ستاره‌ خاموش | هنرآنلاین


«نقال فیلم» [Die Filmerzählerin یا THE MOVIE TELLER] رمانی از ارنان ریورا لتلیئر[Hernán Rivera Letelier] نویسنده اهل شیلی است. این کتاب با ترجمه بیوک بوداغی از سوی نشر آگه منتشر شده است. راوی، دختر یک خانواده فقیر به‌ نام ماریا مارگریتا است. پدر او پس از سانحه‌ای در معدن از کار افتاده و مادر خانواده در پی این اتفاق خانه را ترک می‌کند.

نقال فیلم» [Die Filmerzählerin]  ارنان ریورا لتلیئر[Hernán Rivera Letelier]

اگر جزو افرادی هستید که هنر هفتم تبدیل به رویای ثابت زندگی‌تان شده، پیشنهاد می‌کنم خواندن کتاب «نقال فیلم» را از دست ندهید. معمولا کتاب‌هایی را که از نام‌های دو واژه‌ای یا بیشتر برخوردارند، نمی‌پسندم، چون معتقدم نشان از ضعف نویسنده دارد که موفق نشده‌ در یک اسم، منظورش را برساند! البته من همیشه یک ظاهربین بی‌انصاف و عجول بوده‌ام! «نقال فیلم»، کتاب کم‌حجمی است؛ همه‌اش صد صفحه! چقدر سبک در مقایسه با کتاب‌های چاق و حجیمی که روی زمین یا میز گذاشته و خوانده بودم. از یک نویسنده‌ نام‌دار اما ناآشنا، لااقل برای من.

ارنان ریورا لتلیئر، نویسنده‌ای اسپانیایی‌ زبان از جنوب شیلی، که در آغاز جوانی از گرسنگی و نداری تصمیم می‌گیرد نویسنده شود. لابد در زمان خودش و آن دیار این هنر علاوه‌بر برو بیا، پولی هم برای صاحب هنر داشته است.

داستان کتاب از زبان راوی اول‌ شخصی به نام ماریا مارگاریتا، دختر یک کارگر معدن نیترات روایت می‌شود. پدرش در حادثه‌ای از پا فلج‌ شده و کنج خانه ویلچرنشین است. ماریا، فرزند آخر خانواده پس از چهار برادر تخس است و مادر، بعد از بلایی که بر سر پدر آمد، در کمال آرامش او را با پنج بچه‌ تنها گذاشت و رفت دنبال آرزوهایش؛ آرزوهای بزرگی که ماریا از سن خیلی کم با حرکات و حرف‌های او مقابل آینه کم‌وبیش با آن‌ها آشنا بود: «چرا باید کرم‌ شب‌تاب ماند، وقتی می‌توان ستاره شد»! جملاتی از این قبیل. از آن هنگام پدر لقب ناشایستی به مادر ماریا داد و کسی در خانه حق نداشت حرفی از او بزند. آن‌ها در یکی از خانه‌های حلبی شهرک، که خاص قشر کارگرند زندگی می‌کنند. پدر عاشق فیلم، به‌ویژه فیلم‌های مکزیکی‌ است. از این‌رو هر بار یکی از فرزندان را به سینما می‌فرستد تا فیلم روی پرده را ببیند و برای او نقل کند که اغلب رقابت بین میرتو، برادر دوم و ماریا تنگاتنگ‌ است. میرتو در تقلید راه‌رفتن جان وین و خنده‌ مغرور هامفری بوگارت و شکلک‌های جری لوییس عالی عمل می‌کرد و ماریا در تقلید مدل پلک‌زدن مرلین مونرو یا ژست معصومانه‌ برژیت باردو دل از پدر می‌برد!

دنیای پیش از رفتن مادر و فلج‌ نشدن پدر، خیلی متفاوت از زمان کنونی بود. آخر هفته‌ها، شیک و مرتب خانوادگی به سینما می‌رفتند. عشق ماریا و مادرش به سینما یک جنون شگفت‌انگیز بود. دخترک از سن کم، قبل از خواب با شنیدن داستان‌های عاشقانه از زبان مادر به خواب می‌رفت و روزها روی زانوی او می‌نشست و به قصه‌های دنباله‌دار رادیو گوش می‌سپرد. زمان پخش فیلم، همه فیلم می‌دیدند اما او علاوه‌بر فیلم، نگاهش به دریچه‌ آپارات‌خانه بود و رد نور باریک تابیده از دریچه را تا پرده دنبال می‌کرد. در نه‌ سالگی، پدر خواب تازه‌ای می‌بیند و تصمیمی‌ می‌گیرد؛ برگزاری یک مسابقه بین فرزندان، برای انتخاب بهترین نقال!

برادر اولی که از نبود مادر لکنت‌زبان گرفته، افتضاح عمل می‌کند و همان ابتدای کار می‌بازد. دومی، میرتو، تنها رقیب جدی ماریا، عالی است. تنها نقصش استفاده‌ مکرر از الفاظ کریه است که از چشم و گوش پدر دور نمی‌ماند. سومی عاشق شده بود. عاشق دختر مالک بهترین مغازه‌ شهرک. هوش‌وحواس به سر نداشت و نقالی‌اش چنگی به دل نزد. چهارمی کم‌حرف بود و علاقه‌مند به نقاشی که از بخت بد، فیلم «پیرمرد و دریا» به او رسید؛ فیلمی بی‌دیالوگ که توصیفش پنج دقیقه هم طول نکشید! سرانجام نوبت به ماریا می‌رسد. فیلم «بن‌هور» که همه برای تماشای آن لحظه‌شماری می‌کردند؛ طولانی‌ترین و پرخرج‌ترین فیلم تاریخ سینما با یازده اسکار.

نقالی بی‌نظیر ماریا که تمام می‌شود، پدر با نگاهی هاج‌ و‌ واج به صورت تنها دخترش، کف می‌زند و می‌گوید این دختر واقعا هنرمند است! میان دو فینالیست این رقابت، یک مسابقه‌ دیگر برگزار‌ می‌شود. هر دو همزمان به تماشای یک فیلم مکزیکی رفته و آن را به نوبت نقل خواهند کرد. میرتو، همچنان در به‌رخ‌ کشیدن استعدادش کم نمی‌گذارد اما باز هم ماریا برای پدر یک چیز دیگر بود. حین نقالی می‌زند زیر ساز و آواز و رقص. از آن روز، نقال رسمی فیلم در خانه، و به‌مرور کل شهرک می‌شود، تا جایی که خیلی‌ها نشستن پای نقالی او را به سینما رفتن ترجیح داده و تبدیل به مشتری ثابتش می‌شوند. کم‌کم به محافل و خانه‌ مردم دعوت می‌شود. نام مستعار برای خودش انتخاب می‌کند و روزبه‌روز موفق‌تر و مشهورتر از قبل می‌شود. دامنش در یکی از همین دعوت‌ها، به تجاوز چرکین می‌شود و این اولین نقطه‌ مکث او می‌شود. نگاهی به پشت سر می‌اندازد و می‌بیند دیگر راهی برای بازگشت به روزهای عادی و دور از شهرت باقی نمانده و ادامه‌ دادن، تنها راهکار است؛ در مسیری که از دور می‌درخشید اما از درون بی‌راهه‌‌ تاریکی بیش نبود.

نقال فیلم» [Die Filmerzählerin یا THE MOVIE TELLER

چهارده‌ ساله است که روزی پدر خیره در صورتش حین نقل فیلمی، با چشمان باز اسیر مرگ می‌شود. مدتی بعد پسر آخر خانه در تصادف وحشتناکی با مرگ دست رفاقت می‌فشارد و از دنیا می‌رود. ماریا بوسه‌زنان بر سر برادر، سوزناک‌ترین گریه‌ عمرش را تجربه می‌کند. برادر اول در حالت مستی به قتل متجاوز ماریا اعتراف کرده و دستگیر می‌شود. دومی دیوانه‌ بیوه‌ای جوان که مهمان شهرک بود شده و دنبالش تا فرسنگ‌ها دورتر از خانه راهی جنوب کشور می‌شود و می‌رود که بماند. سومی به هوای فوتبال و پیوستن به تیم پایتخت، بار سفر می‌بندد و می‌رود. حالا ماریا در زندگی‌اش کسی را جز مدیر معدن ندارد و کم‌کم به او دل می‌بندد.

جعبه‌ جادویی (تلویزیون) که پا به شهرک می‌گذارد، دیگر کار او تمام است. ماریا پایان خود را به چشم می‌بیند. درِ سینما تخته می‌شود، چه برسد به دکانی که او از نقالی به پا کرده بود! دیگر کسی برای نقالی جذابش تره هم خُرد نمی‌کرد. در میان آن همه تلخ‌کامی، کودتا می‌شود. همه از شهرک رفتند. حتی آقای مدیر. همه‌چیز تمام شد. خبر تمام‌ شدن داستان زندگی مادرش هم به‌گوش او رسید. خودکشی کرده بود. با یک شال ابریشم، آویزان از حلق بر شاخه‌ای از یک درخت انجیر.

ماریا در یک روستای متروکه و شبح‌زده تنهاییِ خود را نظاره‌گر است. گهگاهی از گذشته برای توریست‌ها خاطراتی نقل می‌کند. او هنوز هم خوب نقل می‌کند اما کسی حرف‌هایش را باور نمی‌کند. شده یک پیرزن خل‌وضع که ادعای ستاره‌بودن از سال‌های خیلی دور دارد، در حالی‌که کرم شب‌تاب هم نیست.!

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

در قرن بیستم مشهورترین صادرات شیلی نه استخراج از معادنش که تبعیدی‌های سیاسی‌اش بود. در میان این سیل تبعیدی‌ها چهره‌هایی بودند سخت اثرگذار که ازجمله‌ی آنها یکی‌شان آریل دورفمن است... از امید واهی برای شکست دیکتاتور و پیروزی یک‌شبه بر سیاهی گفته است که دست آخر به سرخوردگی جمعی ختم می‌شود... بهار پراگ و انقلاب شیلی، هردو به‌دست نیروهای سرکوبگر مشابهی سرکوب شده‌اند؛ یکی به دست امپراتوری شوروی و دیگری به دست آمریکایی‌ها ...
اصلاح‌طلبی در سایه‌ی دولت منتظم مطلقه را یگانه راهبرد پیوستن ایران به قافله‌ی تجدد جهانی می‌دانست... سفیر انگلیس در ایران، یک سال و اندی بعد از حکومت ناصرالدین شاه: شاه دانا‌تر و کاردان‌تر از سابق به نظر رسید... دست بسیاری از اهالی دربار را از اموال عمومی کوتاه و کارنامه‌ی اعمالشان را ذیل حساب و کتاب مملکتی بازتعریف کرد؛ از جمله مهدعلیا مادر شاه... شاه به خوبی بر فساد اداری و ناکارآمدی دیوان قدیمی خویش واقف بود و شاید در این مقطع زمانی به فکر پیگیری اصلاحات امیر افتاده بود ...
در خانواده‌ای اصالتاً رشتی، تجارت‌پیشه و مشروطه‌خواه دیده به جهان گشود... در دانشگاه ملی ایران به تدریس مشغول می‌شود و به‌طور مخفیانه عضو «سازمان انقلابی حزب توده ایران»... فجایع نظام‌های موجود کمونیستی را نه انحرافی از مارکسیسم که محصول آن دانست... توتالیتاریسم خصم بی چون‌وچرای فردیت است و همه را یکرنگ و هم‌شکل می‌خواهد... انسانها باید گذشته و خاطرات خود را وا بگذارند و دیروز و امروز و فردا را تنها در آیینه ایدئولوژی تاریخی ببینند... او تجدد و خودشناسی را ملازم یکدیگر معرفی می‌کند... نقد خود‌ ...
تغییر آیین داده و احساس می‌کند در میان اعتقادات مذهبی جدیدش حبس شده‌ است. با افراد دیگری که تغییر مذهب داده‌اند ملاقات می‌کند و متوجه می‌شود که آنها نه مثل گوسفند کودن هستند، نه پخمه و نه مثل خانم هاگ که مذهبش تماما انگیزه‌ مادی دارد نفرت‌انگیز... صدا اصرار دارد که او و هرکسی که او می‌شناسد خیالی هستند... آیا ما همگی دیوانگان مبادی آدابی هستیم که با جنون دیگران مدارا می‌کنیم؟... بیش از هر چیز کتابی است درباره اینکه کتاب‌ها چه می‌کنند، درباره زبان و اینکه ما چطور از آن استفاده می‌کنیم ...
پسرک کفاشی که مشغول برق انداختن کفش‌های جوزف کندی بود گفت قصد دارد سهام بخرد. کندی به سرعت دریافت که حباب بازار سهام در آستانه ترکیدن است و با پیش‌بینی سقوط بازار، بی‌درنگ تمام سهامش را فروخت... در مقابلِ دنیای روان و دلچسب داستان‌سرایی برای اقتصاد اما، ادبیات خشک و بی‌روحی قرار دارد که درک آن از حوصله مردم خارج است... هراری معتقد است داستان‌سرایی موفق «میلیون‌ها غریبه را قادر می‌کند با یکدیگر همکاری و در جهت اهداف مشترک کار کنند»... اقتصاددانان باید داستان‌های علمی-تخیلی بخوانند ...