ما بذر صلح می‌کاریم | شهرآرا


قصه «درختان صلح» قصه درختان سربه آسمان گذاشته‌ای است که با قدوقواره بلندشان سرسبزی و آرامش و سایه را به دیگران هدیه می‌دادند، اما در گذر زمان، انسان‌های قدرنشناس زیادی از راه رسیدند و دست به تبر، به جان آن‌ها افتادند تا به جایشان سنگ روی سنگ بگذارند و ساختمان‌های غول آسا بنا کنند و از کنار آن پول‌های کلان به جیب بزنند. با این حال، در همین وانفسا، کسی معجزه آسا از راه می‌رسد و یک تنه مقابل همه این آدم‌ها و کارهایشان می‌ایستد.

«درختان صلح» [Wangari's trees of peace: A true story from Africa] اثر جنت وینتر [Jeanette Winter]

او در این راه سختی‌های زیادی تحمل می‌کند. تهدید می‌شود، زندانی می‌شود، ولی کوتاه نمی‌آید. نه تنها کوتاه نمی‌آید، بلکه آدم‌های دیگری را هم با خودش همراه می‌کند. برای آن‌ها از اهمیت وجود درخت‌ها می‌گوید که آب و غذا و زندگی خود ایشان به آن‌ها وابسته است و دست هرکدام تعدادی نهال می‌دهد. کم کم نهال‌هایی که آن‌ها می‌کارند، بزرگ و بزرگ تر می‌شود و سرسبزی و طراوت به سرزمینشان بازمی گردد. البته نه فقط به سرزمین خودشان، بلکه آن‌ها زیبایی و هوای پاک را به کل دنیا تقدیم می‌کنند و همه این اتفاق ها، اول راه، فقط به همت یک نفر رخ می‌دهد. به همت وانگاری ماآتای، زنی از سرزمین آفریقا و دل کنیا که می‌گفت: «زمین برهوت بود؛ می‌خواستم دوباره سرسبزش کنم.» «درختان صلح»، قصه زندگی وانگاری است و قصه درختان و زمین و آسمانی که زندگی دوباره خود را به این زن مدیون هستند.

از باغچه کوچک خانه خودم شروع می‌کنم
وانگاری ماآتای در آفریقا به دنیا آمد، در کنیا، و همان جا قد کشید. کنار درخت ها، در جوار کوه ها، در حالی که چشمش به آسمان بود، پرنده‌ها را دید می‌زد و به صدای آن‌ها گوش می‌سپرد، در کنار رودخانه‌ای که آب پاک و زلالی تویش جریان داشت راه می‌رفت، و گاهی هم برای هیزم جمع کردن یا کاشت و برداشت توی زمین کشاورزی، همراه مادرش می‌رفت سرِ زمین.

دوران بچگی وانگاری توی همین طبیعت و همین آرامش سپری می‌شد، تا زمانی که برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت. او که دانش آموزی سخت کوش بود و موفق شده بود برای تحصیل در دانشگاه آمریکا بورسیه بگیرد. نقطه عطف و البته دردناک زندگی او در بازگشت به وطن اتفاق افتاد؛ وقتی برگشت و دید از درخت‌های سرسبز کنیا هیچ خبری نیست. همه درخت‌ها را بریده بودند تا به جایشان ساختمان‌های بلند و چندطبقه بسازند. وانگاری همان جا بزرگ ترین تصمیم زندگی اش را گرفت؛ اینکه یک تنه مقابل این اتفاق بایستد و سرسبزی از دست رفته وطنش را با کاشتن دوباره درخت‌ها برگرداند و در عملی کردن این تصمیم بزرگ، از خودش شروع کرد و کاشت درخت در باغچه خانه اش. پس از مدتی او کم کم کاشتِ درخت و اهمیت این کار را به دیگرزنان روستا هم یاد داد؛ تا جایی که یک دانه نهال در خانه وانگاری شد کمربند سبزی بر پهنای زمین.

«درختان صلح» [Wangari's trees of peace: A true story from Africa] اثر جنت وینتر [Jeanette Winter] می‌خواهد به ما از اهمیت همین قدم‌های کوچک بگوید و از تصمیم‌های کوچک در بُعد شخصی، که می‌توانند اتفاقات بزرگی را رقم بزنند؛ از هم رنگ جماعت نشدن و ایستادن مقابل بی عدالتی‌ها و زورگویی‌هایی منفعت طلبانه‌ای که نفع همگانی را فدای نفع عده‌ای خاص می‌کند، از اهمیت زمین پاک و هوای پاک و محیطی که در آن زیست می‌کنیم و موظفیم برای سالم نگاه داشتنش تلاش کنیم، از بقای دیگر گونه‌ها که بقای خودمان به آن‌ها وابسته است، و از زمین و آسمان و درختان و پرنده‌هایی که صدای خنده‌های خود را مدیون آدم‌های آگاه و شجاع هستند.

درباره پروفسور وانگاری ماآتای که جایزه صلح نوبل را دریافت کرد
وانگاری ماآتای سال۱۹۴۰ در روستایی حاصل خیز در کنیا به دنیا می‌آید و پس از تحصیل، با اخذ بورسیه کِنِدی، به آمریکا می‌رود و آنجا دوره‌های کارشناسی و کارشناسی ارشد علوم زیستی را می‌گذراند. او پس از بازگشت به کنیا، اقدام به ادامه تحصیل در دانشگاه نایروبی می‌کند و می‌شود اولین زن در شرق آفریقا که مدرک دکتری اش را می‌گیرد. ماآتای بعدها به عضویت مجلس کنیا نیز درمی آید. وانگاری ماآتای درنهایت در سپتامبر۲۰۱۱ براثر ابتلا به سرطان از دنیا رفت.
کنشگری جدی او در حوزه محیط زیست از سال۱۹۷۷ شروع شد و به کاشت ۳۰میلیون درخت تا سال۲۰۰۴ انجامید. واکنش ماآتای به قطع درختان در کنیا و تلاش برای کاشت دوباره درخت با همکاری زنان دیگر منطقه منجر به شکل گیری جنبش «کمربند سبز» و بازگرداندن سرسبزی و زیبایی و شکوه دوباره به آفریقا شد. این جنبش در بیش از سی کشور آفریقایی گسترش پیدا کرد. در این میان، علاوه بر کمک به حفظ محیط زیست، آنچه نمود یافت، قدرتی بود که این داستان به جوامع محلی و به خصوص زن‌ها و دختران اعطا کرد تا آن‌ها هم بتوانند در ایجاد فضایی دموکراتیک و معیشت‌های پایدار سهمی داشته باشند.
وانگاری به دلیل خدماتش به صلح جهانی، توانست جایزه صلح نوبل را دریافت کند. حدس بزنید پس از شنیدن این خبر چه کرد؟ رفت و در دامنه کوه کنیا درخت دیگری کاشت. او معتقد بود کمیته نوبل با اهدای این جایزه، درواقع این پیام را فرستاده است که حفاظت از محیط زیست و بازیابی آن همان چیزی است که صلح را رقم می‌زند و می‌گفت: «من همیشه احساس کرده ام کار ما برای کاشت درخت اصلا ساده نیست. کار ما درواقع الهام بخش بودن برای مردم است تا مراقب محیط زیستشان باشند و مراقب زندگی و آینده شان.»

[«درختان صلح» با ترجمه منیژه مغیثی و توسط نشر میچکا منتشر شده است.]

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...
بابا که رفت هوای سیگارکشیدن توی بالکن داشتم. یواشکی خودم را رساندم و روشن کردم. یکی‌دو تا کام گرفته بودم که صدای مامانجی را شنیدم: «صدف؟» تکان خوردم. جلو در بالکن ایستاده بود. تا آمدم سیگار را بیندازم، گفت: «خاموش نکنْ‌نه، داری؟ یکی به من بده... نویسنده شاید خواسته است داستانی «پسامدرن» بنویسد، اما به یک پریشانی نسبی رسیده است... شهر رشت این وقت روز، شیک و ناهارخورده، کاری جز خواب نداشت ...