سیمین ورسه | آرمان ملی
سزار آیرا [César Aira] (۱۹۴۹ -بوئنسآیرس) را طلایهدار ادبیات آرژانتین پس از خورخه لوئیس بورخس میدانند. او تا به امروز بیش از صد رمان کوتاه، داستان کوتاه و مقاله نوشته که به بسیاری از زبانها ترجمه شده، از جمله فارسی: «کنگره ادبیات»، «شام»، «گفتوگوها» و «حلبیآباد» (ترجمه ونداد جلیلی، نشر چشمه، نشر آگه)، «چگونه راهبه شدم» و «سور» (ترجمه احمد حسینی، زینب ساروی، نشر مانیاهنر)، و «وارامو» (ترجمه شکیبا محبعلی، نشر هیرمند). سادهترین روش برای توصیف سبک نگارش آیرا این است: از سرگیری نگارش از آخرین خط نوشتهشده در روز قبل، جایگذاری چیزی غیرقابل باور در متن، سپس به نوشتن ادامه میدهد تاجاییکه تصور غیرقابل باور را باورپذیر میکند. حرکات بدنی آیرا رونوشتی از بورخس است، همان صدای مردد و نگاه گریزان. با وجود این، آیرا به کوری مبتلا نشده؛ مجبور نیست آنچه را پیش چشمش میگذرد تصور کند، درعوض نزدیکبین است و برای اینکه بههر چیزی از دید یک طبیعتگرا بنگرد باید به آن نزدیک شود. آنچه میخوانید گفتوگوی ماریا مورنو با سراز آیرا درباره نوشتن و ادبیات است.
از چه زمانی نوشتن را شروع کردید؟
فکر میکنم 14 یا 15 ساله بودم که من و یکی از دوستانم از شهر زادگاهم پرینگلز شروع به نوشتن شعر کردیم، و در سن 17-18 سالگی اولین رمانم را نوشتم.
عنوان اولین رمانی که نوشتید چه بود؟
اسمش «انفرادی» بود، اما هرگز منتشر نشد. همین اتفاق برای دهها رمان دیگرم افتاد. همه آنها در خانه در پوشهای خاک میخورند. در سیویکسالگی توانستم اولین رمانم را منتشر کنم.
واکنش مخاطبان و منتقدان به سبک نوشتاریتان که از قواعد ازپیشتعیینشده ادبی پیروی نمیکند چگونه بوده؟
قبلا نقدهای بسیار خوبی میگرفتم، اما حالا آنها از تعریف و تمجید من خسته شدهاند و دیگر هیچ نقدی بر کتابهایم نمینویسند. گاهی در مورد تاثیری که بر دیگران گذاشتهام از من میپرسند، اما فکر نمیکنم تأثیر مستقیمی داشته باشم. اگر هم روی کسی تأثیر گذاشته باشم، این تأثیر مربوط به نوع نگرش من بوده، یکبار یک نویسنده شیلیایی نوشته بود: «مشکل ادبیات شیلی این است که ما یک آیرا نداشتهایم.»
نقش شخصیتها در رمانهای شما چیست؟
شخصیتهای من کاملا ثانوی هستند. من بیشتر به پلات داستان، ماجراجویی و تعلیق علاقمندم. شخصیتها، ایدههای من، کلمات من و روش تفکر من هستند، همهشان بهنوعی خود من هستند.
چرا ترجیح میدهید شخصیتهای حاشیهای را در رمانهای خود به تصویر بکشید؟
تمایل من به این نوع شخصیتها از این رو است که آنها را در زندگی واقعی و در بحرانهای دورهای که ما آرژانتینیها داریم زیاد میبینم. مثلا افراد زیادی را میبینم که بیخانمان ماندهاند و زبالهگردی میکنند.
فکر میکنید داستانهای شما بهنوعی منعکسکننده فرهنگ و جامعه معاصر است؟
نه، اینطور فکر نمیکنم؛ چون بسیاری از رمانهای من در زمان حال رخ نمیدهند. بیشتر شبیه افسانهها یا رمانهایی هستند که در دورهای باستانی اتفاق میافتند.
مطمئنا شما ردپای برخی از معاصران خود را دارید، مانند رماننویس و شاعر افسانهای اوسوالدو لامبورگینی، نظر خودتان چیست؟
قبل از انتشار آثارم، وقتی کودک بودم،کسانی دوروبرم بودند که مرا نویسنده بزرگی میدانستند. اصرار داشتند که آثارم را چاپ کنم و مرا به ناشران معرفی میکردند، ممکن بود کتابی را در جایی منتشر کنم و آنها ببینند که آن کتاب آنچنان که فکر میکردند خوب نیست. فکر میکنم به دلیل رابطهای که با اوسوالدو داشتیم و شخصیت او و تفاوت سنیمان، ردپایی از او آثارم دیده میشد. بسیاری از اوقات فکر میکنم «اگر اوسوالدو بود در اینباره چه نظری داشت؟» و گاهی علیه او مینویسم، چون چیزی به اسم وفاداری به ارواح وجود ندارد. یادم میآید یکبار - هنوز چیزی منتشر نکرده بودم_ اوسوالدو به من گفت: «تو نویسنده بزرگی هستی.» سپس یک روز تصمیم گرفت بر این جمله بیافزاید و گفت: «تو نویسنده بزرگی هستی اما نه مانند این نویسندگان که میبینی، بیشتر شبیه توماس مان یا بورخس.»
منظورش از این حرف چه بود؟
تا امروز دارم به آن فکر میکنم.
شما جریانی آوانگارد به راه انداختید، اینطور نیست؟
«آوانگارد» یک اصطلاح نظامی است و برای عضویت واقعی در آن باید انگیزهای برای نابودی داشته باشید. من سعی میکنم بسازم و آباد کنم. بهعنوان مثال، ماریان مور، شاعر، همیشه برای من الگو بوده و هرآنچه به اندازه نوشتن او سختگیرانه و دور از ذهن نبود، از نظر من احساسی، رقتانگیز و تأثیرگذار بود. اما اخیرا بهخاطر لطافت طبعی که نتیجه افزایش سن است، شاعرانی مانند الیزابت بیشاپ را هم تحسین میکنم. نه به این معنی که حالا مور را کمتر درک میکنم. درواقع، این تغییرات سلیقه برای من تعجبآور نیست. من آدم التقاطگرایی هستم. همین اواخر از جان اشبری میخواندم. کتابهای قدیمی او را خوانده بودم و بهنظر نمیرسید که چیز خاصی داشته باشند. تا اینکه بهتازگی شعری از او را در یک مجله آمریکایی پیدا کردم، انگار وحشی شده و فضای اولین شاعران سوررئالیسم را تسخیر کرده. از اینرو، به او علاقمند شدم.
نوشتههای شما چه تاثیری در تولید محتوای ادبی در آرژانتین داشته است؟
شاید بهخاطر همان چیزی که قبلا گفتهام: «احتمالا من نمونهای از جدینگرفتن کارها، انجامندادن کارهای خیلی آکادمیک بودم.» احتمالا نوشتههای من بذری در ذهن نویسندگان جوان کاشته، اما مطمئن نیستم. من معمولا در لیست نامزدهای دریافت جایزه نوبل ظاهر میشوم و آرژانتینیها میخواهند شماره یک را داشته باشند، مگرنه؟ مسی، پاپ و بقیه. وقتی به اواسط اکتبر میرسیم، مردم دیوانه میشوند، حتی در خیابان جلوی من را میگیرند.
فکر میکنید اگر برنده جایزه نوبل شوید چه اتفاقی میافتد؟
نه، این وحشتناک است؛ زیرا به یک شخصیت شناختهشده تبدیل میشوم. ناشناسبودنم را از دست میدهم.
شما خیلی کم مینویسید، درعینحال پرکار هستید!
همیشه فکر میکردم که برای پرکاربودن شما مجبور نیستید زیاد بنویسید، فقط خوبنوشتن کافی است. نوشتن زیاد کاری است که میمون وقتی او را جلوی ماشین تحریر میگذارید انجام میدهد. از نظر جسمی، میتوانم ده صفحه در روز بنویسم، اما ارزشمندبودن نوشتهها مهم است، اینکه کسی علاقمند به خواندن آنها باشد و بتواند منتشر شود. به این نتیجه رسیدهام که حجم مناسب برای آثار من حدود صدصفحه است. من جرات نمیکنم یک رمان هزارصفحهای به خواننده بدهم. یکبار من و رودریگو فرسان، رماننویس آرژانتینی حساب کردیم چیزی که او طی دو هفته -کار در یک روزنامه، دو مجله و نوشتن رمان خودش- مینویسد من در یک سال مینویسم. هرچه مشهورتر میشوم رمانهایم کوتاهتر میشوند. اکنون مردم به من اجازه میدهند هر کاری که میخواهم انجام دهم. ولی ناشران کتابهای قطور را ترجیح میدهند. هرچه ضخامت کتاب بیشتر باشد ادبیات کمتری را در خود دارد.
اگر شما را درحال نوشتن ببینیم آیا دست شما را مدام در حرکت میبینیم یا یک جمله مینویسید و بعد مکث میکنید؟ آیا ظرافت در آهستگی است؟
به یقین مکث میکنم. به همین دلیل است که من دوست دارم در کافهها بنویسم. کمی مینویسم، یک صفحه یک صفحه و نیم و بعد بقیه روز را به تماشای مردم مینشینم. هنگام نوشتن باید مخلوطی از تمرکز و حواسپرتی داشته باشم. سعی کردهام به تنهایی در خانه بنویسم، اما برای من خیلی خوب از کار درنیامد. آنجا، به دیواری نگاه میکنم که همیشه میبینمش. اما از کافه که برمیگردم، میروم سراغ کامپیوتر و صفحات دستنویس را وارد میکنم.
بنابراین مناظر کافهها وارد متن میشوند؟
گاهی اتفاق میافتد، مثلا اتفاقات تصادفیای که آن روز رخ دادهاند. اگر یک پرنده کوچک وارد کافهای شود که من در آن مینویسم - این یکبار اتفاق افتاده- به آنچه مینویسم نیز وارد میشود. حتی اگر ربطی به متن نداشته باشد من این ارتباط را ایجاد میکنم.
چگونه؟
بهعنوان مثال، اگر در حال نوشتن صحنهای درباره زن و شوهری باشم که در خانهای با در و پنجرههای بسته باهم مرافعه میکنند. کاری میکنم که پرنده لابهلای اثاثیه خانه بالوپر بزند، راهی برای پرنده پیدا میکنم تا دلیلی برای حضور در داستان داشته باشد. میتواند یک پرنده مکانیکی باشد که توسط مهندسی طراحی شده که از قضا شوهر اول این زن است و شوهر کنونی فکر میکرد او مُرده. اما مهندس برای فرار از عدالت مرگ خود را جعل کرده و او کبوترهای مکانیکی قاتل را اختراع کرده بود. او با هویتی کاذب به زندگی خود ادامه میدهد. زن میفهمد و از او باجخواهی میکند... میتواند این باشد یا هر چیز دیگری. علیرغم تحسین سوررئالیسم و دادائیسم، من هرگز از کنار هم قراردادن چیزهای ناسازگار خوشم نیامد. برای من، همهچیز باید به صورت کاملا متعارف بههم دوخته شود. من همیشه به چیزی فکر میکنم. و آنچه به آن فکر میکنم روند پلات داستان را تغییر میدهد. از آنجاییکه روز بعد اتفاق دیگری در کافه رخ خواهد داد، پلات هم بر مبنای آن تغییر خواهد کرد.این روال سینوسی رمانها برای من جذابتر از روند خطی است.
بعضی مواقع گفتهاید علت نوشتن یکسری از نوشتههایتان این است که «خوب بهنظر میرسند.» آیا اصلا به پلات نوشتههایتان علاقمندید؟
هرگز به نفسانیت واژهها علاقهای نداشتم. درواقع، آنچه مینویسم با واضحترین و بیطرفانهترین لحن ممکن است. سعی میکنم نثرم تقریبا شفاف باشد. این کار در طولانیمدت میتواند سبکی را در ریتم نوشتن ایجاد کند.
آیا به خوانندهها فکر میکنید؟
من به خوانندهای که هستم فکر میکنم، کسی که بهدنبال چیزهای باورپذیر است، اثری با خط داستانی تقریبا متعارف که اگرچه اتفاقات بسیار عجیبی در آن رخ میدهد، اما میتوان آن را مانند یک رمان قدیمی خواند. باشگاه کوچکی از خوانندگان من ایجاد شده که میشناسمشان. میدانم که چگونه واکنش نشان میدهند. حالا که صحبت از خوانندگانم شد، یکبار داشتم در خیابان خلوتی قدم میزدم، به مردی برخوردم که به من گفت: «سلام آیرا!» با خودم فکرکردم که او را از کجا میشناسم، مرد گفت: «نگران نباش، تو من را نمیشناسی، من یکی از خوانندگان شما هستم، یک خواننده خاکی.» خواننده خاکی؟ شاید خواننده خاکی آثار ایزابل آلنده باشد. خوانندگان من باشکوهند، نه بهخاطر اینکه من عالی هستم، بلکه به این دلیل که برای رسیدن به من باید از مسیر ادبیات گام بردارید نه از طریق برخی از کتابهایی که از روی کنجکاوی در کتابفروشی خریداری شدهاند. خواننده من باید دایره مطالعاتی گسترده داشته باشد. اتفاقا کسانی بودهاند که تلفنی با من تماس میگرفتند تا شکایت کنند. عملا پولشان را پس میخواستند. به همین دلیل است که من آثارم را با ناشرانی منتشر میکنم که برای مخاطبان خاصی قالببندی شدهاند.
منتقدان درمورد چرخش زندگینامهای در ادبیات آرژانتین صحبت میکنند. در برخی از رمانهایتان، نسخههای زندگینامهای از خودتان اختراع میکنید. نظرتان چیست؟
نود درصد رمانهایی که اکنون منتشر میشوند زندگینامه یکسری زندگیهای کلیشهای هستند. همهشان با این جمله شروع میشوند: «صبح از خواب بلند شدم، کسی زنگ در خانه را زد...» و الهامبخشبودن رمان همینجا پایان مییابد. مضامین آنها عبارتند از: شوهرم مُرد، نامزدم ترکم کرد یا صورتم جوش زد. مطالب زندگینامه تمام میشود. همیشه فکر میکردم که نوشتن کار سختی نیست، بلکه پیداکردن محرکی برای ادامهدادن داستان دشوار است. اگر بخواهید درباره درونیات خود، عقایدتان، اتفاقات زندگی یا روابط خانوادگی خود صحبت کنید این محرک تمام میشود. از این نظر من مشکلی ندارم، زیرا در آثار من همهچیز اختراع میشود و من میتوانم بهطور نامحدودی به این آفرینش ادامه دهم.
پروژهای برای آینده دارید؟
میخواهم به نوشتن ادامه دهم، زیرا برای ما آرژانتینیها، بورخس یک مرجع گریزناپذیر است، درست است؟ بعد از اینکه بورخس وارد شصتسالگی شد نوشتههایش سیر نزولی پیدا کرد. من مدتهاست این سن را رد کردهام و با خود میاندیشم آیا من هم رو به زوال خواهم رفت؟ به همین دلیل است که ادامه میدهم به نوشتن، برای تعیین اینکه آیا تولید ادبی من کاهش مییابد یا خیر؟