عقل و احساس | آرمان ملی
ناتانیل هاثورن [Nathaniel Hawthorne] (۱۸۶۴-۱۸۰۴) یکی از بزرگترین نویسندههای آمریکایی است که چهار کتاب او در فهرست ۱۰۰۱ کتابی که پیش از مرگ باید خواند، قرار دارد. یکی از آنها «خانه هفت شیروانی» [The House of the Seven Gables] است که در سال ۱۸۵۱ منتشر شد و پس از ۱۷۰ سال، هنوز بازنشر و خوانده میشود و بارها از روی آن اقتباسهای مختلفی صورت گرفته است. همچنین این رمان به همراه دو اثر دیگر هاثورن، در فهرست صد رمان بزرگ آمریکایی از ۱۷۷۰ تا ۱۹۸۵ که در سال ۲۰۱۴ توسط دیوید هندلین مورخ آمریکایی صورت گرفته، قرار دارد. در طول ۱۷۰ سالی که از انتشار این رمان میگذرد، مورد توجه نویسندههای برجستهای چون هرمان ملویل و هنری جیمز نیز قرار گرفته است. ملویل در نامهای به هاثورن این اثر را برای فضای تاریکش مورد تحسین خود قرار داد و هنری جیمز هم آن را اثری بزرگ و شکوهمند توصیف کرد که بر پایههای هذیان و پژواک بنا شده است؛ هذیانهای مبهم و اصوات غیرقابل توصیف که آن را از سایر آثار متمایز کرده و به نمونهای درخشان از یک رمان تبدیل کرده است. در قرن بیستم هاثورن و بعدها ویلیام فاکنر و اسکات فیتزجرالد بهخوبی توانستند با پنهانکردن خود در پشت چهره موقر انسان، آن نیمه تاریک انسان را هم در معرض نمایش بگذارند. این رمان با ترجمه احمد مسعودی از سوی نشر نیلوفر منتشر شده است.
ناتانیل هائورن، نویسنده شهیر آمریکایی در سال 1851 با اثر بینظیرش «خانه هفت شیروانی» در میانه موج غالی آن روزگار، یعنی رمانتیسیسم ادبی، ادبیات گوتیک را به مخاطب قرن نوزدهم ارائه داد؛ ادبیاتی که وحشت و مضامین عاشقانه را باهم درآمیخت. اولینبار یک نویسنده انگلیسی به نام هوراس والپول در سال 1764 با رمان «قلعه اوترانتو» این فرم را معرفی کرده بود. موضوعات بهکاررفته در این فرم به ژانرهای وحشت، عاشقانه و ملودرام دستهبندی میشود. ادبیات گوتیک رابطه بسیار نزدیکی با معماری گوتیک دارد گرچه رگههایی از نرماندی و رمانسک هم در این معماری دیده میشود؛ چراکه در این ژانر ادبی توصیف ساختمانهای بلند به سبک گوتیک، قلعهها، صومعهها و بناهای قدیمی و مخروبه نقش زیادی دارد. این شیفتگی باعث شده که نوعی از معماری، هنر، شعر (مانند شاعران قبرستان) و حتی سبک باغبانی از موج اول رماننویسی گوتیک الهام بگیرد. بهعنوان مثال هوراس والپول که رمان «قلعه اوترانتو»اش را اولین رمان عاشقانه گوتیک میدانند خانه خود را به سبک معماری گوتیک قرون وسطی ساخت و لذا همواره در ذهن نوستالژیک ما ترس و وحشت توام با حضور قلعههای بلند و جادوگر پیر با ظاهری ترسناک بوده است. درواقع ناتانیل هائورن، با خلق این اثر سعی دارد تا به بازنمایی خرافه در جامعهای سراسر وحشتآلوده بپردازد که به تعبیر سم هریس این سیستم تصور میکند با ترکیب مسیحیت با زندگی شهری در غالب سکولاریسم میتواند مسائلی از قبیل خرافه را از جامعه دور کند! درحالی که در سیستمی که هنوز باورهای مسیحی تدریس میشوند طبیعتا نمیتواند موضوعاتی مانند خرافه گناه عذاب و... از آن دور باشد؛ جامعهای مصرفی که تنها انبوه انباشتهای ذهنی را در خود جمع کرده و از آن بهره میجوید.
داستان این رمان در میانه قرن نوزدهم میلادی روی میدهد؛ همان زمانی که هاثورن به این فکر میافتد که بهجای استفاده از رمانتیسیسم میتواند در پیشارمانتیسیسم چالش جدیدی را ایجاد کند و یکی از شاهکارهای ادبی جهان را رقم بزند و روایتگر این داستان پر از رمزوراز باشد که در آن خانوادهای درگیر مسائلی گوتیک میشود. در توضیح این کتاب گفتهاند: «حتی شکستهای هاثورن جالبتر از موفقیت اکثر نویسندگان است.» کندوکاو او در طبیعت و عواقب گناه و بیگانگی موجب آن شد تا نسلهای گذشته گاهی آثار او را بیمارگونه توصیف کنند، اما کامو، سارتر و کافکا ما را مهیای فهم آنها کردند. آن صحنه از خانه هفت شیروانی که کلیفورد سعی میکند با بیرونپریدن از پنجره کمانیشکل به جمعیت خیابان ملحق شود، هم فلسفه وجودی را القا میکند، هم رویه ضد واقعگرایی داستان را.
اما این فلسفه وجودی را که بعدها ریشهاش را در آثار کامو، سارتر و کافکا میدیدیم همان باور به عدم است؛ باور به نیستی. حال اینکه این عدم در اگزیستانسیالیست سارتری بار هستی را بر دوش انسان میگذارد و در کافکا و کامو این بار بر دوش انسان سنگینی کمتری میکند؛ چراکه ذات در خدمت جبر پیرامون خویش است و یک سیاهی مطلقی که بهرغم فراگیری همین نیستی در ذات زمانه اما انسان را به سوختن در این سیاهی وامیدارد؛ چراکه آنچنان این نیستی پربار و وسیع است که در هر صورت انسان محکوم به عدم است. حال اتفاقی که در بیرونپریدن از پنجره کمانیشکل کلیفورد رخ میدهد دقیقا متضمن همین معنا است؛ یک نیستی که به هر شکل فراگیرترین معنای زمانه خود است و از سویی برخلاف آنچه که عنوان میشود و در توضیح این کتاب بهعنوان ضدواقعیت آمده (با فرض اینکه تعریف مشخصی از واقعیت داشته باشیم)، کسی که این روند را در طول داستان غیرواقعی میداند هنوز تفاوت میان داستان و رمان را نمیداند و اصلا نه میداند داستان چیست و نه اینکه رمان چیست. مخاطب در رمان با یک قوه تخیل سرشار از خلاقیت روبهرو است که واقعیت را در باطن تخیل به تصویر میکشد، نه آنکه صرفا به بازتولید اتفاقات پیرامونمان بپردازد که بیشتر از خصایص داستانهاست.
این رمان مشتمل بر بیستویک فصل در منطقه نیوانگلند ایالات متحده آمریکا و حولوحوش وقایعی که در حدود دویست سال برای خاندان پینچیون اتفاق افتاده میگذرد. کلنل پینچیون بنیانگذار خاندان پینچیون در نیوانگلند قطعه زمینی را با توسل به قدرت از یک جادوگر میگیرد و او را با همکاری بزرگان شهر و قضات به جرم جادوگری به اعدام محکوم میکند. جادوگر پیر قبل از مرگ کلنل را نفرین و او و خاندانش را به مرگی خاص هشدار میدهد. پس از چند روز کلنل به همان صورت پیشبینیشده و در خانهای که در زمین جادوگر بنا کرده میمیرد. ادامه داستان مربوط به نوادههای این خاندان است که همچنان به این نفرین گرفتارند.
هاثورن به خوبی توانسته خرافه را در این اثر به چالش بکشد؛ اینکه آیا خرافه و خرافات به باورهای سنتی ما برمیگردد یا اینکه گزارهای تحمیلشده از سوی کلیسا که در ذهن ما ریشه دوانیده است؛ اما بهواقع ریشه این خرافه از کجا در ذهن ما شکل میگیرد؟ و چرا باید اینطور بنگریم که اگر کسی ما را مورد نفرین قرار دهد بنابراین همان نفرین در زندگی ما اثر پیدا میکند یا باورهای مرسوم دیگر. در اینکه هاثورن سعی داشته محتوا را در خدمت فرم قرار دهد شکی نیست او میخواسته همین را بیان کند که خرافات نگرش یا رفتاری است که براساس ترس، تهدید، عادت و عوامل ناشناختهای به ذهن فرد خطور میکند تا براساس نگرشش از اتفاقات ناخوشایند جلوگیری کند. این رفتار بر مبنای کنش منطقی و روابط علت و معلولی نیست. اگرچه گسترش سطح سواد و فرهنگ عمومی جامعه منجر به کاهش اعتقاد خرافی میشود؛ اما باید اذعان کرد حتی انسانهای مدرن نیز نمیتوانند بهطور کامل خرافات را رد کنند یا عملا از آن خلاص شوند. تنها راه رهاییجستن از خرافات آگاهی و دانش نیست، خرافه در ظاهر با افزایش دانش و آگاهی از بین میرود، اما نه بهطور کامل؛ چراکه بخش اعظمی از ماندگاری خرافه بسته به عامل روانی دارد و بیشتر از آنکه بهعنوان امری غیرعقلایی با عقلانیت نابود گردد بهعنوان یک عامل روانی در ذهن انسانها باید کشته شود.
نکتهای که هاثورن در سرتاسر این رمان به آن اشاره میکند نکتهای که به وضوح در سرتاسر این اثر به چشم میخورد بسیاری از منتقدان بر این باورند که عنصر عقل و قلب دو عنصر کهنه در آثار هاثورن به شمار میروند، شاید به لحاظ دفعات تکرار در داستانها و رمانها و آثار گوناگون عنصری کهنه باشد اما مگر آدمی چیزی به غیر از عقل و قلبش است؟ یا عقل در حال سرکوب قلب و تسلط کامل بر قلمروی پادشاهیاش است و یا قلب در حال فریب عقل برای نابودی تدریجی و زوال انسان است و شاید هم گاهی حرکت به سمت خوشبختی!
شیوه خاص او در پرداختن به موضوعهای اخلاقی، با چشمانداز روانشناسی اخلاق و مذهب را هم به چالش میکشد و این امری مهم است. هاثورن با به کارگیری تخیل و قدرت خلاقه ذهنش به خوبی توانسته این چرایی را در ذهن مخاطب ایجاد کند که خرافه و در هالهای از خرافهزیستن چه در زندگی عقلایی و چه بهعنوان عاملی روانی در زندگی امروزه تا به کجا میخواهد ادامه داشته باشد؟ و با این پرسش در قالب داستانی که به شدت برای مخاطب جذاب و کشنده است و ریتم نسبتا خوبی دارد و دچار درازهگوییهای بیهوده نیست مخاطب را در پای اثر میخکوب میکند که تا انتهایش را بخواند.
در باب ناتانیل هاثورن میتوان اینگونه گفت که تمام آنچه که شما در داستانهایش میخوانید تجربیاتی است که در زندگی او برایش رخ داد، حتی نام همین کتاب! تکتک اتفاقاتی را که در داستانها و رمانهایش شاهد هستید به عینه یا در زندگیاش برایش رخ داده یا با چشمهایش رویت کرده است. زندگی پر از فرازونشیب و بدبختی مالی و خوشیهای کم و غمهای زیاد.