ترجمه دانیال ایمانی | اعتماد


اومبرتو اکو از آن دسته اهالی فلسفه بود که ادبیات خلاقه را هم دستمایه کار فرهنگی خود کرده بودند. این نشانه‌شناس، فیلسوف و – آن‌طور که معمولا در بیوگرافی‌های مربوط به او آمده- متخصص قرون وسطی و منتقد ادبی ایتالیایی که البته استاد دانشگاه، در عین رمان‌نویس هم بود. از او چند ده کتاب علمی و پژوهشی و صدها مقاله به جا مانده و البته هفت رمان که شاید زیر سایه نام او آوازه‌ای فراتر از مرزهای کشورش ایتالیا پیدا کردند. از او به یکی از پرکارترین روشنفکران و نویسندگان قرن بیستم و یکی و نیم‌ دهه آغازین قرن بیست‌ویکم نام برده می‌شود. زبان‌شناس و نشانه‌شناس ساختارگرا همواره نظراتی متفاوت در باب هنر و ادبیات داشته؛ از آن جمله ایده‌ها و آرایی‎ است که در بر مفهوم روایتگری داشته. چنانکه با نگاهی ناظر به روایتگری در کار دوست فیلسوف و نظریه‌پرداز ادبی نشانه‌شناس معروفش رولان بارت، حسرت او را از اینکه هرگز رمانی ننوشته بوده، حسرتی بیراه می‌داند: «می‌دانی، یکی از دوستان عزیز و نزدیکم، رولان بارت، تا آخر عمر در حسرت بود که چرا رمانی ننوشت. البته او در اشتباه بود، زیرا تمامی نوشته‌ها و مقالاتش به لحاظ روایتگری، نوشته‌هایی عمیق و زیبا بودند. بلعکس او، من به مرور یافتم گرچه در ۴۸ سالگی توانستم اولین رمانم را بنویسم [اما پیش از آن هم] تماما در امر روایتگری بوده‌ام! حتی پژوهش‌ها و تحقیقات آکادمیک من هم در همان فرم و چارچوب روایتگری بوده‌اند. من سودای خویش برای روایتگری را به دو گونه ارضا کرده بودم؛ اول از راه فرم روایتگرایانه بخشیدن به پژوهش‌هایم و طریق دوم، بازگویی و روایت حکایات و داستان برای فرزندانم. گرچه شاید هنگامی که من شروع به نگارش رمانی واقعی کرده باشم، فرزندانم بزرگ‌تر از آن بوده باشند که دیگر به داستان‌هایم گوش فرا دهند.» آنچه می‌خوانید گفت‌وگویی است که تونی وورم، روزنامه‌نگار دانمارکی در سال 2015، یک‌سال قبل از مرگ اکو و زمانی که او هشتاد و چهارمین سال زندگی‎اش را سپری می‌کرد با او انجام داد. این گفت‌وگو فوریه گذشته به بهانه سالمرگ اکو ترجمه شده است.


اومبرتو اکو
 

به یاد دارید چه هنگام بود که تصمیم به نوشتن گرفتید؟
نمی‌دانم چه بگویم، حرفی برای پاسخ ندارم. فقط یک پاسخ تند و عصبانی‌کننده‌ای که بعضی وقت‌ها به این سوال ناراحت‌کننده می‌دهم، این است که وقتی تصمیم به نوشتن می‌گیری، همان وقتی است که اضطراب و اضطرار به توالت رفتن یقه‌ات را گرفته و چاره‌ای نداری جز فرار کردن به آنجا و دفع و رفع حاجت [می‌خندد]. البته نمی‌دانم تا چه حد مهم است اما اصل قضیه در ابتدا به این صورت رقم خورد. همکاری خانم جوانی داشتم که برای یک انتشاراتی کوچک هم کار می‌کرد. یک روز پیش من آمد و گفت می‌خواهیم مجموعه‌ای از داستان کوتاه پلیسی منتشر کنیم که نویسندگان ننوشته باشند بلکه روایت باشد از نگاه جامعه‌شناسان و سیاستمداران. آیا می‌خواهی مشارکت کنی؟ گفتم خیر؛ اول به این دلیل که توان دیالوگ‌نویسی ندارم و دیالوگ بی‌شک اصلی‎ترین بخش کار خواهد بود؛ دوم اینکه اگر بخواهم داستانی پلیسی بنویسم، باید 500 صفحه بنویسم که آن هم مربوط به قرون وسطی باشد. اینجا بود که او گفت: به هیچ‌وجه! این آن چیزی نیست که ما انتظار داریم و همان‌جا خداحافظی کردیم. وقتی به دفتر کارم برگشتم، شروع به نوشتن متنی کردم به نام «آواره». شاید چیزی در درون من به جنبش و جوشش درآمده بود. بدون آنکه بر آن آگاه باشم. اگر غیر از این بود، ممکن بود پاسخ دیگری می‌دادم اما آن چیز، یک چیز ناخودآگاه بود، چیز دیگری بود.

بله، من موفق شدم کرسی پرفسوری دانشگاه را از آن خود کنم و توانستم بیش از 50 کتاب منتشر کنم و شاهد ترجمه‌های فراوان انگلیسی و فرانسوی از تالیفاتم باشم؛ من به مرحله‌ای از حیات نوشتاری‌ام رسیده بودم که یا همچون رامبو به آفریقا بگریزم و به فروش اسلحه مشغول شوم، یا اینکه با رقصنده‌ای کوبایی فرار کرده و خانواده‌ام را تنها گذارم یا رمان به غایت متفاوتی بنویسم که از اساس نوشتاری جداگانه باشد. شاید غافلگیری و لذت حقیقی در این بود که بنویسی اما نه نوشتن به مثابه صِرف قلم در دست گرفتن بلکه نوشتن به مثابه پژوهش. پژوهش‌هایم برای رمان «نام گل سرخ» وقت زیادی از من نگرفت؛ شاید کمتر از دو سال. پژوهش‌هایی که در باب قرون وسطی بود، مرحله‌ای از تاریخ که من از آن اطلاع و آگاهی قبلی و فراوانی داشتم. فقط کافی بود لای کتاب را باز کنم، واژگان خود به نیت استعمال و تبدیل به نوشتار، به صف می‌شدند.

اما برای آثاری چون آونگ فوکو به 8 سال کار مدام نیاز بود. برای سایر رمان‌هایم هر کدام به شش سال وقت نیاز داشتم. این هم بخش قابل توجه و اصل قضیه روایت داستان است. اینکه جهانی بیافرینی و برای خلق مکان و شخصیت‌هایش تصمیم بگیری. سوای رمان «نام گل سرخ» برای سایر رمان‌هایم تا دو سال بعد از مشخص کردن ایده و چارچوب، محتوایی نمی‌نوشتم! من جهان اثر را نوعی خلق می‌کردم که شخصیت‌هایم بتوانند به آسانی در آن، در آمد و شد باشند. این جالب‌ترین بخش داستان است. بسیار دلپذیر است شش سال در وضعیتی به سر بردن که هیچ کس اطلاعی از چند و چون و کرد و کارت نداشته باشد؛ اما هر آنچه انجام می‌دهی، حتی نوشیدن یک فنجان قهوه، می‌تواند ایده‌ای راجع به داستانت به تو بدهد؛ طوری که هنگام نوشتار و ادامه کار، بسیار مطلوب و کارگر افتد. در عوض یک وقت‌هایی هم هست که لازم است هر آنچه دم دست داری، ببندی و در کشوی میز تحریرت بگذاری و 15 روز خودت را مشغول کار دیگری کنی! و البته که این دلزدگی امری طبیعی است.

بسیاری از نویسندگان اشاره می‌کنند که لحظه بحران طوری خود را می‌گستراند که هرگونه مفری را از مولف می‌گیرد. خب در این حالت چیزی مثل شنا کردن خیلی به داد آدم می‌رسد؛ چه در استخر و چه در دریا. شنا کردن برایم نوعی امکان تامل به همراه دارد، دست و پا می‌زنی و جسمت ریلکس می‌شود، اینجاست که ایده‌های نو و بدیع سراغت می‌آیند. من همواره معتقد بوده‌ام که این مولف نیست که داستان را می‌نویسد. رمان‌نویس ابتدا چند نکته و «اصل موضوعه» را طرح می‌ریزد و این رمان است که خویشتن خویش را می‌نگارد. باید منطق شخصیت‌ها را پی گرفت. در باب رمان «شماره صفر» من نبودم که به صرافت فکر کردن راجع به شخصیت یک روزنامه‌نگار به نام براگادوچو افتادم، او در میانه داستان به یک‌باره آمد و ناچارم کرد تعقیبش کنم... برای من، تفاوت بنیادینی بین داستان و شعر وجود دارد. در شعر، ابتدا این واژگان هستند که احضار می‌شوند، سپس آنچه در پی گفتنش هستی، خواهد آمد.

در ایتالیا شاعر بزرگی بود به نام اوجینو مونتاله، او معشوقه‌ای شاعره داشت؛ شاعره‌ای که در اواخر زندگی‎اش، مجموعه‌ای بیوگرافی درباره مونتاله نوشت که بعد از گرفتن جایزه نوبل ادبیات، گم شدند. آن خانم یادآور می‌شد که مونتاله در یکی از شعرهای زیبای خود از نوعی گل که نام قشنگی داشت صحبت می‌کرد، اگر اشتباه نکنم، گل لاله یا شاید هم گل زیبای دیگری که زیاد مهم نیست. او می‌گفت روزی با مونتاله قدم می‌زدیم؛ به ناگاه مونتاله چشمش به گل لاله افتاد و گفت، آه چقدر زیبا، این چه گلی است؟ آن خانم می‌گفت که من به او گفتم تو یک شعر کامل در وصف این گل سروده‌ای، چطور نمی‌دانی؟ مونتاله گفت: شعرهای من در مورد واژگانند، نه چیزها. یعنی اشعار مونتاله لبالب از وصف و اشاره به آن گل‌هایی است که خود هرگز ندیده. نوشته‌های او همواره در ساحت واژگان بود، نزد او در آغاز واژه بود. خب در داستان این قضیه متفاوت است؛ در آغاز یک جهان وجود دارد، بر پهنه آن جهان، اموراتی در حال رخ دادنند؛ اینجا زبان مولف است که باید داستان را دنبال کند. شاید من یک حربا [آفتاب‌پرستی که به رنگ محیط درمی‌آید] باشم؛ جانداری که به رنگ مکانش درمی‌آید. من در رمان «نام گل سرخ» به سبکی از نوشته‌ام که در سده‌های میانه، با آن متون را ثبت کرده و می‎نگاشتند؛ ساده و اصیل.

در رمان «جزیره روز قبل» که قضایایش در دوره باروک رخ می‌دهد، به جد کوشیدم به سیاق نوشتار آن عصر بنویسم؛ به همین خاطر انبوهی از کتاب‌های آن عصر را مطالعه کردم. بسیار کوشیدم از به کارگیری واژگانی که در آن زمان مصطلح نبوده، دور کنم. بعد از پایان رمان، بسیاری از واژگان و اصطلاحات را از متن حذف کردم. فهمیدم که هر داستانی نیازمند زبان و واژگان خاص خود است. بعدها کتابی در باب روایتگری نوشتم. کتابی به نام «مخاطب در داستان». آنجا قائل به تفکیکی بنیادین ما بین خواننده تجربه‌گرا و خواننده موردی شدم. خواننده تجربه‌گرا همان مخاطبی است که از پیش حاضر و موجود است. مثلا متن صریح اعلام می‌دارد که من برای زنان خانه‌دار نوشته شده‌ام یا متنی برای جوانان هستم. من معتقدم بالعکس، چنین متن‌هایی، نویسندگان جدی، خود مخاطب خود را برساخت کرده و می‌سازند. ناشر ایتالیایی آثارم، ابتدا بی‌درنگ و با اشتیاق فراوان، میل خود را برای منتشر کردن رمان «نام گل سرخ» اعلام داشت اما بعدا درباره کتاب گفت، در مورد توصیف رخدادهای تاریخی ابتدای کتاب، درازگویی شده که من بلافاصله گفتم، به هیچ‌وجه، من باید مخاطب را برای مواجهه با رویکردی روایتگرایانه، آماده کنم. مخاطب باید توبه کند، اگر توان مواجهه نداشت، چه بهتر از متن کناره‌گیری کند.

این دقیقا خلاف آن کاری است که نویسنده‌ای چون دن براون می‌کند. او عکس شما عمل می‌کند در حالی که خیلی‌ها فکر می‌کنند او و شما یک چارچوب را اختیار می‌کنید.
دان براون برای مخاطب خوش‌باور می‌نویسد. یک‌بار براون را دیدم؛ خب، او انگار یکی از شخصیت‌های من است؛ یکی از شخصیت‌های «پاندول فوکو». ممکن است من و براون کتاب‌ او متن‌های مشترکی خوانده باشیم اما او آن کتاب‌ها را جدی گرفت [می‌خندد]. در حالی که من در تلاش بوده‌ام تصویری نادلپذیر از آن داستان‌ها ارایه دهم. براون چه آن کتاب‌ها را جدی گرفته باشد چه نه، در تلاش وافر بوده که مخاطب را وابدارد که نوشته‌هایش را جدی بگیرند. راستش من نمی‌دانم براون مومن است یا ملحد اما او می‌خواهد ایمان‌داری تولید کند. فکر می‌کنم تمام آنانی که چیزی می‌نویسند، امیدوارند روزی هومیروس شوند اما یک وقتی خواهی فهمید که این تنها یک طرح خیالی است.

می‌خواهم اشاره کوچکی داشته باشم؛ وقتی از دوستانم درباره رمانی که نوشته بودم نظرخواهی کردم، به اتفاق معتقد بودیم که رمان را جهت نشر به فرانکو ماریاریچی که ناشر نخبه‌گرا و ویژه‌ای بود، بدهیم. کسی که مجموعه‌های ویژه و گران‌بها چاپ می‌کرد، آن‌هم در تیراژ چند ده هزاری. کسی که ناشر نوشته‌های بورخس بود. خب، این اولین ایده ما برای نشر و چاپ کتاب بود [می‌خندد]. البته من به شخصه می‌خواستم نوشته‌ها را به بنگاه انتشاراتی کوچکی بدهم، نمی‌‍‌خواستم آن را به ناشر خودم بدهم، زیرا او به راحتی و بدون اما و اگر قبول می‌کرد. نه، من می‌خواستم محکی بخورم اما در خلال دو هفته دو تماس با من گرفته شد. تماس‌هایی از مراکز مهم، یکی از ناشر بزرگ جولیو ایناودی و دیگری از طرف مدیر انتشاراتی مهم موندادوری که گفت ما شنیده‌ایم رمانی نوشته‌اید، ندیده و نخوانده قبول داریم و چاپش می‌کنیم، لطفا آن را به ما واگذارید. آن وقت بود که با خودم گفتم [می‌خندد] لازم نیست کتاب را به همان ناشر خودم می‌دهم.

کسی که بسیار مشتاق بود و بلافاصله گفت سی هزار کپی از آن را چاپ می‌کنم. من هم گفتم آه تو دیوانه‌ای مرد. آن‌گونه بود که قدم به قدم جلو رفتیم و 30 هزار شد 300 هزار. روندی که این امکان را به من می‌داد که خود را با شرایطی دیگر تطبیق دهم. البته باید بگویم این شرایط، اثری بر وضعیت زندگی و گذران مادی اموراتم نگذاشت. اصولا من نیازی به این نداشتم. من قبل از آن نیز زندگی نسبتا راحتی داشتم. برای روزنامه‌ها یادداشت و مقاله می‌نوشتم و از قِبل این و حقوق کرسی پرفسوری‌ام در دانشگاه، زندگی آسوده‌ای داشتم. به ‌طور کل آدم فقیری نبودم. لازم نبود مثل بسیاری در بندرگاه و با لنج و قایق کار کنم. موفقیت‌هایم تنها توانست آزادی شخصی‌ام را محدود کند، زیرا دیگر نمی‌توانی برای مثال به تماشای تئاتر بروی و در جمع حضور پیدا کنی. خب، آنجا تو محاصره خواهی شد، به همین دلیل مجبور شدم به شکلی کمتر آشکار و با تنی چند از رفقایم به روستا نقل مکان کنم و آنجا به زندگی ادامه دهم.

رفیق دیرینه‌ام گابریل گارسیا مارکز، تعداد کثیری رمان زیبا نوشته اما خب، مردم همیشه از او درباره «صد سال تنهایی» می‌پرسند. تنها قلیلی از نویسندگان بزرگ می‌توانند خود را از این مخمصه برهانند، آن‌هم آنهایی که بهترین و سترگ‌ترین اثرشان را در پایان کار نوشته باشند؛ اما وقتی رمانی موفق و مهم در بدو کار نوشته باشی، آن وقت است که محکومی تمام زندگی‌ات را در توضیح آن اثر بگذرانی.

آیا این از نظر شما امری طبیعی است؟
خیر، من در مورد خودم فکر می‌کنم بهترین رمانی که نوشته‌ام «پاندول فوکو» است، نه «نام گل سرخ». البته که این امر عادی است. راستش قبل از رسیدن شما مشغول خواندن فیلمنامه‌ای بودم راجع به اینکه تلویزیون ایتالیا قرار است رمان «نام گل سرخ» را به مجموعه‌ای تلویزیونی در 10 قسمت تبدیل کند. خب، گرچه ممکن است به شخصه مایل نباشم بپذیریم اما نمی‌توان قضیه را جدی نگرفت؛ از طرفی، ناشر کتاب هم اصرار دارد که قبول کنم. بنا به عادت شخصی‌ام باید بگویم هر کتاب، نه تنها صِرفا رمان، عین یک نوزاد دو سال وقت لازم دارد تا سرپا شود. دو سالی که باید مرتب و تمام‌وقت مراقبش بود. طوری که نباید فکرت سراغ نگارش کتاب دیگری برود. دو سال بی‌وقفه همچون یک کودک با حراستی دایم از تولد تا ایستادن‌ و تازه بعد از پایان دو سال، باید فکر کرد که آیا می‌خواهی رمان دیگری بنویسی یا نه؟ بار اول با خودم گفتم هر چیزی که در باور و نظر داشتم در رمان «نام گل سرخ» آوردم و گمان نمی‌کنم چیزی مانده باشد.

به ناگاه دو تصویر در نظرم ظاهر شدند؛ اولی آن پاندولی بود که در بیست سالگی در پاریس دیده بودم و تصویر دوم، تصویر آن پسری بود که در گورستان در حال نواختن ترومپت بود که این یکی را از نزدیک دیده بودم. با خودم گفتم خب، یافتم. رمانی که با یک پاندول شروع می‌شود و با گورستان پایان می‌یابد، عالی است. 8 سال زمان لازم بود تا بفهمم چه نسبتی میان این دو تصویر می‌توانم برقرار کنم و چگونه آنها را مرتبط کنم. خب در همین هنگام بود که یافتم برای آنکه رمانی بنویسی، باید از یک تصویر آغاز کنی. در رمان «نام گل سرخ» تصویر آغازین مربوط به آواره‌ای بود که هنگام خواندن کتابی، مسموم شده بود. در رمان «جزیره روز قبل» تصویر کانونی آنجاست که می‌کوشد اعلام کند ساعتی مشخص وجود دارد که زمان و دنیا را می‌تواند یادآور شود. نوشته‌های دیگرم نیز به همین منوال. باید از تصویری که درون را به وجد می‌آورد آغازید. البته من این را به خودم توصیه می‌کنم. ممکن است نویسنده‌ای دیگر، از راهی دیگر آغاز کند، نمی‌دانم، این مساله به خودش مربوط است اما خب برای من، همیشه این‌چنین با یک تصویر بوده که شروع شده. این‌گونه رمان راه خود را یافته و راه خود را پیش می‌برد. این خیلی عالی است. خصوصا اگر وقت کافی داشته باشی و لازم نباشد یکسره ادامه دهی، خط سیر مشخص و کار آسان می‌شود. راستش من همیشه خودم را تابع یک ضرب‌المثل و اندرز قدیمی هندی دیده‌ام. پندی که می‌گوید: «بر فراز روح رودخانه بنشین و منتظر بمان، خواهی دید جنازه دشمنت، امروز یا فردا از پیش چشمت‌ گذر خواهد کرد.»

ظهور کامپیوتر بسیاری از چیزها را عوض کرد. کامپیوتر از نظر من یک ابزار ذهنی عجیب است زیرا می‌تواند به همان سرعتی که مساله بر ذهنت جاری می‌شود، بر صفحه او نیز نقش ببندد. قبل‌ترها وضع به کل متفاوت بود؛ از دوره باستان و سنگ‌‌نگاره‌ها تا دوران قلم و کاغذ و کتابت؛ اما کامپیوتر اصل مهم اثرگذاری سریع را ممکن کرده؛ ابزاری که به تصحیح، حذف و طرح‌ریزی دوباره نوشتار بسیار مدد رسانده و کامپیوتر از این لحاظ برای من بسیار مفید واقع شده. رمان «نام گل سرخ» را نتوانستم روی کامپیوتر بنویسم، زیرا آن وقت‌ها هنوز کامپیوتر نیامده بود. هنوز اثری از کامپیوترهای شخصی نبود اما بعد از آن بود که این ابزار به کمکم آمد و توانستم آثار و نوشته‌های بیشتری با کمک او تولید کنم و به دنبال آن بود که تقاضاهای زیادی برای نوشتن دریافت کردم. کامپیوتر برای نمونه در اموراتی چون بازیابی متن بسیار موثر واقع شد؛ ابتدا و انتهای متن را تغییر بده و بقیه نوشته را بگذار، این تکنیک موثری است.

درنهایت این را بگویم که این ابزار پژوهش و تحقیق نیز بسیار اساسی است. برای مثال با استفاده از این ابزار بود که توانستم رمان «شماره صفر» را کامل کنم. اول به این دلیل که بخش زیادی از رخدادها در خاطر خودم مانده بود، دوم اگر به مساله‌ای چون ماجرای کالبد شکافی موسولینی که [نقشی مهم در کتاب من داشت]، نیاز داشته باشم، به تمامی می‌توانم از طریق اینترنت به آن دست یابم، بدون آنکه لازم باشد راه درازی را برای تحقیق و گردآوری داده، در این باره بپیمایم. البته بسیاری اوقات لازم بوده مستقیما به میان انبوهی از کتاب‌ها و کتابخانه‌ها رفته و خود در مکان رخداد واقعه مستقیما حاضر شوم. راستش مکان رخداد برای من بسیار مهم است. وقتی به نگارش رمان «جزیره روز قبل» پرداختم، یک ماه را در جزایر جنوب به‌سر بردم. اگر غیر از این بود، نمی‌توانستم به توصیف رنگ‌ها بپردازم. به همین خاطر است که حضور در مکان‌ها، خود بخشی از تحقیق و کنکاش است. همیشه با خودم می‌گویم اگر در رمانی بخواهم از رفتن شخصیتی در رمانم به لیون و پیاده شدن در ایستگاه قطار آنجا بنویسم که به محض توقف از قطار پیاده شده و روزنامه‌ای می‌گیرد، حتما باید بدانم که در همان حوالی ایستگاه قطار هست یا نه؛ شاید ضروری باشد خود راسا به لیون بروم و قضیه را بررسی کنم، گرچه این رخداد ممکن است برای داستان، امر چندان مهمی نباشد. من باید تعداد پله‌ها را هم بدانم؛ زیرا باید بدانم که شخصیت‌هایم می‌توانند از آن پله‌ها بالا بروند.

من به عنوان یک فیلسوف و آگاه بر علوم خفیه، کسی که نشانه‌شناسی خوانده، می‌دانم که بسیار سخت است که بتوان اثبات کرد که یک چیز واقعی است. در حالی که زیاد سخت نیست بتوان اثبات کرد فلان چیز جعلی و قلابی است، به همین دلیل است که کنکاش در باب درک اینکه چه چیز امری جعلی و ساختگی است، به مراتب آسان‌تر از تلاش برای درک این است که چه چیز می‌تواند واقعی و حقیقی باشد. همیشه چیزهای متفاوتی توانسته توجهم را جلب کند؛ باید بگویم من کتاب‌های نایاب را گردآوری می‌کنم، کلکسیون‌ها و مجموعه‌هایم تماما کتاب‌های جعلی و ساختگی‌اند؛ کتاب‌هایی که علیه حقیقت هستند. من در کتاب‌هایم، کتاب گالیله ندارم اما کتاب تالمی را در مجموعه‌ام موجود دارم؛ زیرا او در مورد گردش زمین در اشتباه بود. در کل و به صورت جداجدا شاید 50 هزار کتاب در کتابخانه‌هایم داشته باشم. فقط اینجا در میلان که 25 سال قبل به اینجا آمدم، 30 هزار کتابی می‌شدند که تعداد زیادی بر آن تلنبار شد و اکنون دیگر وقت ندارم آن را بشمارم. شاید چیزی در حدود 35 هزار کتاب.

توصیه‌ات به نویسندگان جوان و تازه‌کار چیست؟
زیاد به این فکر نکن که حتما هنرمند خواهی شد. خودت را زیاد جدی نگیر. احساس نکن برای نوشتن، الهام نازل می‌شود. نائل آمدن به بهشت نوشتار 90 درصد از راه عرق ریختن و مابقی‌اش که میزان ناچیزی است، از طریق الهام است. چیزی که می‌خواهم بگویم این است که هرگز نتوانسته‌ام آن رمان‌نویس‌هایی را که هر سال کتابی منتشر می‌کنند درک کنم. آنها آن لذتی را که در طول شش، هفت یا گاهی هشت سال خود آماده‌سازی برای نوشتن رمان لازم است، هیچ‌وقت حس نمی‌کنند. من همیشه از دست آن دسته افراد که درصدد‌ند در بدو جوانی بلافاصله کتابی منتشر کنند، به ‌شدت عصبانیم. یک‌بار جوانی از من پرسید چه توصیه‌ای برای چگونه نوشتن به من دارید؟ توصیه و تاکید من این است که تو نمی‌توانی یک ژنرال شوی، اگر قبل از آن سرباز صفر، گروهبان و دوره افسری را طی نکرده باشی. خیال نکن بلافاصله باید نوبل ادبی را از آن خود کنی؛ چنین باوری خلاقیت و نبوغ ادبی را محو و مضمحل خواهد کرد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...