محسن زهتابی | آرمان ملی


احمد حسن‌زاده (۱۳۶۰ -گچساران) کار حرفه‌ای‌اش را با سردبیری مجله «بامداد» شروع کرد؛ شروعی خوب برای او که بعدها با مجموعه‌داستان «مستر جیکاک» آن را ادامه داد. این کتاب به مرحله نهایی جایزه مهرگان ادب راه یافت و برنده جایزه هفت‌اقلیم به‌عنوان بهترین مجموعه‌داستان سال ۹۵ شد. همین موفقیت با دومین مجموعه‌داستان هم اتفاق افتاد: «آه ای مامان» در جایزه مهرگان ادب شایسته تقدیر شناخته شد. سومین اثر حسن‌زاده، رمان «خیال‌باز» است که اولین رمان او به شمار می‌رود. این رمان هم ایده و فرم نویی در داستان‌نویسی فارسی است و هم نشان از نویسنده‌ای آتیه‌دار می‌دهد که در هر اثر، تلاش می‌کند اثری به مخاطب ارائه بدهد که هر از لحاظ نو باشد و البته خواندنی. آنچه می‌خوانید گفت‌وگو با احمد حسن زاده درباره آثار منتشرشده‌اش است.

 احمد حسن‌زاده

مجموعه «مستر جیکاک» اولین کار شماست. داستان‌های این کتاب، ارتباط تنگاتنگی با تاریخ محلی جنوب دارد. این‌گونه بازآفرینی تاریخی را که متکی به قصه است، چگونه می‌بینید. به‌نظر شما قصه تحت‌تاثیر تاریخ قرار نمی‌گیرد؟

به‌نظرم صرفا تاریخ محلی جنوب نیست. به این خاطر که جنوب ارتباط تنگاتنگی با مساله نفت دارد و خیلی زود پا به عرصه دنیای معاصر نهاد. جنوب به‌طور اساسی در بروز و ظهور مدرنیته نقش داشته است. از خیلی جهات جنوب دروازه ورود مدرنیته به ایران است. اما در مورد بخش دوم سوال؛ اگر داستانی تاریخی نوشته شود، به‌شرط آنکه واقعا خوب باشد، می‌تواند بسیار تاثیرگذار، الهام‌بخش و همرا با لذت باشد. درعین‌حال نویسنده با انتخاب آن بخش از تاریخ و نوع روایتی که از آن دارد، درواقع خوانش و دیدگاه خودش را هم مطرح می‌کند. مثلا در کتاب «مستر جیکاک» بخشی از مساله من استعمار است. بخش دیگر خرافات و عقب‌ماندگی است. چراکه بخشی از عقب‌ماندگی فعلی‌مان وارداتی است. همچنین بخشی از خرافات را. اما درمورد بخش آخر سوال، باید قبلش توضیح مختصری بدهم. همیشه قبل از یک روایت داستانی تاریخی، خواننده محتاج مقداری داده دقیق تاریخی است که برای فهم قصه نیاز دارد. به این معنا که اگر خواننده در مورد گذشته اتفاقی که در داستان رخ می‌دهد بداند، تاثیر داستان روی او صدچندان می‌شود. منتها نکته اصلی این است آنچه دیدگاه شماست و قرار است در قالب قصه بیاید باید به‌‌قدری واقعی به‌نظر برسد که مخاطب باورش کند. نکته اصلی درست در همین‌جاست، دقیقا هم به همین دلیل است که نویسنده داستان روایت می‌کند و تاریخ‌نگار نیست. بنابراین هر دو بسیار اهمیت دارد، هم آگاهی از پیشینه قصه ضروری است، هم طرح نظرگاه و عقاید نویسنده به داستانی‌ترین شکل ممکن.

دومین مجموعه‌‌تان «آه ای مامان»، از نظر دیدگاه، محتوا و زبان تفاوت زیادی با مجموعه اول شما دارد. فضای روان‌تر و البته شخصیت‌هایی با پیچیدگی‌های بیشتر نسبت به «مستر جیکاک». تصور می‌کنید تا چه اندازه انتخاب این شکل از زبان در روایتِ محتوا و فهمیدن آن توسط مخاطب کمک کرده است؟

یکی از این ضرورت‌ها زبان داستان است. براساس بستری که در ذهن دارید، کارکرد شخصیت‌ها، مکان و البته زمان وقوع داستان و از همه مهم‌تر، آن وهم ادبی‌ای که در ذهن شماست. اینها همه آن پایه و اساس انتخاب نظرگاه و زبان داستان شماست. درمورد «آه ای مامان»، امیدوارم نوع زبانی که در اثر جریان دارد برای فهم درست‌تر داستان و اینکه خواننده هرچه بیشتر به هسته داستان نزدیک‌تر شود کمک کرده باشد. خوشبختانه در بازخوردهایی که از کتاب داشتم این‌گونه بود. اگر میزان فروش کتاب را هم یک معیار تلقی کنیم، بله، به گمانم مخاطب ارتباط خوبی با کتاب پیدا کرد. «آه ای مامان» در آستانه چاپ هفتم است، و فروش شش چاپ در دو سال، برای مجموعه‌داستان در ایران به‌نظرم می‌تواند گویای این حرف باشد که بله، مخاطب ارتباط برقرار کرده. اما یک دلیل مهم دیگر هم دارد. تفاوتش با «مستر جیکاک» این است که «آه ای مامان» به‌شدت معاصر است. آنجا ما یک روایت تاریخی داریم و تصویری از گذشته خاص در ذهن مخاطب شکل می‌گیرد و با داده‌هایی تاریخی هم که در اختیار دارد، تقریبا اشراف بیشتری به وضعیت داستان دارد، درواقع یک‌جور نگاه از بالا. بنابراین کشف جور دیگری برای مخاطب اتفاق می‌افتد. اما در «آه ای مامان» خودش درون متن غوطه‌ور می‌شود، چون خودش دارد در این زمان زندگی می‌کند، بنابراین هرلحظه‌اش می‌تواند مکاشفه‌ای برای مخاطب دربرداشته باشد.

برای رسیدن به یک نوشته داستانی که دارای وجه شگفت‌انگیز باشد، چه میزان نزدیکی محتوای داستان با جامعه واقعی لازم است؟ چون این‌طور به نظر می‌رسد که در رمان «خیال‌باز» شما اصرار زیادی در فهماندن این موضوع به مخاطب دارید؟

فهم درست و نگاه دقیق به زندگی روزمره و مسائل اجتماعی و انسانی، به خودی خود سرشار از شگفتی است. همه‌چیز بستگی به کشف‌ و انتخاب‌های شما دارد. ما در جامعه شاهد رنج‌ها، شکست‌ها، سرخوردگی‌ها، درگیری مردم با انواع و اقسام مشکلات و... هستیم. درعین‌حال امیدواری‌ها، پیروزی‌ها و موفقیت‌ها را هم می‌بینیم. هر دو شق این موضوع هم در گستره فرد اتفاق می‌افتد و هم در گستره ملی. ما هم به‌عنوان نویسنده در این جامعه زندگی می‌کنیم. البته به شرط اینکه واقعا در اجتماع، با تمام خوب و بدهایش جوش بخوریم. آن‌وقت خودبه‌خود جامعه وارد داستانت می‌شود. زندگی درش موج می‌زند و خواننده، اثر شما را عمیقا لمس و احساس خواهد کرد. نکته مهم اما این است که شما کدام نقطه از این جامعه را انتخاب می‌کنید که گویاتر باشد، چه شخصیتی را می‌سازید. آیا شخصیت شما می‌تواند برآیندی از طیف بیشتری از آدم‌های اجتماع‌تان باشد؟ مساله دیگر راه‌حل‌ها و امید است. آن شخصیت شما در مواجهه با مشکلی که دارد چه راه‌حلی انتخاب می‌کند، چگونه طغیان می‌کند یا چگونه به آرامش می‌رسد. همچنین الگویی که شما برای امید مطرح می‌کنید چیست، پناهگاه امن شخصیت شما در داستان کجاست؟ همه اینها و بسیاری از چیزهای دیگر این امکان را فراهم می‌کند که خواننده خودش را در اثر شما زندگی کند. یک وقتی هم هست که شما برآیند خواست ذهنی و قلبی یک جامعه را تبدیل به شاه‌پی‌رنگ قصه‌تان می‌کنید. آن ‌هم درست است. می‌توانم بگویم یکی از تلاش‌های من در «خیال‌باز» همین بود. البته خواست خرد جمعی جامعه از دیدگاه من. ایده ناظر من برای رسیدن به این کار یک چیز بود، نوشتنِ تخیلی واقعیت.

زبان روایت «خیال‌باز» به عامیانه‌ترین شکل ممکن (محاوره شکسته) است. درواقع بعد از «مستر جیکاک» با آن زبان معیار و حالا در «خیال‌باز» این زبان، چرا این فرم زبانی را برای روایت انتخاب کردید؟

همه‌چیز به ایده اصلی شما برمی‌گردد و آن برداشتی که در تلاش هستید خواننده از کار شما داشته باشد. وقتی این مشخص شد، ابزار لازم هم خودش را معرفی می‌کند که در اینجا می‌شود زبان داستان. حالا کلمات جنس‌شان مهم می‌شود، درست و بجا انتخاب‌کردن‌شان اهمیت می‌یابد. اما همه‌چیز به دلیل منشأ ایده اصلی شماست که از دل آن شخصیت و قصه‌تان را بیرون کشیده‌اید که اهمیت پیدا می‌کند. در «خیال‌باز»، از نظر من، الیاس، شخصیت اصلی رمان، غیر از این نمی‌توانست حرف بزند و این رمان هم چیزی جز حرف‌های الیاس نمی‌توانست باشد. این خواست خود قصه است و به‌قول معروف راه خود گوید که چون باید رفت. ولی مساله اصلی در برخورد من با زبان است که اهمیت دارد. من ابدا اینطور به زبان نگاه نمی‌کنم که باید نقش پادشاه قصه را بازی کند. زبان باید براساس نیاز قصه انتخاب و نوشته شود. خیلی از کارها را می‌خوانی و می‌بینی که انگار نویسنده هی دست کرده در فرهنگ لغت و عجیب و غریب‌ترین کلمات را مشت‌مشت چنگ زده و ریخته در جملاتش. این خوانش اشتباهی از زبان داستان است. ماموریت زبان در داستان به‌نظر من انتقال قصه به بهترین و ملموس‌ترین شکل ممکن به روح خواننده است. جای به رخ‌کشیدن حفظیات یک نویسنده از فرهنگ لغت که نیست. من دوست دارم نثرم ملموس باشد، با روح داستان و شخصیت قصه‌ام همخوانی کامل داشته باشد، هیچ گره‌ای برای انتقال مفهوم به ذهن مخاطب ایجاد نکند، شفاف و خونگرم و پویا باشد. با حفظ زیبایی‌شناسی زبانم، هرکاری از دستم برآید انجام می‌دهم که خواننده بتواند بهترین ارتباط ممکن را با متن برقرار کند، دوست دارم خواننده بتواند به آن نقطه درونی چیزی که در ذهن دارم و آن را نوشته‌ام دست پیدا کند، با کمک کلماتم بتواند به شفاف‌ترین شکل ممکن آنچه را توصیف می‌کنم ببیند. زبان در داستان برای من این‌طور تعریف می‌شود. به همین‌خاطر شما یک‌جور سهل و ممتنع در زبان «خیال‌باز» می‌بینید، اما واقعیت شخصیت است و از همه مهم‌تر ملموس.

در «خیال‌باز» یک زیبایی‌شناسی جدید خلق شده. مخصوصا آنجا که راوی در عین فقر تنها به ساخت دستگاه خود توجه دارد. به نظر، سبک این زندگی یک نوع زیبایی است که برای اولین‌بار خلق شده.

اگر این‌گونه باشد که فوق‌العاده‌ست. اما فارغ از اینکه واقعا اینطور باشد یا نه، من تلاشم را کرده‌ام که چنین باشد. هر نوشته باید گامی رو به جلو باشد. به‌بیانی دیگر، هر اثر نویسنده باید کشف تازه‌ای باشد. باید چیزی را بگوید یا بنویسد که قبلا گفته نشده یا دیده نشده. در «خیال‌باز» هم من تمام سعی‌ام بر این بوده. در مورد زیبایی‌شناسی اثر هم سعی کرده‌ام از دل شخصیت «خیال‌باز»، یعنی الیاس، به ایده امید برسم. یعنی که یک سلسله‌ای ساختم از جغرافیا، شخصیت و بعد روح و روان و دیدگاه شخصیت. اینها وقتی درهم ضرب می‌شود خودبه‌خود به راه‌حل دست پیدا می‌کنند. ببینید، همه‌چیز در این سوال جمع می‌شود که: وقتی ما از هر نظر ناتوان شده‌ایم، آیا دیگر کاری از دست‌مان ساخته نیست؟ آیا ناتوانی از هرجهت، لاجرم ناامیدی و انفعال است؟ خب، این را در نظر داشته باشد و بعد برگردید به شخصیت اصلی «خیال‌باز». او ناتوانی‌های بسیاری دارد و البته بی‌نهایت محدودیت. اما به چه چیزی پناه می‌برد؟ جواب این است: سرزمین با شکوه تخیل. این البته یک ایده است. بنابراین این ایده ناظر خودبه‌خودی ساختار خودش را هم پیشنهاد می‌دهد. آن ساختار هم خودبه‌خودی اصیل و تازه خواهد بود و زیبایی‌شناسی اثر هم از دلش بیرون می‌زند. به همین خاطر است که ساختار رمان «خیال‌باز» برپایه تخیل است، همان سازوکاری که تخیل در ذهن انسان، در اینجا ذهن الیاس، دارد، همان تبدیل می‌شود به ساختار روایت. خود این تجربه برای من بسیار منحصربه‌فرد و ناب بود. نوشتن کار از یک جایی دیگر تبدیل شد به یک کشف و مکاشفه دائمی. فکر می‌کنم آن مطلبی هم که درباره اختراع الیاس و ساخت دستگاه در رمان پرسیدید، در همین نکته‌ای که گفتم جا می‌گیرد. آن هم خودبه‌خود از دل همین ساختار بیرون آمده و اگر همه‌چیز را در رمان کنار هم بگذاریم شما می‌بینید که الیاس چاره‌ای جز اختراع آن دستگاه ندارد. اما مهم‌ترین نکته‌اش در راهی است که درعین ناتوانی به آن دست پیدا می‌کند؛ پناه‌بردن به تخیل. و البته می‌دانید که هرچیزی امروز نوع بشر صاحب آن است، روزی فقط تخیل بوده، یک روزی تنها در ذهن کسی بوده. هرچیزی اول باید تخیل می‌شده تا بعد ساخته شود و پدید آید.

به نظر می‌آید «خیال‌باز» طرحی که از قبل نوشته‌شده باشد نداشته و رویدادها و وقایع انگار در لحظه به ذهن نویسنده رسیده و بعدا تبدیل به یک چارچوب شده.

اگر همه مخاطبان چنین برداشتی داشته باشند، موفقیت بزرگی برای این رمان به حساب می‌آید، چون اثر ادبی باید شبیه هیپنوتیزم باشد. خواننده باید موقع خواندن کار هیپنوتیزم شود و باید اثر طوری خلق شده باشد که انگار دارد یک حقیقت محض را می‌خواند و با خودش بگوید همین است و غیر از این نمی‌تواند باشد. باید به این حس برسد که نویسنده اصلا چیزی را از خودش درنیاورده و فقط حقیقت را نوشته. این جادوی اثر هنری است، البته اگر نویسنده‌ای بتواند به چنین جادوی شگفت و حیرت‌انگیزی دست یابد. در مورد من، از یک‌جایی دیگر با قلبم نوشتم. اول خیلی فکر می‌کنی، ایده‌هایت را می‌نویسی، بارهاوبارها طراحی می‌کنی و اتود می‌زنی و تحقیقات میدانی و تاریخی می‌کنی. کاری که هر نویسنده‌ای طبیعتا باید انجام بدهد و مدام ناخودآگاهش را تقویت کند. این ناخودآگاه هرچه غنی‌تر شود، راه رسیدن به جادوی اثر هموارتر می‌شود. آن‌قدر این کار ادامه می‌یابد که شما خودبه‌خودی وارد زندگی در بستر رمان‌تان می‌شوید و بالاخره یک روزی سدها شکسته می‌شود و کلمات هجوم می‌آورند و تو تنها کاری که باید بکنی نوشتن کلماتی است که بر قلمت جاری می‌شود. ناگهان دریچه‌ای در قلبت باز می‌شود که جادویی است. همه‌چیز را همزمان در خود دارد. مثل اورانیوم است، به ذات غنی و دارای نیرو است. همه روح دارد و هم برای توصیف آن روح، کلمه. صادقانه می‌گویم، این دقیقا همان تجربه من در نوشتن «خیال‌باز» بود.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...