احوالات توفانی ذهن | الف


احسان فولادی‌فرد که تجربه‌ی کارگردانی فیلم «کلنجار» و تهیه‌کنندگی «قیچی» را در کارنامه‌ی خود دارد، در کتاب «کی، کجا و چگونه آقای ایزدی دیوار صوتی را می‌شکند؟» به سراغ جهان ذهنی مشوش انسان گرفتار در مسائل زندگی شهری رفته است؛ شخصیتی که در «کلنجار» نیز به نوعی دیگر او را به تصویر کشیده بود. مردی که لحظه‌ای از دغدغه‌های به نظر حل‌ناشدنی زندگی مدرن خالی نیست و در کنار انبوه معضلاتی که در زندگی کنونی بر سرش آوار شده، با بحران‌های هویتیِ به جامانده از گذشته‌ نیز دست‌وپنجه نرم می‌کند.

احسان فولادی‌فرد کی، کجا و چگونه آقای ایزدی دیوار صوتی را می‌شکند؟»

نویسنده در همان آغاز داستان، مخاطب را از آن‌چه آقای ایزدی، شخصیت اصلی کتاب تجربه خواهد کرد، آگاه می‌کند. او گزاره‌هایی پیش روی خواننده می‌گذارد که ماجراهایی تکان‌دهنده و سرشار از هیجان را نوید می‌دهند. در واقع نویسنده با جمله‌ی مطلع رمان، آمادگی مواجهه با یک اتفاق خطیر را در مخاطب ایجاد می‌کند؛ آقای ایزدی می‌خواهد از شر چیزی خلاص شود که به نظر می‌رسد با اساس زندگی او گره خورده است. باری سنگین که تحمل‌اش چندان برای او راحت نیست و با همین چیزی که حمل می‌کند، باید به دیدن زنی برود که مدتی است قلبش برای او می‌تپد. ایزدی ناگزیر است برای دیدن زنی که در کتابفروشی کار می‌کند، بهانه‌هایی از جمله خرید کتاب و بادکنک و اسباب‌بازی بتراشد. توصیف‌هایی که او از این زن ارائه می‌دهد سرشار از دلبستگی به اوست اما گره‌های ذهنی بسیار او، مانعی بزرگ بر سر راه ابراز احساس‌اش به زن است و توان اظهار علاقه را از او می‌گیرد.

نقطه‌ی عطف دیگر زندگی ایزدی در محل کارش اتفاق می‌افتد؛ جایی که او با پیشنهاد حیرت‌آور شهردار مواجه می‌شود. آمار سگ‌های ولگرد شهر بالا رفته و مشکلات بسیاری برای شهروندان به‌وجود آورده است. شهردار از این معضلات برای کارمندش که ایزدی باشد، می‌گوید. در این احوالات است که توفانی در ذهن ایزدی برپا می‌شود و با هر نکته‌ی رئیس‌اش گوشه‌ای از زندگی‌ خود را به یاد می‌آورد. فلاش‌بک‌هایی که سریع و کوتاه‌اند و با حرف‌های شهردار منقطع و بریده می‌شوند. صحنه‌هایی از رفتارهای ناهنجار دخترک‌اش، گسستگی عاطفی‌ای که با زن‌اش داشته و وضعیت نابه‌سامان خانوادگی‌اش که به نظر ریشه در نسل‌های پیشین دارد، با شتاب از فکر ایزدی می‌گذرند. پیشنهاد کاری شهردار که از او می‌خواهد تمامی سگ‌های ولگرد شهر را طی یک پروژه‌ی کاملاً سری معدوم کند، او را میخ‌کوب می‌کند. ایزدی از این لحظه است که بر سر دوراهیِ اخلاقی دشواری قرار می‌گیرد.

اما بن‌بستی که ایزدی پیش روی خود می‌بیند، تنها مسئله‌ی از بین بردن صدها سگ شهرش نیست که با استانداردهای اخلاقی‌اش سازگاری ندارد. او هرچه در این مسیر پیش‌تر می‌رود و در زندگی شخصی‌اش غور بیشتری می‌کند، با معماهای بزرگ‌تر و مبهم‌تری روبه‌رو می‌شود. این مرد، زنی داشته که فشار مشکلات زندگی مشترک و به‌ویژه بیماری دخترشان، او را به عمق چاه افسردگی فرو برده و درنهایت به خودکشی رسانده است. ایزدی نمی‌تواند خاطراتی را که از دوره‌ی اوج افسردگی همسرش بر ذهن‌اش سنگینی می‌کند، بزداید و فارغ از قضاوت به این گذشته‌ی تلخ بنگرد. حتی حالا که او نیست، ایزدی به سختی او را می‌بخشد و بی‌اعتناییِ او را دلیل بزرگ وخیم‌تر شدن اوضاع می‌داند. بیماری مادر و ناشنوایی و مشکلات ارتباطی دختر هم بار مضاعفی بر دوش این مرد می‌گذارند و انتخاب‌هایش را سخت‌تر و فاصله‌اش را از واقعیت بیش‌تر می‌کنند. او آن چیز نامعلوم و موهوم را هم در خود دارد که مزید بر گرفتاری‌های چاره‌ناپذیرش است.

محیطی که شخصیت کلیدی داستان در آن زندگی می‌کند هم گویی بر شدت مسئله‌های او می‌افزاید. اغلب شخصیت‌های پیرامون او عاری از همدلی و صمیمیت رفتار می‌کنند و مناسبات‌شان عمدتاً بر اساس منافعی یک‌طرفه شکل می‌گیرد. ایزدی در محاصره‌ی افرادی است که استانداردهای دوگانه‌ی اخلاقی دارند و اساس ارتباطات‌شان را بهره‌کشی و سودجویی شخصی شکل داده است. او در این میان بیش از آن‌که بتواند فایده‌ای کسب کند، مدام چیزی از دست می‌دهد و با پیشرفت داستان مجبور می‌شود بر سر فضایل و باورهای اخلاقی‌اش با اجتماع کوچک دوروبرش قمار کند.

آن‌چه این رمان را بیش از هر عنصر دیگری جذابیت می‌بخشد، همین بزنگاه حساس تصمیم‌گیری است که شخصیت را وادار به گزینش می‌کند. او باید میان وقایع ناخوشایندی که هر یک عواقبی مادام‌العمر دارند، دست به انتخاب بزند. هیچ راهی هموارتر از دیگری نیست و همه‌ی گذرگاه‌ها جز وحشت و ویرانی چشم‌اندازی به همراه ندارند. گرچه ایزدی با رفتارهای کمیک و ذهن طنازش از تلخی این موقعیت‌ها می‌کاهد، اما به‌طورکلی چیزی از سختی باری که بر دوش اوست، کم نمی‌شود. این چالش اخلاقی مشتی نمونه‌ی خرورار از آن‌ چیزی است که انسان سرگشته‌ی امروزی، در میانه‌ی بن‌بست‌های مختلف تجربه می‌کند. شخصیت اصلی داستان با ویژگی‌های منحصربه‌فردی که دارد بر هیجان وضعیت می‌افزاید و هر ناظر بیرونی را مشتاقِ دانستن ادامه‌ی قصه می‌کند. نویسنده اگرچه در پیشانی کتاب، اتفاقات بسیاری را واگو می‌کند و سرنوشت قهرمان داستانش را از پیش می‌گوید، اما این چیزی از اشتیاق مخاطب برای پیگیری این ماجراها کم نمی‌کند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...