رضا دستجردی | ایبنا
«احساسات سیاسی: چرا عشق برای عدالت اهمیت دارد» [Political emotions : why love matters for justice] بهقلم مارتا سی. نوسباوم [Martha Nussbaum] فیلسوف آمریکایی و مدرس دانشگاه شیکاگو با ترجمه سامان صفرزائی روزنامهنگار حوزه سیاست، از تازههای انتشارات شیرازه کتاب ما است. پرسش آنجاست که چگونه میتوان به یک جامعه لیبرال «شایسته» دست یافته و آن را حفظ کرد، جامعهای که آرزوی عدالت و فرصتهای برابر برای همه را دارد و افراد را به فداکاری برای خیر عمومی ترغیب میکند؟ مارتا نوسباوم در این کتاب، که ادامه کاوشهای او در خصوص احساسات و ماهیت عدالت اجتماعی است، به دفاع از عشق میپردازد. در بحبوحه ترسها، کینهها و نگرانیهای رقابتی که حتی در جوامع خوب نیز رایج است، احساسات عمومی ریشه در عشق - در دلبستگیهای شدید به اموری خارج از کنترل ما - میتواند تعهد به اهداف مشترک را تقویت کند و نیروهای انزجار و حسادت را مهار کند.
![خلاصه احساسات سیاسی: چرا عشق برای عدالت اهمیت دارد» [Political emotions : why love matters for justice] مارتا سی. نوسباوم [Martha Nussbaum]](/files/175368804938392002.jpg)
رهبران بزرگ دموکراتیک، اهمیت پرورش احساسات را درک کردهاند. اما افرادی که به لیبرالیسم پایبندند، گاهی اوقات فرض میکنند که نظریه احساسات عمومی با تعهد به آزادی و استقلال در تضاد است. نوسباوم با زیر سوال بردن این دیدگاه، پیشنهادهای تاریخی برای یک «دین مدنی» عمومی یا «دین بشریت» توسط ژان ژاک روسو، آگوست کنت، جان استوارت میل و رابیندرانات تاگور را بررسی میکند. او شرحی از چگونگی استفاده یک جامعه شایسته از منابع ذاتی روانشناسی انسان، در عین محدود کردن آسیبهای ناشی از جنبه تاریک شخصیت ما، ارائه میدهد. در گفتوگویی با سامان صفرزائی به این کتاب پرداختهایم:
مارتا نوسبام در «احساسات سیاسی»، عشق را مؤلفهای ضروری برای عدالت میداند. چرا لیبرالیسم کلاسیک تا این حد از احساسات غافل مانده است؟
پاسخ به این پرسش، در دل تاریخ فلسفۀ سیاسی لیبرال نهفته است؛ تاریخی که عمدتاً عواطف را نه منبعی برای عدالت، بلکه تهدیدی برای آن تلقی کرده است. نوسبام با بازخوانی انتقادی این سنت، نشان میدهد که چرا و چگونه لیبرالیسم کلاسیک—از لاک و کانت گرفته تا رالز—سعی کرده است نهادهای عادلانه را بر پایۀ عقلانیت، قرارداد اجتماعی، و بیطرفی طراحی کند، بیآنکه به احساسات نقش فعالی در تداوم و تحقق عدالت بدهد.
این بیاعتنایی چند منشأ دارد. نخست، ترس از احساسات بهعنوان نیروهایی خطرناک و ناپایدار که میتوانند عقل را مغلوب کنند. لیبرالیسم کلاسیک، که بر فرد خودمختار، عقلانیت محض، و قانون بهعنوان داور بیطرف تأکید دارد، نمیتواند با چیزی بهنام «عشق به دیگری» یا «هماحساسی با بیگانه» کنار بیاید، چون اینها قابل اندازهگیری، پیشبینیپذیر یا نهادینهسازی نیستند. بههمین دلیل، از نگاه سنت لیبرال، بهتر است دولتها با عواطف عمومی کاری نداشته باشند و به «فرم» عدالت بسنده کنند.
اما نوسبام این تصور را هم ناتمام و هم خطرناک میداند. او میگوید ساختن نهادهای عادلانه کافی نیست؛ این نهادها باید دوام بیاورند، مورد وفاداری مردم قرار گیرند، و در شرایط بحرانی حفظ شوند. و این، بدون عواطفی مثبت و پایدار ممکن نیست. برای مثال، حس شفقت نسبت به آسیبپذیران، غرور دموکراتیک نسبت به قانون اساسی، یا عشق به آزادی و برابری، همه نمونههایی از احساساتیاند که در دل فرهنگ سیاسی لیبرال باید پرورش یابند تا عدالت دوام یابد. در اینجاست که عشق—بهمثابه احساسی که در آن کرامت دیگری را بیقید و شرط به رسمیت میشناسیم—بهنظر نوسبام تبدیل به مؤلفهای بنیادین برای عدالت میشود.
پس نکتۀ اصلی او این است که لیبرالیسم برای تحقق عدالت، نیازمند «فضیلتهای عاطفی» است—و نهادهای دموکراتیک باید این فضیلتها را از طریق آموزش عمومی، هنر، موسیقی، ادبیات، آیینهای جمعی، و حتی نمادهای ملی پرورش دهند. او مینویسد: «عشق، نقطۀ آغاز است—نه احساسات بیمنطق، بلکه عشق به کرامت انسانی، عشق به تنوع، عشق به نهادهایی که ما را به یکدیگر پیوند میدهند».
از دید من نیز، این نقد نوسبام به سنت لیبرال، کاملاً وارد است. لیبرالیسم اگر نتواند در برابر بحرانهای اجتماعی و فرهنگی، زبان عاطفه و کرامت را بازیابد، بهراحتی به پوستهای حقوقی، و در نهایت به ابزاری در دست نیروهای غیردموکراتیک بدل میشود. ما این خطر را در جهان امروز—از آمریکا گرفته تا ایران—بارها دیدهایم. عدالت بدون عشق، به عدالت سرد و بیجان میانجامد؛ و نوسبام با شجاعت، این جانِ گمشده را دوباره به لیبرالیسم بازمیگرداند.
در کتاب، بر این مهم تأکید شده که احساسات، ارزشی و شناختی هستند، نه صرفاً واکنشهای بیمنطق. این تعریف از احساسات را تا چه اندازه در سنت فلسفه غرب ریشهدار میدانید؟
پرسش از خاستگاه و پیشینۀ این نگاه به احساسات، یعنی تلقی آنها بهمثابۀ پدیدارهایی شناختی و ارزشی، ما را به یکی از ستونهای اصلی کتاب نوسبام میرساند. او از همان آغاز تصریح میکند که احساسات را نه واکنشهایی صرفاً فیزیولوژیکی یا هیجانات کور، بلکه گونهای «داوری ارزشی» و ادراک موقعیتمند میداند؛ پدیدههایی که حاوی شناخت، معنا و داوریاند. این تلقی، در نگاه او صرفاً یک موضع نوین روانشناختی نیست، بلکه ریشههایی عمیق در سنت فلسفه غرب دارد.
نوسبام این دیدگاه را بهویژه در سنت ارسطویی پی میگیرد. برای ارسطو، احساسات از جنس بازتابهای حیوانی نیستند، بلکه بخشی از حیات عقلانی و اخلاقی انساناند. مثلاً در «فن خطابه»، ارسطو توضیح میدهد که برانگیختن احساسات در مخاطب، از راه تأثیرگذاری بر داوریهای او درباره عدالت، بیعدالتی، ترس، افتخار یا شرم صورت میگیرد. به بیان دیگر، خشم تنها هنگامی در فردی شکل میگیرد که او تصور کند به ناحق تحقیر شده است؛ یعنی این هیجان، بدون داوری اخلاقی شکل نمیگیرد. این رویکرد ارسطو، مبنای همان «اودایمونیسم» است که نوسبام در سراسر کتاب خود از آن دفاع میکند: اینکه احساسات جهان را از منظر خیروزیان فردی درک میکنند، و بازتابی از تصور انسان از شکوفایی خود هستند.
در مقابل، سنتهای مدرنتری مانند دکارت و هیوم، مسیر متفاوتی را طی کردهاند. دکارت، با آنکه احساسات را به عقل منفصل نمیکند، اما آنها را تا حدود زیادی تابع حرکات مکانیکی و غریزی بدن میداند. هیوم هم با آنکه احساسات را تعیینکنندۀ داوریهای اخلاقی میداند، اما آنها را پیشاعقلانی و غیراستدلالی معرفی میکند. کانت، در موضعی بینابینی، به اخلاق عقلانی و وظیفهگرایانه باور داشت، اما همزمان نسبت به احساسات، و بهویژه شفقت، بیاعتماد بود و آنها را متزلزل و غیراطمینان میدانست.
نوسبام، در مقابل این خطوط فلسفی، تلاش میکند سنت ارسطویی را با یافتههای روانشناسی شناختی معاصر پیوند دهد. او از روانشناسانی مانند لازاروس، اپستین، و دیگران استفاده میکند تا نشان دهد که احساسات، از دید علمی نیز، ارزیابیهای ذهنی و فرهنگیاند. همچنین از انسانشناسی احساسات کمک میگیرد تا نشان دهد که احساسات نه تنها شناختیاند، بلکه بهشدت هنجاری، تاریخی، و فرهنگمندند.
از دید من، نقطۀ قوت نوسبام در اینجا، احیای سنتی مهجور از فلسفه غرب است که در آن، عقل و احساس در تضاد نیستند بلک. درهمتنیدهاند. او میان عقلانیت و احساسیبودن دیواری نمیکشد، بلکه احساس را نوعی “دریافت” میداند.
نوسباوم در کنار احساساتی چون ترحم و عشق، بر احساس «غرور جمعی» نیز تأکید دارد. آیا این غرور، پتانسیل ناسیونالیسم افراطی را ندارد؟
پرسش بسیار دقیقی است و در واقع، یکی از تنشهای بنیادین کتاب «احساسات سیاسی» همین مسئله است: چگونه میتوان به پرورش احساساتی چون غرور جمعی پرداخت، بیآنکه به ورطۀ ناسیونالیسم افراطی یا حذف دیگری سقوط کرد؟ نوسبام نهتنها به این پرسش واقف است، بلکه آن را بهمثابۀ یکی از کانونهای بحران سنت لیبرالیسم در نظر میگیرد و تلاش میکند پاسخی دقیق و عملی به آن بدهد.

او از همان آغاز تصریح میکند که یک جامعۀ شایسته، برای پایداری ارزشهایش نیازمند انگیزش عاطفی است. در این میان، غرور ملی یا همان غرور جمعی، نقشی دوگانه دارد: میتواند به پیوند اجتماعی، فداکاری برای خیر عمومی و پایداری دموکراسی بینجامد، یا بالعکس، به طرد، سلسلهمراتب و پرخاشگری نسبت به دیگری منجر شود. بنابراین، بهجای حذف این احساس، نوسبام در پی شکلدهی درست به آن است. او آنچه را «میهندوستی لیبرال» یا «غرور انتقادی» مینامد، بدیلی در برابر ناسیونالیسم افراطی میداند—نوعی غرور که نه برتری، بلکه تعهد به عدالت، شمول، و خودنقادبودن را ارج مینهد.
برای تحقق این غرور انتقادی، نوسبام نقش محوری آموزش عمومی، هنر، شعر، آیینهای جمعی، و طراحی فضای عمومی را برجسته میسازد. مثالهای کلیدیاش از رهبرانی مانند لینکلن، کینگ، گاندی و نهرو، همه نشان میدهند که غرور جمعی میتواند با همدلی، شفقت، و احترام به کرامت انسانی پیوند بخورد، نه با سلطه یا پاکسازی. او حتی دربارۀ نمادهایی چون سرود ملی، پارکها، یا یادمانها نیز بهدقت نشان میدهد که چگونه میتوان با انتخاب محتوا و فرم مناسب، از حس تعلق استفاده کرد.
از نگاه من، غرور جمعی زمانی میتواند از دام ناسیونالیسم افراطی بگریزد که بتواند هم به موفقیتها افتخار کند و هم به شکستها اعتراف. غروری که در آن، صداهای حاشیهای امکان بیان بیابند و حافظۀ جمعی، تکروایت نباشد. نوسبام بذرهای این رویکرد را در کتاب میکارد، اما تحقق آن، بیش از نظر، نیازمند ساختارهای نهادی و فرهنگی پیچیدهای است که در عمل، همیشه در خطر سوءاستفادهاند.
نقطه نظرات مولف در خصوص عشق سیاسی تا چه اندازه تحت تأثیر گاندی، ماندلا و والت ویتمن شکل گرفته است؟ آیا آنها را بیشتر فیلسوف میدانید یا کنشگرانی با پیام فلسفی؟
نوسبام در احساسات سیاسی بارها بر این نکته تأکید میگذارد که رهبران دموکراتیک بزرگ، آنهایی هستند که توانستهاند احساسات عمومی را نه با سرکوب، بلکه با ظرافت، تخیل و اخلاقگرایی تغذیه و هدایت کنند. در این میان، دو چهره در سراسر کتاب جایگاهی بسیار برجسته دارند: مهاتما گاندی و والت ویتمن. این دو نهفقط الهامبخشاند، بلکه در طرح نظری نوسبام، بهمثابه نمونههایی برای اندیشیدن به شکلهای مثبت، فراگیر و عدالتمحور احساسات سیاسی عمل میکنند. یادآورم بشوم که ماندلا هیچ نقشی در استدلالهای کتاب ندارد و تقریباً مطمئن هستم اصلاً اسم او هم در کتاب نیامده است.
گاندی برای نوسبام، الگوی رهبریای است که با بهرهگیری از احساساتی چون شفقت، کرامت، عشق به انسان و توان گذشتن از خشم، توانست جنبشی عدالتخواهانه را در بستری چنددینی، پرشکاف و آشفته سامان دهد. او از گاندی بهعنوان چهرهای یاد میکند که نشان داد چگونه میتوان از قدرت تخیل اخلاقی، هنر، و نمادهای فرهنگی برای شکلدهی به میهندوستیای لیبرال، ضدخشن و فراگیر استفاده کرد. در کنار گاندی، جواهر لعل نهرو نیز بارها ذکر میشود؛ نه فقط بهعنوان یک سیاستمدار، بلکه بهعنوان کسی که فرهنگ عمومی هند را به سمت گفتار سیاسی متکی بر عشق و امید سوق داد.
والت ویتمن در فصل نخست و هشتم، سنگبنای ادبی و احساسی پروژه نوسبام است. شعر او، بهویژه مرثیهاش برای لینکلن، نمونهای از تلفیق عشق، سوگ، زیبایی و عدالت در عرصۀ ملی است. ویتمن از نظر نوسبام، بنیانگذار نوعی تخیل شاعرانه-سیاسی است که در آن بدن، طبیعت، ملت و آرمان، همگی به هم گره میخورند و احساس تعلقی به میان میآورند که نه بر طرد، بلکه بر دربرگیری استوار است. بهگفتۀ نوسبام، او در پی خلق «شعری عمومی» بود—نوعی میهندوستی لیبرال که آزادی را با شور، و برابری را با زیبایی درمیآمیزد.
اما نوسبام این چهرهها را تنها بهخاطر الهامهای زیباشناسانه یا اخلاقیشان تحسین نمیکند؛ آنها برای او حاملان یک نظریۀ ضمنی دربارۀ سیاست احساساتاند. به همین دلیل، میتوان گفت که در دستگاه فکری نوسبام، این چهرهها نه صرفاً کنشگران، بلکه فیلسوفان در عمل هستند؛ یعنی کسانی که بدون تألیف کتابهای فلسفی، از طریق زبان، خطابه، شعر و کنش، به شکلی فلسفی اندیشیده و جهان را دگرگون کردهاند.
از دید من، نوسبام در اینجا راه مهمی را گشوده است: توجه به آن دسته از متفکران-کنشگرانی که سنت فلسفی آکادمیک آنها را کموبیش نادیده گرفته، اما نقششان در شکلدهی به احساسات عمومی از هر فیلسوفی بنیادینتر بوده است. بااینحال، نقدی که میتوان وارد کرد این است که نوسبام، گاه با چنان شور و آرمانیسازی از این چهرهها سخن میگوید که پیچیدگیهای واقعی، شکستها و محدودیتهای تاریخیشان کمتر به چشم میآید. درنتیجه، پروژه او در تلفیق بین «الهام» و «نهاد» گاه بیش از حد به جانب تخیل متمایل میشود. با اینحال، انتخاب او برای بازاندیشی در فلسفه سیاسی از خلال این شخصیتها، گامی اصیل و ضروری در بازتعریف احساسات بهمثابه نیرویی بنیادین برای عدالت است.
نوسباوم میان «عشق به وطن» و «عشق به انسانیت» تمایز قائل شده است. این دو چگونه با هم تعامل یا تعارض پیدا میکنند؟
نویسنده با دقت و وسواس نظری میان دو شکل از عشق— «عشق به وطن» و «عشق به انسانیت» —تمایز قائل میشود، اما برخلاف تصور رایج، آنها را در تقابل لزوماً خصمانه نمیبیند. دغدغۀ اصلی او در اینجاست: چگونه میتوان احساس تعلق ملی را، که در بسیاری از جوامع برای تداوم دموکراسی حیاتی است، با جهانیگرایی اخلاقی که بر برابری انسانها صرفنظر از مرز و ملت تأکید دارد، آشتی داد؟ بهبیان دیگر، چگونه میتوان وطندوست بود، بیآنکه در دام نژادپرستی، طرد، یا ملیگرایی افراطی افتاد؟
نوسبام در آثار پیشین خود، بهویژه در مقاله معروفش «میهندوستی و جهانوطنیPatriotism and Cosmopolitanism » در اواسط دهه نود میلادی موضعی صریحاً ضدملیگرایانه گرفته بود و خواستار آموزش جهانیگرایانه به جای پرورش هویت ملی شده بود. اما در احساسات سیاسی این موضع را اصلاح میکند. او اکنون معتقد است که در عمل، نمیتوان از جوامع خواست که تنها با تکیه بر مفاهیم مجردِ عدالت جهانی، به کنش اجتماعی و فداکاری دست بزنند. مردم به تخیل، نماد، خاطره، زبان، جغرافیا و تاریخ نیاز دارند—و این عناصر، همگی در چارچوب ملی شکل میگیرند. عشق به وطن، اگر درست شکل یابد، میتواند سکوی پرتابی برای بسط دایرۀ همدلی بهسوی انسانهای بیرون از مرزها باشد.
نوسبام نشان میدهد که چگونه میتوان نوعی «میهندوستی لیبرال» را پرورش داد که بر احترام به کرامت همۀ انسانها، نقدپذیری، و تعهد به اصول جهانی حقوق بشر استوار است. در این الگو، عشق به وطن نه به معنای پرستش بیچونوچرای ملت، بلکه به معنای تعهدی عاطفی و نقادانه به اصول عدالت، شمول و کرامت انسانی است که ملت را—در بهترین حالت—نمایندگی میکند. او نمونههایی از این نگرش را در خطابههای مارتین لوتر کینگ، شعر والت ویتمن، یا فلسفۀ سیاسی مهاتما گاندی میبیند.
از دید نوسبام، تعارض میان این دو شکل از عشق زمانی رخ میدهد که عشق به وطن به طرد «دیگری» بدل شود، یا زمانی که عشق به انسانیت، چنان انتزاعی، سرد و غیرتجسمی شود که نتواند نیروهای عاطفی شهروندان را برانگیزد. به همین دلیل، او خواهان شکلدهی به احساسات است، نه نفی آنها؛ و باور دارد که از دل آموزش عمومی، فرهنگ سیاسی، و هنر، میتوان پلی ساخت میان دلبستگیهای خاص (به ملت، مکان، زبان) و تعهدات عام (به عدالت جهانی و انسانیت).
چه تضمینی وجود دارد که نهادها یا دولتها، در پرورش احساسات، به سوی کنترل احساسات عمومی و مهندسی عاطفی نلغزند؟
این پرسش، یکی از ظریفترین و بنیادیترین تنشهایی است که مارتا نوسبام در احساسات سیاسی با آن درگیر است. او از یکسو بر ضرورت پرورش احساسات سیاسی مانند عشق، شفقت، و امید تأکید میکند—احساساتی که بدون آنها، آرمانهای دموکراتیک نظیر برابری، شمول، و عدالت اجتماعی نهتنها نهادینه نمیشوند، بلکه در لحظات بحران بهراحتی فرو میپاشند. اما از سوی دیگر، بهخوبی آگاه است که همین تلاش برای پرورش احساسات میتواند به ابزاری برای کنترل، تبلیغات ایدئولوژیک، و سرکوب مخالفان بدل شود.
نوسبام، برای پیشگیری از این لغزش، بر چند اصل کلیدی پافشاری میکند. نخست آنکه در سراسر کتاب بر نوعی میهندوستی لیبرال و انتقادی تأکید دارد—نوعی فرهنگ عاطفی که نه بر اطاعت کور و وفاداری یکجانبه، بلکه بر توان نقد، طنز، و حتی نافرمانی استوار است. او مینویسد که جامعه باید فضایی وسیع برای مخالفت، طنز، و بازاندیشی فراهم کند تا احساسات، بهویژه احساسات میهندوستانه، به پدیدههایی خشک، اجباری یا مطلقگرایانه تبدیل نشوند. نوسبام صریحاً به خطر دین مدنی روسویی اشاره میکند که چگونه با اجبار به باورها و احساسات خاص، به سرکوب آزادیهای اساسی انجامید.
اصل دوم، تمایز میان «احساسات همگانی» و «احساسات تحمیلی» است. نوسبام معتقد است که دولت نباید در پی تحمیل عشق یا شفقت باشد، بلکه باید زمینههایی فراهم کند—در آموزش عمومی، طراحی فضاهای شهری، آیینهای ملی، هنر و شعر—که افراد در آنها بتوانند بهنحوی آزادانه، اما هدایتشده، دلبستگی خود را به آرمانهای عدالت پرورش دهند. به همین دلیل، او بر نهادهایی که از آزادی بیان، آموزش انتقادی، و تنوع فرهنگی حمایت میکنند تأکید میورزد.
اما آیا این کفایت میکند؟ از نگاه من، نه تماماً. حتی در جوامع دموکراتیک، مرز میان «پرورش» و «مهندسی» همیشه شکننده است. گاه ساختارهای قدرت با توسل به زبان محبت، مهربانی یا وطندوستی، همان کارکردی را ایفا میکنند که در رژیمهای اقتدارگرا با زبان خشونت و زور انجام میشود. نوسبام از این خطر آگاه است، اما راهحل او بیش از حد خوشبینانه و فرهنگی باقی میماند. او به ظرفیت مقاومت درونی هنر، شعر، و تخیل سیاسی امید بسته است، بیآنکه بهقدر کافی بر نهادهای نظارتی، رسانههای مستقل، و محدودسازی قدرت دولت تأکید نهادی کند.
هرچند نوسبام بر این باور است که با طراحی درست ساختارهای فرهنگی، آموزش عمومی، و حمایت از تخیل انتقادی، میتوان این خطر را مهار کرد. اما آیا کافی است؟ بستگی دارد. در جوامعی با سنتهای عمیق سانسور، طرد، یا ایدئولوژیسازی، این پروژه، به خودی خود، نیازمند یک بستر دموکراتیک پیشینی است—که خود ممکن است حاصل همان احساسی باشد که هنوز پرورش نیافته است. این تناقض، همچنان گرهگشودهنشدۀ پروژه نوسبام باقی میماند. پاسخ من به پرسش شما این است: هیچ تضمین مطلقی وجود ندارد.
آیا نظریه «احساسات سیاسی» قابلیت تطبیق با جوامع غیرغربی را هم دارد؟
البته من فکر نمی کنم احساسات سیاسی نظریه است، نوسبام هم در اثرش ادعایی تدوین یک نظریه را ندارد. ما با یک پروژه یا ایده اخلاقی-فرهنگی با کارکرد سیاسی برای اصلاحات به نفع دموکراسی و لیبرالیسم انسانیتر مواجه هستیم. اما به هر حال، پرسش از امکان یا عدم امکان تطبیق پروژه نوسبام با جوامع غیرغربی، بهویژه جوامعی با تاریخ استعماری، سنتهای دینی و فرهنگی متفاوت، یا نهادهای شکنندۀ دموکراتیک، پرسشی بنیادی و چندلایه است. خود نوسبام از این مسئله غافل نیست؛ برعکس، او در «احساسات سیاسی» عامدانه تمرکز کتاب را تنها بر جوامع غربی نمیگذارد و دو کشور را بهعنوان میدان اصلی تحلیل انتخاب میکند: ایالات متحده و هند. انتخاب هند کاملاً معنادار است؛ چرا که این کشور نمونهای از یک دموکراسی غیرغربی، چندفرهنگی، دارای شکافهای شدید طبقاتی و مذهبی، و دارای تاریخ استعمار است. این انتخاب، نهتنها برای تبیین امکان تطبیق این پروژه فکری در زمینهای غیرغربی، بلکه برای بازسازی خود ایده با کمک منابع بومی، نقش کلیدی دارد.
در فصلهایی از کتاب، نوسبام به شعر و اندیشۀ رابیندرانات تاگور، فلسفۀ سیاسی مهاتما گاندی، و خطابههای جواهر لعل نهرو استناد میکند تا نشان دهد چگونه در سنتهای غیرغربی نیز امکان برساخت احساسات عمومیِ عدالتخواه، شمولگرا، و انسانی وجود دارد. او بر این باور است که پروژههای دموکراتیک در جوامع غیرغربی تنها در صورتی پایدار خواهند بود که احساساتی چون شفقت، شرم سازنده، عشق به عدالت و سوگ مشترک، از دل تجربه تاریخی و فرهنگی خود آن جوامع برانگیخته شوند. نوسبام هرگز بر آن نیست که الگویی واحد، جهانی و فراملی برای پرورش احساسات سیاسی ارائه کند. بلکه میکوشد به ما نشان دهد که الزامات روانشناختی عدالت—از جمله نیاز به دلبستگی، رهایی از انزجار، و تخیل نسبت به رنج دیگری—همگانیاند، اما اشکال فرهنگی برانگیختن این احساسات، ناگزیر متکثر، خاص و زمینهمندند.
در دوران بحرانهای سیاسی، اقتصادی و زیستمحیطی، چه نوع «احساس سیاسی» میتواند ملتها را به کنش اخلاقی جمعی سوق دهد؟
بله. واقعاً چگونه میتوان در شرایط بحرانهای پیچیده و همزمان را در دل شهروندان پرورش داد که نه موجب انکار واقعیت یا فروپاشی اجتماعی، بلکه باعث کنش اخلاقی جمعی، امید و بازسازی شود؟ نوسبام در سراسر کتاب، پاسخ به این پرسش را در احساسی ساده یا منفرد خلاصه نمیکند، بلکه مجموعهای از احساسات درهمتنیده را معرفی میکند که میتوانند بنیان روانی یک جامعه شایسته را در شرایط بحران شکل دهند.
نخستین و شاید بنیادیترین آنها، شفقت است. نوسبام شفقت را احساسی معرفی میکند که با درک آسیبپذیری انسان، رنج دیگری، و امکان اشتراک در آن رنج شکل میگیرد. اما این شفقت نباید سطحی، احساسیگری محض یا صرفاً واکنشمحور باشد؛ بلکه باید از خلال آموزش، هنر، و تخیل اخلاقی به سطحی از پایداری و عقلانیت برسد که بتواند بر ساختارهای سیاسی تأثیر بگذارد. او برای این منظور به سنت تراژدی یونان و نقش آن در آموزش شهروندان دموکرات اشاره میکند: تجربه رنج، درک ضرورت، پذیرش محدودیت.
دومین احساس کلیدی، امید متعهدانه است. نوسبام صراحتاً با امید توخالی، آرزومندانه یا غیرواقعگرایانه مخالفت میکند. امید مطلوب او، امیدی است که به کنش و مسئولیت متصل است—امیدی که میپذیرد واقعیت تلخ است، اما از درون آن، راههایی برای زیستن عادلانهتر میجوید. این امید، بهویژه در شرایط بحرانهای زیستمحیطی، باید با حس مسئولیت بیننسلی و دغدغه نسبت به آینده همراه باشد.
![«احساسات سیاسی: چرا عشق برای عدالت اهمیت دارد» [Political emotions : why love matters for justice]](/files/175368816233024485.jpg)
سوم، شرم سازنده است. در فصل دهم، نوسبام نشان میدهد که شرم میتواند هم ویرانگر باشد—وقتی به حذف دیگری یا نفرت از خود بینجامد—و هم آموزنده، وقتی انسان را به بازنگری در اعمالش، اعتراف به خطا، و حرکت بهسوی اصلاح سوق دهد. ملتهایی که بتوانند گذشته خود را به رسمیت بشناسند، از خطاهایشان شرم کنند، اما در این شرم منجمد نشوند، آمادگی بیشتری برای کنش جمعی دارند.
چهارم، و شاید مهمترین، عشق سیاسی است. نوسبام این عشق را نه احساساتگرایی صرف، بلکه دلبستگی شدید به اموری میداند که بیرون از کنترل ما هستند—ملت، انسانها، طبیعت، تاریخ. او نشان میدهد که بدون نوعی عشق به سرزمین، به مردمانی که در آن زندگی میکنند، یا حتی به آیینهایی که ما را به آنها پیوند میدهند، نمیتوان فداکاری، همدلی یا پایداری در کنش سیاسی ایجاد کرد. این عشق، زمانی سازنده است که بهجای برتریطلبی، به مراقبت، رنجپذیری، و کرامت مشترک بینجامد.
از دید من، آنچه در دل همه این احساسات نهفته است، پذیرش بیپناهی انسانی است. انسانِ در بحران، اگر بخواهد به کنش اخلاقی برسد، باید ابتدا از توهم همهتوانی، قهرمانسازی، یا سادهسازی واقعیت دست بردارد. نوسبام با اتکا به فلسفۀ تراژیک و روانشناسی کودک، نشان میدهد که قدرت احساسات سالم، از درک و پذیرش محدودیت آغاز میشود. آنگاه است که امید، شفقت، شرم و عشق میتوانند شکلهایی از پایداری عاطفی بیافرینند که ملتها را در بزنگاهها به کنش مشترک و مسئولانه فرا میخوانند.
با رشد تکنولوژی، هوش مصنوعی و فضای مجازی، احساسات عمومی بهسرعت شکل میگیرند و متلاشی میشوند. در چنین فضایی، چگونه میتوان احساسات مثبت و پایدار سیاسی پرورش داد؟
پرسش شما دقیقاً به یکی از غایات بالقوۀ کتاب اشاره دارد، هرچند نوسبام مستقیماً از فضای مجازی، هوش مصنوعی یا شبکههای اجتماعی نام نمیبرد، چراکه این کتاب در سال ۲۰۱۳ منتشر شده و موج اخیر فناوریهای دیجیتال را پیشبینی نمیکند. اما بنیان نظری او، بهویژه تحلیلش از ناپایداری احساسات و ضرورت ساختاردهی فرهنگی به آنها، بهخوبی به ما امکان میدهد تا این سؤال را با تکیه بر مفاهیم کتاب پاسخ دهیم.
نوسبام اساساً با این فرض کار میکند که احساسات عمومی، برخلاف تصور عام، پدیدههایی گذرا و بیساختار نیستند، بلکه ریشه در داوریهای ارزشی، هنجارهای اجتماعی، تخیلات اخلاقی و نمادهای فرهنگی دارند. احساسات، بهزعم او، باید پرورش یابند—نه مهندسی، بلکه هدایت شوند؛ از خلال آموزش عمومی، هنر، آیینهای مدنی، و زبان سیاسی مبتنی بر احترام و همدلی. مشکل در دنیای دیجیتال امروز این است که همین فرآیندهای شکلدهی، بهجای نهادهای فرهنگی پایدار، اکنون در بستری شکل میگیرند که پرشتاب، قطبی، سطحی و اغلب غیرپاسخگو است.
در چنین فضایی، احساسات لحظهای با شدت تولید و به همان سرعت فرسوده میشوند: خشمهای جمعی که با یک ویدئو فوران میکنند و با ویدیویی دیگر خاموش میشوند؛ کمپینهای ترحم یا نفرتی که در عرض ساعتها شکل میگیرند و فراموش میشوند. این چرخۀ شدید هیجانات، اگرچه گاه محرک حرکتهای سیاسی میشود، اما بهندرت قادر است به احساسی پایدار، آموزنده و اخلاقی بدل شود.
نوسبام در فصلهای پایانی کتاب، تأکید میکند که احساسات سیاسی پایدار نیازمند ریشههای فرهنگی عمیق، شکلدهی تخیلی و هنری، و تداوم آموزشی و آیینی هستند. در فضای مجازی، این سه عنصر اغلب یا غایباند، یا در خدمت اهداف سودمحور، قطبیکننده یا دستکاریکننده عمل میکنند. او بارها هشدار میدهد که اگر دولتها و نهادها از شکلدهی به احساسات مثبت کنارهگیری کنند، این فضا را نیروهای غیرلیبرال، بازار یا عوامگرایی پر خواهند کرد—دقیقاً چیزی که امروز در بسیاری از جوامع دیجیتالشده میبینیم.
از نگاه من، پرسش شما ما را ناگزیر میکند که پروژه نوسبام را به مرحله بعدی ببریم: اگر امروز فرهنگ سیاسی نه در مدارس، شعر یا رادیو، بلکه در پلتفرمهایی مانند تیکتاک، اینستاگرام یا یوتیوب شکل میگیرد، پس دموکراسی باید مداخلۀ فرهنگی-فلسفی خود را به این فضا بسط دهد. به جای رها کردن این عرصه به سازوکار الگوریتمی، باید نهادهای عمومی، هنرمندان، معلمان و اندیشمندان راههایی برای ساختن محتواهایی بیابند که نه احساسات منفی را تحریک، بلکه تخیل اخلاقی و دلبستگی عمیق به عدالت را تقویت کنند.
بنابراین، پاسخ نوسبام به وضعیت امروز، نه نفی تکنولوژی، بلکه بازسازی فرهنگی آن است: راهی برای اینکه حتی در دنیای پراکنده و شتابناک دیجیتال، بتوان محرکهای احساسی کند، پایدار و عمیق را جایگزین طغیانهای لحظهای کرد. اما این نیازمند عزم نهادی، تخیل فرهنگی، و در نهایت، بازاندیشی دربارۀ خود سیاست است.
امروزه شاهد ظهور گسترده پوپولیسم، راستگرایی افراطی، و سیاست ترس در جهان هستیم. چه مسئولیتی متوجه نهادهای لیبرال در برابر این امواج احساساتی منفی است؟
همه جوامع—حتی دموکراسیهای لیبرال پیشرفته—از احساسات عمومی انباشتهاند: خشم، ترس، انزجار، همدلی، غرور، عشق. این احساسات نه پدیدههایی بیرونی و تصادفی، بلکه نیروهایی شکلدهنده به پایداری یا گسست ساختار سیاسی هستند. وقتی لیبرالها از این عرصه کناره میگیرند، آن را به رقیبان عوامگرا، اقتدارگرا و پوپولیست واگذار میکنند. نوسبام بهصراحت هشدار میدهد که واگذاشتن حوزۀ احساسات به نیروهای ضدلیبرال، یعنی باختن در نبردی که سیاست در آن ساخته میشود. او نشان میدهد که چگونه عوامگرایان (یا بهتر بگویم عوامفریبان) از احساسات نیرومند اما منفی—ترس از دیگری، انزجار از تفاوت، خشم از فراموششدن، و حس قربانیبودن—برای ساختن جنبشهای تودهای بهره میگیرند، در حالیکه نهادهای لیبرال غالباً به استدلال صرف، دادهها، و بیطرفی ظاهری تکیه دارند. به همین دلیل، لیبرالیسم امروز، اگر بخواهد زنده بماند، باید عاطفی شود—نه از راه تحریکات کاذب، بلکه با پرورش احساساتی انسانی، اخلاقی و پیونددهنده.
با این حال، میتوان نقدی به خود نوسبام وارد کرد. او بهدرستی بر مسئولیتهای فرهنگی-اخلاقی نهادهای لیبرال تأکید میگذارد، اما کمتر به ساختارهای اقتصادی و طبقاتی که بستر رشد پوپولیسماند توجه میکند. ترس و خشم اغلب محصول تجربههای مادی فراموشی، بیعدالتی و حاشیهنشینیاند. اگر لیبرالیسم نتواند در کنار فرهنگ، به بازتوزیع منابع، پایاندادن به تبعیض نهادی، و تضمین کرامت مادی شهروندان بپردازد، پرورش عشق و همدلی نیز بیاثر خواهد ماند.
در نهایت، مسئولیت نهادهای لیبرال نهفقط دفاع از اصول انتزاعی، بلکه آموزش احساسات انسانی است—و این، مهمترین کاری است که باید پیش از آنکه دیر شود آغاز کرد.
در کشورهایی که تاریخی استبدادزده دارند و عواطف عمومی سالها سرکوب شدهاند، از کجا باید شروع کرد؟ آیا میتوان عواطف سیاسی را از نو ساخت؟
چرا راه دور برویم؟ وقتی از امکان بازسازی عواطف سیاسی در جوامعی با تاریخ استبداد سخن میگوییم، تجربه زیستۀ ما در ایران،، گویاترین و پرمایهترین گواه است. برخلاف تصوری که گاه در سطح تحلیلهای سیاسی کلاسیک دیده میشود، عواطف سیاسی در جوامعی با سرکوب مزمن نه تنها از میان نمیروند، بلکه در ساحت ناخودآگاه جمعی انباشته، زخمخورده و مشتاق بروز میمانند. بههمین دلیل، برخلاف نگاهی که سیاست را به عرصۀ نخبگان یا نهادهای رسمی محدود میکند، نوسبام بر آن است که عواطف، بنیان هستیشناسانه سیاستاند—و در جوامعی چون ایران، این امر نهفقط یک ایده، بلکه تجربهای تاریخی است.
دوم خرداد ۱۳۷۶ را باید یک لحظه انفجاری در تاریخ عواطف عمومی ایران دانست؛ نه صرفاً یک انتخاب سیاسی، بلکه برساختن دوباره احساسی از تعلق، امید، و شأن شهروندی. مردم ایران، پس از سالها، ناگهان با چهرهای ظاهر شدند که برای بسیاری، نماد عقلانیتِ مهربان، اخلاق نرم، و گفتوگوی مدنی بود. در آن روزها، نه فقط سخن از رأی دادن بود، بلکه شرکت در آیینی جمعی برای بازگشودن افقهای عاطفی جدید. عطوفت و نرمی زبان و کنش خاتمی، شعرهایی که سروده شد، تیتر روزنامهها، حضور پرشور زنان و جوانان—همه نشان از رهایی عواطفی داشت که سالها محبوس مانده بودند. نوسبام، دقیقاً همین وضعیت را تحلیل میکند: لحظههایی که عواطف سیاسی، با تخیل، نماد، موسیقی و آیین درمیآمیزند و بدل به سرمایه اجتماعی میشوند.
اما مسئله آن است که اگر این احساسات از دل نهادهای فرهنگی و سیاسی پاسداری نشوند، بهزودی پژمرده یا سرخورده میشوند. جنبش سبز، اوج و فرجام این پویش عاطفی بود—جایی که عشق، سکوت، رنگ، و مقاومت اخلاقی، در برابر کنش رسمی قد علم کرد. آنچه نوسبام از «عشق سیاسی» میفهمد—یعنی وفاداری به کرامت انسان، حتی در دل خصومت—در رفتارهای جنبش سبز بهوضوح دیده شد. اما چون دولت و نهادهای رسمی، بهجای شنیدن این صدا، در برابر آن ایستادند، این سرمایه عاطفی به خشم و یأس بدل شد.
دولت روحانی دقیقاً در این نقطه تاریخی، آزمونی تعیینکننده را از دست داد. او که بر موج اعتماد و تدبیر به قدرت رسید، در نخستین بحرانهای نمادین چون پلاسکو، فیشهای حقوقی نجومی، یا زلزله کرمانشاه، از تولید احساس همدلی ناتوان ماند. نوسبام در کتاب خود تأکید میکند که «اگر دولت نتواند در لحظههای بحرانی، نماینده احساسات عمومی باشد، مشروعیت اخلاقی خود را از دست میدهد». این هشدار دربارۀ روحانی بهتمامی تحقق یافت. او نهتنها نتوانست روایتی اخلاقی و همدلانه از حکومتداری ارائه کند، بلکه در اعتراضات دی ۹۶ و آبان ۹۸، آخرین رشتههای عاطفی با جامعه را گسست. او، برخلاف آموزههای نوسبام، نه پدر دلسوزی شد، نه راوی رنج مردم، و نه حامل صداقت؛ و همین باعث شد به حاشیهای بیاثر از تاریخ فرو رود.
اما پس از جنگ دوازدهروزه ایران و اسرائیل، که برخلاف تصور بسیاری، نهتنها دولت را نابود نکرد، بلکه به آن معنایی تازه بخشید، شاهد برآمدن چهرهای دیگر بودیم: پزشکیان. پزشکیان را باید نه صرفاً یک تکنوکرات یا سیاستمدار، بلکه حامل زبان عاطفی تازهای در سیاست دانست. او، بیآنکه به گفتارهای تهی از عاطفه یا ژستهای نخبهگرایانه متوسل شود، با زبان فروتنی، دلسوزی، دردآشنایی و صداقت، روان زخمی جامعه را خطاب قرار داد. نوسبام در بحث از رهبری سیاسی، بر حضور عاطفی رهبر تأکید دارد؛ اینکه او باید بتواند میان رنج و امید مردم پل بزند. پزشکیان، در شرایطی که هیچکس باور نمیکرد سخنی جدی از دل سیاست رسمی برآید، نشان داد که هنوز میتوان عواطف سیاسی را بازآفرید—اگر صدا راستین باشد.
در جمعبندی باید گفت که در جوامعی با پیشینه استبداد، بازسازی عواطف سیاسی از آموزش مدنی یا ساختارهای حقوقی آغاز نمیشود، بلکه از احساس امکانپذیری حقیقت، صداقت، کرامت، و مشارکت آغاز میشود. باید به مردم این اطمینان را داد که «احساس کردن» —خواه خشم، خواه شرم، خواه امید—از آنان دریغ نمیشود، تحقیر نمیشود، و شنیده میشود. هنر، آموزش، آیینهای ملی، رسانههای مستقل، و سیاستمدارانی که درد را بفهمند، ابزارهاییاند که میتوان با آنها خاکستر سرد احساسات را به آتشی سازنده بدل کرد. نوسبام این پروژه را در امریکا آغاز کرده است؛ ما نیز، اگر بخواهیم، میتوانیم آن را در ایران از نو بسازیم—البته نه طبعاً طبق معمول با دستور و تفرعن، به جای آن با صداقت و تخیل اخلاقی.
................ تجربهی زندگی دوباره ...............