اسم واقعی دلونه اوژن دولامار بود و کارمند وزارت بهداری و زنش، دلفین کوتوریه، همان است که به اما بوواری بدل گردید. تمام اشخاص داستان وجود داشته‌اند: رودولف بولانژه، اومه‌ی داروساز، ولی اجرای داستان ساخته و پرداخته ذهن تیز و قدرت مشاهده صبورانه و دقیق فلوبر است... چیزهایی از خاطرات خود و ارتباط و دعواهای توفانی‌اش با لوئیز کوله و احساسات شخصی افزوده است. و برای همین هم بود که توانست بگوید :«مادام بوواری خود منم!»... فلوبر به اتهام توهین به اخلاق و مقدسات مذهبی و اخلاق حسنه به دادگاه خلاف احضار شد

مادام بوواری [Madame Bovary]  گوستاو فلوبر
مادام بوواری
[Madame Bovary] نخستین اثری که از گوستاو فلوبر (1821-1880)، نویسنده فرانسوی، در 1856 در مجله روو دو پاری و در 1857 به صورت کتاب مستقل انتشار یافت،‌ و بی‌شک مشهورترین و مقبول‌ترین اثر اوست. وقتی در 1849 فلوبر به نوشتن این رمان تصمیم گرفت،‌ استعداد خود را جز در آثار دوره جوانی (خاطرات مجنون و نوامبر) نیازموده بود. نخستین نسخه تربیت احساساتی،‌ که در فاصله 1843 تا 1845 نوشته بود، تنها طرحی در رمان بزرگی بود که بالاخره در 1869 به چاپ رساند؛ خودش البته خیال می‌کرد اثر دیگری( وسوسه سنت آنتوآن) را تمام کرده است. وقتی دست‌نویس این کتاب تمام شد، دوستان و منتقدانش ماکسیم دوکان و لوئی بویه را به کرواسه دعوت کرد و به مدت سه روز اثرش را برای آن دو خواند. ولی هر دو دوست متفق‌القول بودند که وسوسه اثر بدی است و قابل چاپ نیست. و شاید همان وقت لوئی بویه به او گفته باشد که «موضوعی ساده انتخاب کن و خودت را مجبور کن که آن را خیلی طبیعی بنویسی، حتی خیلی خودمانی، و از پرت و پلاگویی هم بپرهیز». بعد هم اضافه کرده بود:‌ «چرا داستان دلونه را نمی‌نویسی؟» فلوبر، که از انتقاد دوستانش جا خورده بود، به حکم آنها تسلیم شد و تصمیم گرفت این تکلیف را انجام دهد. بعد هم تصدیق کرد که این کار برای او مفید بوده است. از این لحظه، فکر و قدرت تخیلش بر اساس واقعه‌ای که آن روزها اتفاق افتاده بود به کار افتاد. اسم واقعی دلونه اوژن دولامار بود و کارمند وزارت بهداری و زنش، دلفین کوتوریه، همان است که به اما بوواری بدل گردید. تمام اشخاص داستان وجود داشته‌اند: رودولف بولانژه، اومه‌ی داروساز، ولی اجرای داستان ساخته و پرداخته ذهن تیز و قدرت مشاهده صبورانه و دقیق فلوبر است. او از قبل تصمیم گرفته بود که با ماکسیم دوکان به سفر مشرق برود، و از 1849 تا 1851 ، فلوبر که از کرواسه دور ماند و در مصر و فلسطین و سوریه و یونان سیاحت کرد (مکاتبات فلوبر)، هنگام دیدار از دومین آبشار نیل بود که اسمی که می‌خواست به قهرمان زن داستانش بدهد به ذهنش آمد. اما عقیده داشت هرچه بیشتر راجع به موضوع داستان می‌اندیشد، به نظرش کسل‌کننده‌تر می‌آید. می‌خواست طرح دیگری را اجرا کند و فرهنگ عقاید مکتسبی را بنویسد که مجموعه‌ای از حماقتهای بشری و سنن بوررژوازی باشد، حماقت و بلاهتی که در کتاب بووار ویکوشه چنان نقش عظیمی داشت؛ از آن در مادام بوواری هم استفاده کرد و بعضی کلماتی که در دهان قهرمانان داستان می‌گذارد از همان‌جا گرفته شده است.

فلوبر در ماه مه 1851 به روان برگشت، ولی در سپتامبر همان سال به کار پرداخت. نگارش
مادام بوواری از سپتامبر 1851 تا 30 آوریل 1856 طول کشید. فلوبر به مدت پنج سال تقریباً از کرواسه خارج نشد: هر روز پشت میز کارش می نشست و جز چند خطی نمی‌نوشت، ‌ولی مرتباً آنها را تغییر می‌داد،‌ قلم می‌زد، دوباره می‌نوشت، و درمیان شک و تردید، بیزاری و سرخوردگی،‌ چون یک محکوم به اعمال شاقه‌ کار می‌کرد. می‌خواست به کلمات درست و توازن هماهنگ جملات برسد. آنچه را می‌نوشت به صدای بلند می خواند و آن را «آزمایش حنجره» نام نهاده بود. اما کاربرد برده‌آسا و ریاضت ناامیدانه او فقط در مورد نحوه نگارش بود، زیرا از همان ابتدا طرح کلی رمان مشخص شده بود و او فقط باید تغییرات جزئی در آن می‌داد. برای آنکه داستان را زنده کند و از آن اثری هنری به وجود آورد، به بقیه قضیه دولامار، که آن را عیناً آورده است، چیزهایی از خاطرات خود و ارتباط و دعواهای توفانی‌اش با لوئیز کوله و احساسات شخصی افزوده است. و برای همین هم بود که توانست بگوید :«مادام بوواری خود منم!» واقعاً هم فلوبر کم کم مسحور داستانش شد و به مادام بوواری بدل گردید، و ما در مکاتبات او به هزاران مورد از این موارد برمی‌خوریم که او را در این سالها چگونه تقریباً سحرزده زندگی کرده بود. بعدها به تن گفت: «وقتی داشتم  صحنه سم خوردن اما بوواری را می‌نوشتم، مزه آرسنیک را در دهنم حس می‌کردم. قهرمانان ساختگی‌ام مرا ول نمی‌کنند، و شاید هم در آنها هستم.» راز حیات شگفت‌انگیز این رمان که همچنان مورد علاقه و مؤثر است شاید در همین نکته باشد.

داستان با آمدن شاگرد «تازه»ای به یک دبیرستان شهرستانی آغاز می‌شود. بعد خواننده مسیر حقیر این پسربچه را دنبال می‌کند که به عنوان طبیب بهداری به کار می پردازد و با زنی که مادرش برای او می‌گیرد عروسی می‌کند. زن از او بزرگتر است،‌او را هم دوست دارد، ولی در مورد او مستبدانه عمل می‌کند. شارل بوواری در ضمن رسیدگیهای پزشکی‌اش به دختری برمی‌خورد و عاشق او می‌شود. دختر، که اسمش اما روئو است، دختر مالک متمولی است؛ در یک صومعه، با دختران خانواده‌های برجسته بزرگ شده و «آموزش خوبی» دیده است. اما همه اینها تصورات و تخیلاتی است که در سر دختر پیدا می‌شود، و تحقق آنها در زندگی حقیرانه و منظمی که با شوهر دارد ممکن نیست. پس از شادی عروسی مفصل دهاتی که فلوبر می‌داند چطور با برجستگی و دقت شگفت‌آوری بازسازی کند، اما دچار سرخوردگی می‌شود، زیرا عروسی آنچه را او انتظار داشت به ارمغان نمی‌آورد. «قبل از آنکه عروسی کند خیال کرده بود عاشق است؛ ولی سعادتی که باید به دنبال این عشق می‌آمد نیامده بود، پس باید فریب خورده و اشتباه کرده باشد. اما می‌کوشید تا بداند واقعاً معنای کلمات خوشبختی، هیجان، و سرمستی که در کتابها آنقدر زیباست چیست.» دعوتی به قصر مارکی دو وبیسار، شام، مجلس رقص بعد از آنکه اما با ویکنتی رقصید، به او قبولاند که آن دنیای افسانه‌ای که آنقدر خوابش را دیده بود وجود دارد. از آن پس دیگر اما نمی‌توانست زندگی حقیر خود را تحمل کند. بیمار روانی و بستری شد. بالاخره، شارل بوواری برای تغییر آب و هوا و تفریح خاطر زنش به یونویل – لابی،‌ که قصبه مهم‌تری بود، نقل مکان کرد. اما آبستن بود که به آنجا رفت. با شروع بخش دوم، ما با مردم یونویل و به ویژه با آقای اومه داروساز آشنا می‌شویم. اما، به محض استقرار در یونویل، به شاگرد محضردار جوانی به اسم لئون دوپویی برخورد که «آداب و رفتاری بایسته داشت». لئون هم بلافاصله فریفته او شد، «زیرا تا آن وقت پیش نیامده بود که دو ساعت پیاپی با زنی صحبت کند».

مادام بوواری [Madame Bovary]  گوستاو فلوبر
تولد دختر تنوع شادی در زندگی زن ایجاد می‌کند. لکن از آنجا که عادت کرده بود به همراه کارمند جوان به خانه بیاید،‌ «زمزمه بلند می‌شود». و جوان هم بی‌اراده با زن طبیب به معاشقه می‌پردازد و هر چند اظهار عشق جوان مقاومت او را در هم نمی‌شکند، در او علاقه‌ای را بیدار می‌کند. جوان هم که دست‌یابی به اما را ممکن نمی‌داند، و از این عشق بی‌سرانجام خسته شده است، غصه‌دار و غمگین به پاریس می رود.
مادام بوواری، که گیج شده است، به نجیب‌زاده‌ای روستایی به نام رودولف بولانژه برمی‌خورد. این زن‌باره سرشار از ظرافت در ذهن اما تجسم تمام رویاهای اوست. جوان هم در کمال سهولت به مقصود خود می‌رسد. اما که می‌بیند شوهر معمولی‌اش عوض نمی‌شود، به فکر می‌افتد که با معشوق خود فرار کند؛ رودولف که وضع را چین می‌بیند او را ترک می‌گوید. در ذکر این واقعه غم‌انگیز صحنه‌های بسیار زنده‌ای از زندگی نورماندی آورده شده است. فرار رودولف برای اما ضربه وحشتناکی بود: خیال می‌کرد که از غصه خواهد مرد، بعد حالش خرده خرده جا می‌آید و دچار بحرانی عارفانه می‌شود. وقتی از این حال هم بیرون آمد، شارل زنش را به روان می‌برد؛ اما در تئاتر بار دیگر به لئونت برمی‌خورد. شارل، که باید به یونویل برگردد، بی‌احتیاطی می‌کند و زنش را در همان شهر می‌گذارد. جوان، که در پاریس تجربه اندوخته است، این بار شجاعت بیشتری به خرج می‌دهد. اما بهانه‌ای می‌سازد تا بدون شوهرش به روان برگردد و در آنجا رفیقه لئون می‌شود. با این رابطه، آرامشی در زندگی او پدید می‌آید؛ تنها اشکال یافتن بهانه‌ای است برای این دیدارها و اختراغ دروغهایی برای توجیه رفتار خود. اما خوشبخت است و احساس می‌کند که دوباره عشق به تجمل در او بیدار می‌شود؛ برای خوب پوشیدن، قرض روی قرض بالا می‌آورد و اسیر دست تاجر پیر رباخواری می‌شود به نام لورو که در ابتدا روی خوش نشان می‌دهد، ولی بعد طلبش را می‌خواهد و او را به محاکمه تهدید می‌کند.

چند روزی پس از آخرین دیدار خود با لورو، حکم دادگاه به او ابلاغ می‌شود که ظرف بیست و چهار ساعت باید مبلغ هشت هزار فرانک را که برای او رقم زیادی است بپردازد. زن بدبخت و سرگردان برای دریافت کمک به لئون، که از او خسته شده است، مراجعه می‌کند، بعد نزد رودولف می‌رود، که رد کمک از طرف او چون تیر خلاص است. اما خود را نابوده شده می‌یبند و می‌داند که داروساز آرسنیک را کجا مخفی می‌کند. زهر را برمی‌دارد و به خانه می‌آید. شارل به خانه برمی‌گردد و از خبر مصادره خانه در غیاب خود دگرگون می‌شود. زنش به خانه می‌آید و خواهش می‌کند از او چیزی نپرسند: نامه‌ای می‌نویسد و از او می‌خواهد که زودتر از فردا آن را باز نکند، بعد زهر را می‌نوشد و در رخت‌خواب دراز می‌کشد و در جلو چشم شوهر درمانده‌اش که مرتباً تکرار می‌کند: « مگر تو خوشبخت نبودی؟ آیا تقصیر من بود؟ مگر نه اینکه من هر چه از دستم برمی‌آمد کردم!» می‌میرد. با صحنه معجزه‌آسای تدفین- که باز هم موضوع مجادله‌ای بین کشیش و اومه می‌شود – شارل بوواری کلامی می‌گوید که «تنها مطلبی است که در تمام عمر گفته است: این همه گناه سرنوشت است!»

این، در واقع، درسی است که از مادام بوواری گرفته می‌شود، البته اگر بشود اصولاً نتیجه‌ای گرفت: چنین است نتیجه داستان به این حد واقعی و به این اندازه ناراحت کننده، زنی نیمه بی‌گناه که خود را مقصر می‌داند،‌ زنی که پی هم مرتکب اشتباه می‌شود، آن هم به سبب ناسازگاری موجود بین تصوری که از زندگی دارد با خود زندگی. مادام بوواری از «تفکری طولانی» که نشان نبوغ اوست به وجود آمد. نویسنده از یک حادثه معمولی،‌ از یک «مورد»، نه تنها شخصیت زنده‌ای که ما تمام دقایق روحی او را می‌شناسیم، بلکه نمونه‌ای به وجود آورده است که واقعیتی جهانی و عام دارد و هر یک از ما خود را در آن می‌یابیم. و دلیل آن بی‌شک این است که فلوبر، بی‌آنکه کوچک‌ترین تغییری در موضوع بدهد، حیات خود را در آن دمیده و با واکنشها و احساسات شخصی خود در قبال زندگی به آن غنا بخشیده است و به قهرمان خود وسعتی چنین داده است. در دور و بر اما بوواری، دیگر بازیگران چنان بی‌رحمانه درست‌اند و چنان با دقت به مشاهده درآمده‌اند که با خلائی که در اطراف او ایجاد می‌کنند عمقی خارق‌العاده به این درام می‌دهند: شارل بوواری ترحم‌برانگیز، مرد بدی نیست، ولی آن‌قدر معمولی است که علی‌رغم میل خود، چشم بسته و ناشیانه، زنش را به ماجرای حقیری می‌کشد که از آن جز با مرگ رهایی ندارد، یا اومه، داروساز که تجسم طرز تفکری خاص و طبقه اجتماعی معینی در وجود خویشتن است.

این کتاب فقط داستان نیست، ادعانامه‌ای است علیه جامعه بورژوا، بی‌مایگی حیات شهرستانی، علیه بلاهت سنن و قراردادها و باورهای بی ‌پایه و افکار شخصی؛ ادعانامه‌ای است که قدرتش در بیان عینی و دقیقاً واقع‌بینانه است و در نتیجه، از یک هجونامه عادی بسیار مؤثرتر است. فلوبر می‌داند چگونه نوعی زندگی را تلقین کند و خیال را بپروراند و به ساخت مجدد آن اکتفا نکند، و همین امر است که او را از دیگر رمان نویس‌های واقع‌گرا که خود را پیرو او می‌خوانند در مقام بالاتری قرار می‌دهد. بعضی از تابلوها ( نظیر صحنه عروسی در باغ پدر اما، صحنه رقص در قصر، ‌شورای روستایی و انتخاباتی یونویل، مرگ و تدفین اما) واقعاً اثر هنری است؛ سبکی چنان فصیح و منقح و در حدی از کمال که انسان تصور می‌کند اصولاً سبکی در
مادام بوواری وجود ندارد. در این رمان فلوبر به هیچ وجه باجی به مردم عادی داده نشده است و گذشتی نسبت به عقاید رایج صورت نگرفته است، بلکه این احساس مطمئن به خواننده دست می دهد که در این لحظه معین آنچه را رمان فرانسه جهت تجید حیات به آن نیاز داشت فلوبر به آن داده است. به همین جهت هم این کتاب، پیش از آنکه بر حرکت رمان و راه‌تازه‌ای که به آن کشیده شد تأثیر بگذارد، آنقدر موافقت و مخالفتهای پرهیجان ایجاد کرد و موجب گردید که تئودور دو بانویل در مرگ فلوبر بنویسد که «رمان مدرن از مادام بوواری و تربیت احساساتی نشئت گرفته است.» علت آنکه مادام بوواری با چنین استقبالی از طرف مردم رو به رو شد خصلت عمیق انسان‌دوستانه آن است که هرگز از میان نخواهد رفت. فلوبر توانست از یک تکلیف مدرسه‌ای شاهکاری به وجود آورد و از یک «مورد»،‌ مسئله‌ای همگانی و جهانی بسازد.

البته انتشار مادام بوواری بدون اشکال هم نبود و مبارزه‌ای چندین ساله برای شناساندن آن به مردم لازم آمد. پس از پایان دست‌نویس (مه 1856) مشکلات آغاز شد؛ مدیران مجله روو دو پاری را،‌ که چاپ آن را قبول کرده بودند،‌ ترس برداشت و از فلوبر خواستند که قسمتهایی را حذف کند و قسمتهایی را تغییر دهد. ماکسیم دوکان، دوست همیشگی‌اش که وسوسه سنت آنتوان را محکوم ساخته و او را به نگارش مادام بوواری تشویق کرده بود،‌ به او نوشت : «تو رمانت را از مطالب بسیار درست ولی بی‌فایده پرکرده‌ای، تا آنجا که اصل موضوع دیده نمی‌شود؛ حشو و زواید را بزن، کار سختی نیست. این کار را تحت نظر خودت به آدم وارد و کارآمدی واگذار می‌کنیم.» فلوبر حتی جرأت نکرد به این نامه جوابی بدهد، فقط در پشت آن کاغذ نوشت: «کاری است غول‌آسا». بالاخره،‌ چاپ رمان آغاز شد و بلافاصله اعتراض خوانندگان به مجله سرازیر شد؛ مدیران را ترس برداشت و صحنه‌ای از آن را زدند. و فلوبر مجبور شد یادداشتی بنویسد و اظهار کند که «آنچه در مجله آمده تکه‌هایی از رمان است و نه همه آن.» لکن احتیاط‌کاری مدیران کافی نشد و دولت در این کار دخالت کرد و محاکمات آغاز شد. در 24 ژانویه 1857، فلوبر به اتهام توهین به اخلاق و مقدسات مذهبی و اخلاق حسنه به دادگاه خلاف احضار شد. در تاریخ ادبیات، این محاکمه شهرتی به هم زد. ادعانامه دادیار پینار نشانه کمال ریا و سوءنیت است. سنار،‌ وکیل فلوبر، به راحتی توانست دروغ‌های دادیار را رد کند. فلوبر تبرئه شد، ولی به جهت آنکه «به قدر کافی متوجه این نکته نبوده است که حتی در عادی‌ترین کتابهای ادبی هم حدی وجود دارد که نباید از آن تجاوز کرد» مقصر شناخته شد. این محاکمه شهرتی و موقعیتی حاصل از رسوایی برای مادام بوواری به همراه داشت. ولی این آن چیز نبود که نویسنده می‌خواست، و با قلبی شکسته کنار کشید و در کمال بی‌زاری تصمیم گرفت دیگر کلمه‌ای برای چاپ ندهد.

میشل لوی،‌ ناشری که قبلاً پیشنهاد داده بود آن را به صورت کتاب چاپ کند و فلوبر قبول نکرده بود، پیشنهاد خود را تکرار کرد، و بالاخره فلوبر تسلیم شد تا لااقل شاهد انتشار کتاب در تمامیت آن باشد. زمان، زمان واکنش رئالیستها بود، لکن آنها فلوبر را از خود نمی‌دانستند، زیرا به نظر آنها
مادام بوواری فاقد «هیجان احساس و حیات» بود. سنت‌گرایان هم کتابی را که تا این حد خارج از سنتها قرار داشت نمی‌پذیرفتند. از میان منتقدان تنها سنت بوو کتاب را تحسین کرد؛ گرچه او هم ارزش زیادی برای آن قایل نبود و آن را با کمدیهای الکساندر دوما (پسر) مقایسه می‌کرد، در عین حال، اظهار کرد که این کتاب در زمانی که باید نوشته شده است. فلوبر از مقایسه خود با الکساندر دوما (پسر) و بالزاک از جا در رفت و تصمیم گرفت که «دهان آنها را با خبری چشمگیر و پر سر و صدا ببندد که نزدیک شدن به آن آسان نباشد»؛ این چیز سالامبو بود. بالاخره، بودلر و باربه دورویی اظهار نظر کردند و تازگی مسلم کتاب و عظمت نویسنده آن را ستودند. پس از این اظهارات ضد و نقیض در جراید، پیشنهادهایی برای روی صحنه آوردن مادام بوواری به فلوبر رسید که تمام آنها را رد کرد؛ ولی نتوانست جلو نمایش اما بوواری را روی صحنه تماشاخانه‌های «واریته» و «پاله رویال » بگیرد. بالاخره هم در سال بعد از انتشار کتاب، "فدو" رمانی سخت متأثر از فلوبر به نام فانی نوشت که معاصرینش آن را برتر از مادام بوواری دانستند. این را هم اضافه کنیم که امروز کسی یادی از فانی نمی‌کند و هرگز تصور مقایسه این دو اثر به سرش نمی‌زند. اما اثر فدو اقلاً نشانه‌ای از تأثیر مادام بوواری بر تحول رمان فرانسه بود.

دکتر ایرج علی‌آبادی. فرهنگ آثار. سروش

1.Gustave Flaubert  2.Revue de Paris  3.Maxime Du Camp
4.Louis Bouilhet  5.Croisset  6.Delaunay  7.Eugene Delamare 
8.Delphine Couturier  9.Emma Bovary  10.Rodolphe 
11.Homais  12.souvenirs litterairs  13.Dictionnaire des idees recues 
14.Rouen  15.Louise Colet  16.Taine  17.Emma Rouault 
18.marquis de Vaubyessard 19.Yonville-l'Abbaye  20.Leon Dupuis
21.Normandie 22.Lheureux  23.Theodore de Banville 24.Pinard 
25.Senard  26.Michel Levy  27.Sainte – Beuve  28.A. Dumas 
29.Balzac  30.Baudelaire  31.Barbey d'Aurevilly 32.Varietes 
33.Palais – Royal  34.Feydeau  35.Fanny

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...