهای زندگی میکند که نقاش مشهور ژاپنی، توموهیکو آمادا، مالک آن است. زمانی که در وین تحصیل میکند، اتریش به آلمان نازی پیوسته بود. در همان حال و احوال، برادر کوچکتر آمادا، تسوگوهیکو، در جنگ چین و ژاپن برای سقوط نانجینگ، در ارتش خدمت میکرد. درباره تجربیات این دو در رمانتان نوشتهاید.
وقتی فرمانده از زیرِ زمین خانهای که شخصیت محوری در آن زندگی میکند، بیرون میآید، پیرنگ بسیار عالی پیش میرود. این رمان داستانی درباره حفاری و احیای گذشته است.
آقای موراکامی شما بعد از جنگ و در سال 1949 به دنیا آمدید.
دورهای بود که مردم هنوز هم خاطرههایی محرز از کشتن همدیگر داشتند که منطق ملیشان آنها را رهبری میکرد. بهشدت به این حقیقت، حتی تا به حال، آگاه ماندم که جنگ موضوعی بعید و دور نیست.
فکر میکنید قابلیت خشونتی که آن مردم طی جنگ بروز دادند هنوز هم در جامعه مدرن وجود دارد؟
معتقدم که دنیایی از موجودات مرموز در گوشههای پنهانی ذهنمان- که در نوشتارم با آنها با احتیاط و دقت برخورد میکنم- وجود دارد که به تدریج و در سکوت راه خودشان را از طریق شبکههای اجتماعی به اینترنت باز میکنند و به منصه ظهور میرسند.
نمیشود در زندگی روزمرهمان متوجه برخی نشانههای خشونت که در عمیقترین و تاریکترین جای ذهنمان کمین کردهاند، بشویم. گاهی میترسم که چیزی از گذشته جان بگیرد.
در چنین جامعهای نویسنده باید چه نقشی ایفا کند؟
ما رماننویسها داستانهایمان را آزادانه پرورش میدهیم. اما باید درون این آزادی، قاعده قانون طبیعی وجود داشته باشد. این مسوولیت رماننویس است که مفاهیمی را فراهم کند که به استانداردهای اولیه بدل میشوند و مهم نیست که توصیف شر چقدر نامتعارف و خشن باشد.
کتاب «مترو؛ حمله با گاز به توکیو و روان ژاپنی» مجموعه گفتوگوهایی است با قربانیان حمله با گاز سارین به متروی زیرزمینی توکیو در سال 1995 که توسط فرقه اوم شینریکو انجام شد.
وقتی این کتاب را مینوشتم احساس میکردم باید به عنوان یک رماننویس داستانی بنویسم که از داستانِ شوکو آساهارا (رهبر فرقه اوم) که برای پیروانش گفته بود، پیشی بگیرد. زمانی که فرقه اوم هنوز فعال بود، مذهب قدرتمند بود. اما معتقدم این روزها، رسانههای اجتماعی جای مذهب را گرفتهاند و قدرت بیشتری برای انتشار ایدهها و مفاهیم به صورت مستقیم و پرمایهتر دارند. نمیگویم رسانههای اجتماعی خودشان منبع شر هستند اما نباید فراموش کنیم که این نوع قدرت نیز وجود دارد.
آیا «کشتن شوالیه دلیر» هم داستانی درباره مبارزه با این نوع قدرت است؟
خشونت در رسانههای اجتماعی به شکل قطعات تکهتکه شده است و به یکدیگر متصل نیستند. این را هم بگویم که شخصا معتقدم داستانِ بلندتر، بهتر است. به این دلیل که دستکم تکهتکه نشده است. داستان باید انسجام داشته باشد و با گذشت زمان از یادها نرود.
قدرت داستان در چیست؟
فقط رمانها میتوانند کاری کنند که خوانندهها کلماتی را احساس کنند که در حقیقت نویسندهها تجربهشان کردهاند. چه خواننده این داستانها را تجربه کرده باشد چه تجربه نکرده باشد، افکار و نحوه نگرش آنها به دنیا باید تغییر کند. میخواهم داستانهایی بنویسم که به قلبها نفوذ کند. به قدرتی که رمانها دارند، امیدواری بسیار زیادی دارم.
در جایی از «کشتن شوالیه دلیر» سروکله تاجر مرموز ثروتمندی با اسم عجیب «واتارو منشیکی» پیدا میشود. اسم او به معنای «اجتناب از رنگها» است بنابراین بسیاری میگویند او یادآور رمان «تسوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش» است.
درست است. به این موضوع توجه نکرده بودم. منشیکی ادای احترامی به گتسبی در رمان «گتسبی بزرگ» نوشتهاسکات فیتز جرالد است.
فکر میکنم یکی از ویژگیهای اصلی «کشتن شوالیه دلیر» این است که راوی اول شخص آن را روایت میکند. نوع روایتی که سالهاست از شما ندیده بودیم.
نویسندگی را با نوشتن داستانهای اول شخص شروع کردم اما کمکم به نوع روایت سوم شخص روی آوردم.
کارهای اولیهتان که راوی اول شخص روایت میکند، تاثیر برانگیزند. اما «پس از زلزله»، مجموعهای از داستانهایی که وقوع زلزله بزرگ هانشین در سال 1995 صحنه روی دادن وقایع داستانهاست، از زبان راوی سوم شخص روایت میشود.
«1Q84» هم رمان بلندی است که از زبان راوی سوم شخص نقل میشود و وقتی نوشتنش را تمام کردم، نمیدانستم چطور میتوانم راوی اول شخص بسازم.
راوی اول شخص چه قابلیتهایی دارد که پردازش آنها برای راوی سوم شخص مشکل است؟
نقل مونولوگ به زبان اول شخص راحتتر است. دیدگاه اول شخص را میتوان با زبانی ساده و بیتکلف نوشت و خواننده به راحتی با «من» همذاتپنداری میکند. اگر بستر چنین واکنشی از سوی خواننده مهیا شود، من به عنوان نویسنده خیلی خوشحال خواهم شد.
«گتسبی بزرگ» هم از زبان راوی اول شخص روایت میشود. همینطور «وداع طولانی» نوشته ریموند چندلر که دوستش دارم و همچنین «ناتور دشت» جی. دی. سلینجر. اینها کتابهایی هستند که ترجمهشان کردهام. اصلا هم نمیدانم چرا.