یادداشتی بر رمان بی‌پدر | آرمان ملی


راستش همیشه شیفته داستان‌هایی بوده‌ام که قصه‌گویی و روایت‌خوانی در آن حرف اول را بزند. حادثه‌ها و رخدادهای آن، بستر حوادث زیادی باشند و به واقع ادبیات داستانی را به خواننده نشان بدهد. بهتر است از همین اول بگویم که در خواندن رمان «بی‌پدر» با داستانی منسجم و قصه‌ای با چیدمان منطقی مواجه شدم و به نظرم یک چنین خصیصه‌ای می‌تواند در نگاه اول مخاطب را متعهد به خواندن آنچه پیش‌رو دارد بکند.

خلاصه رمان معرفی بی‌پدر  مژده سالارکیا

کتاب بی‌پدر نوشته مژده سالارکیا که توسط نشر چشمه به چاپ رسیده، یکی از آن رمان‌هایی بود که نویسنده برای هر قدم کاراکترها و البته هر اندیشه مخاطبش از پیش برنامه‌ریزی کرده و به آن سنجیده نگاه کرده است. در بی‌پدر، با داستانی رازآلود مواجه می‌شویم که در آن می‌شود تمام عناصر داستانی را دید. فلش‌بک‌های به‌موقع، استعاره‌ها و توصیفات بجا و البته خاطره‌سازی، توانسته است مخاطب را در موقعیت‌های مختلف قرار داده و او را به دنیاهای خاص و چالش‌برانگیز بکشاند...
«بالای سر تلفن ایستاده‌ام و برای بار سوم دارم به صدای بهار گوش می‌دهم. با همان خونسردی دیوانه کننده‌اش خود را معرفی می‌کند و می‌گوید که کار مهمی دارد و بعد شماره‌اش را شمرده می‌گوید...»

به زعم من در این داستان هر کدام از شخصیت‌ها می‌توانند در جایگاه خود نقشی محوری و اصلی داشته باشند اما داستان از دختری شروع می‌شود که گوینده است و مثل هر انسان دیگری به زندگی فکر می‌کند. به اینکه می‌تواند با پول گویندگی چه کارها بکند و چه کارها نه. که چطور می‌تواند پیشرفت بکند و بزرگ شود. دختری که مدام در لابیرنت‌های ذهن پر پیچ و خمش جریره را و رهام را که برادرش است مرور می‌کند و پردازش شخصیت رهام و جریره به زعم من یکی از نقاط فراز داستان بود. راز و رمزهایی که کم کم در برابر چشمان خواننده رمزگشایی می‌شوند، توانسته‌اند به مخاطب بفهماند که با جلو رفتن روایت، قفل‌ها قرار است باز شوند و سرنوشت همه آدم‌های داستان برایش شکلی عینی به خود بگیرد.

اما آنچه که کتاب بی‌پدر را درخور توجه می‌کند زیربنای اسطوره‌ای آن با الهام از داستان جریره دختر وزیر توران و همسر اول سیاوش در شاهنامه است. جریره که از بد روزگار از سیاوش بی‌مهری می‌بیند، پسری از سیاوش به دنیا می‌آورد و او را پهلوان و یل بار می‌آورد، اما داستان سالارکیا از بطن همین اسطوره، به شکل داستانی نو برخاسته است و ریتم سریع روایت، جذابیت آن را دو چندان کرده است...
«عمو خلاف قاعده روستا با عشق ازدواج کرده بود. عاشق یکی از دخترهای پایین محل شده بود و با هم ازدواج کرده بودند. توی یکی از عکس‌های سیاه و سفید آلبوم خانواده سه نفره عمو هم هستند. مامان می‌گفت عکس مال وقتی است که یوسف تازه به دنیا آمده بود...»

آشنایی با متون کهن فارسی و اسطوره‌ها به نویسنده این امکان را داده است تا از بینامتنیت، ناتورالیسم و حتی فرهنگ عامه مردم در داستانش به زیباترین شکل ممکن بهره ببرد. صهبا، دختر داستان با جای خالی آدم‌ها مواجه است و این جای خالی باعث شده است تا برای اکتشاف راز و رمز خانواده‌اش تلاشی بی‌وقفه بکند. این تلاش و تکاپو تعلیقی بی‌وقفه در روایت ایجاد کرده است که زمان در آن میان حال و گذشته در آمد و رفت است. در داستان بی‌پدر خرده روایت‌ها بیشتر از بدنه اصلی داستان خودنمایی می‌کند. خونخواهی تبدیل به هدفی روشن در داستان شده و صهبا می‌کوشد تا میراث آبا و اجدادی‌اش را پس بگیرد.

جریره به عنوان یک مادر فرزند از دست داده درست مثل جریره شاهنامه به بانیان مرگ فرزندش نگاهی منتقمانه دارد و همین امر تصویر یک مادر فرزند از دست داده را به روشنی ترسیم می‌کند...
«آن شب عمو هم کنار بابا ایستاده بوده. بچه که می‌افتد کنار حوضچه، تا میان پله‌ها می‌آید. مادربزرگ دستش را می‌گیرد و می‌گوید که فایده ندارد. عمو می‌جنگد تا خودش را از دست مادربزرگ نجات بدهد. با پای برهنه توی برف می‌رود و بچه را برمی‌دارد و بغل می‌گیرد...»

رفتگان و مرده‌ها در این روایت جایگاه خاموشان را ندارند و برای رمزگشاییِ حلقه‌های قفل شده رمان به کمک صهبا می‌آیند. اینها آدم‌های خاموش داستان سالارکیا نیستند و این وجه تمایز روشنی بر داستان بی‌پدر با داستان‌های دیگر است. فرم و تکنیک در جاهای حیاتی به کمک فضای سرد و خاکستری داستان آمده است و همین امر لحظات ملال‌آور زندگی این آدم‌ها را خواندنی و جذاب کرده است. اگرچه زن‌های این داستان نقش پررنگی در پیشبرد فضای روایت دارند اما رهام هم قهرمان در پس مه این ماجراست که قربانی غضب و کینه‌ای انسانی شده است که سال‌ها در این معما نقشی مهم ایفا می‌کند...
«کلاغ بالای سرم می‌کوبد بر سر کلاغ کناری‌اش. تقصیر من نیست. تقصیر عمو بود. باید آن روز تمام ماجرا را برایم می‌گفت. نه اینکه بهار بگوید و من زنگ بزنم به عمو بپرسم اینها راست است یا نه. عمو گفت از کجا فهمیدی؟ گفتم از دفترچه خاطرات مامان که تازه پیدایش کرده‌ام.. .»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...