مردن، نبودن پس از بودن | شرق

پدر و مادرمان رفته بودند مسافرت و ناچار بودیم، خودمان چند روزی زندگی‌مان را بچرخانیم. پسربچه‌های تخس و شر تو کوچه و خیابان و بی‌عرضه و دست‌وپاچلفتی تو خانه و زندگی‌. تازه یکی دوتا از ما شب‌ها در خواب راه هم می‌رفتند. شب اول رحیم، خواب‌زده به طرف نرده‌های بالکن رفت و می‌خواست از همان بالا یعنی طبقه سوم برود تو خیابان. قطعا از این راه خیلی زودتر از پله‌ها به خیابان می‌رسید اما مرده. شب بعد برادر دیگرم بلند شد و خواب‌آلود، کت مرا انداخت توی تشت و شست. با اینکه همه نشسته بودیم و به کارش می‌خندیدیم اما می‌دانستیم اگر برای خوابگردی آنها کاری نکنیم حتما بلایی سرشان می‌آید.

مجموعه داستان برکه‌های باد  رضا جولایی

برادر بزرگ‌ترم پیشنهاد داد، شب موقع خواب با طناب پاهایمان را به هم ببندیم و بخوابیم: فکر بدی نبود، این کار را کردیم. طناب بلندی ‌آوردیم و مچ‌هایمان را توی حلقه طناب انداختیم و به هم گره زدیم و با این کار همه در کابوس‌ها و خوابگردی‌های هم شریک شدیم. اگر کسی در خواب به سرش می‌زد و راه می‌افتاد برود ناچار همه بیدار می‌شدند و اگر کسی کابوس می‌دید و لنگ و لگد می‌انداخت، همه با او تکان می‌خوردند. خنده‌دارتر از همه وقتی بود که کسی می‌خواست دستشویی برود، گره طنابش را که باز می‌کرد طناب را می‌کشید و همه از خواب بیدار می‌شدند. اجرای این پیشنهاد خیلی طول نکشید ولی در آن مدت کوتاه هم این طناب، خواب و کابوس‌های ما را به هم وصل کرده بود از ترس حادثه مرگی ناگهانی. کتاب رضا جولایی، مجموعه داستانِ «برکه‌های باد» هم همین‌طور است. مرا یاد طنابی می‌اندازد که از ترس مرگ به آن چنگ زده بودیم. این داستان‌ها هم انگار طنابی‌اند که آدم‌هایش از ترس مرگ آن را برای دیگران روایت می‌کنند. هر آدم با روایت داستان خودش به دیگری گره می‌خورد. جدال زندگی و مرگ و ترس از آن، در بعضی از داستان‌ها بسیار واقعی، ملموس و روزمره است. مثل داستان: «20 فروردین 3بعدازظهر» و داستان «شام آخر».

بهتر است بگویم همه داستان‌ها به شکلی با دغدغه مردن مربوط هستند. آنچه حاصل‌جمع این داستان‌هاست، اضطراب آدمی است در مواجهه با زندگی. رضا جولایی آنقدر بر این هراس تاکید می‌کند که برخی از داستان‌ها به نوعِ فیلم‌های ترسناک نزدیک می‌شوند. مثل داستان «شب هیولا»، پدر و دختری که به شهربازی می‌روند و در آنجا ناگهان دلقکی که سیبل نشانه‌گیری بچه‌هاست زنده می‌شود‌ و با سروصورتی خون‌آلود دست به انتقام‌جویی می‌زند.

در نگاهی کلی به مجموعه‌داستان «برکه‌های باد»، می‌توان گفت این مجموعه به جز خود داستان «برکه‌های باد» که تداعی‌کننده کارهای قبل رضا جولایی است، بقیه در یک دستگاه فکری منسجم قرار دارند. دستگاه فکری‌ای که همه اجزای آن می‌خواهد عریانی انسان را در برابر خشونت بدوی مرگ نشان دهد. حرف این است: «مردن، نبودن پس از بودن». رفتن به خوابی هزارساله. این بن‌مایه دستگاه فکری را شکل می‌دهد. با اجزایی از توهم، دلهره و هراس در فضای وهمناک. مثل عنکبوتی گرفتار در تار تنیده خودش. داستان «شام آخر»، نقطه ثقل این دستگاه فکری است: مردی که بیماری چندان مهمی ندارد به لطف و مهربانی همسرش و نگرانی دخترش در بیمارستان بستری می‌شود. اما این بیمارستان جایی معمولی نیست. مرحله‌ای از آماده‌سازی آدم‌ها برای مرگ و سرعت‌دادن به آن است، نه نجات بیمار. مردن دیگران خوب است به بهای به دست آوردن منفعت. منفعت مادی برای صاحبان بیمارستانِ آماده‌سازی مرگ و منفعت معنوی برای همسر مرد که از نک‌ونال‌های همسرش خسته شده و رفتارش تذکر مدام مرگ است در گوش او. دکترها و پرستارها به‌ظاهر نگران سلامتی بیماران هستند و همسر نیز به‌ظاهر از روی عشق همسرش را بستری می‌کند. اما در باطن و نیتشان بی‌رحمی حیوانی وجود دارد. رفتار این آدم تلاشی است برای فراموشی مرگ و جلوگیری از جلوه‌فروشی آن. این تلاش در بخش بیماران ممنوع به اوج خود می‌رسد.

هر 14 داستان این مجموعه با ضرباهنگی آرام پیش می‌رود. اما در همان سطرهای آغازین، صریحا خبر از حادثه‌ای بدفرجام می‌دهد. این ضرباهنگ ملایم و خوش‌باشانه در کنار فرجامِ بد داستان، به تضادی دامن می‌زد که داستان‌ها را جذاب و پرکشش می‌کند. جالب است که بروز و ظهور این حادثه‌های بدفرجام بیشتر با انقلاب طبیعت و درهم‌آمیزی بادوباران، رعدوبرق، برف‌وکولاک و موج‌های سیاه و سهمگین همزمان می‌شوند. در تمام داستان‌ها بدون استثنا طبیعت حضوری پررنگ و نور دارد، درست همان چیزی که در داستان‌های امروز ما غایب است. اگرچه در مجموعه «برکه‌های باد»، داستان‌های متوسط و حتی ضعیف هم می‌توان پیدا کرد اما همه آنها در کنار هم درختی تنومند را خلق می‌کنند که در سابقه داستان‌نویسی رضا جولایی ریشه دارد و شاخه و برگ‌هایش عناصری‌اند که در پیوندی درونی ظاهری آراسته و باابهت را شکل می‌دهند. داستان‌ها بسیار خوشخوان‌اند اما نثر به بهای خوشخوانی، منزلت خود را از دست نمی‌دهد و این قابل‌ستایش است آن هم در زمانه‌ای که فضای مجازی نوشتار را در حد ابزاری برای بیان افکار و احساساتی سطحی تنزل داده است. مجموعه ارزشمند «برکه‌های باد» ضعف‌ها و کاستی‌هایی هم دارد که البته شکل این روایت، مجال گفتنشان را فراهم نمی‌کند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...