مجموعه داستان سانتاماریا | نیستان
صبح آمد و بیمقدمه گفت: « امروز بشریت خسته است».
گفتم: «خب، بله، چه طور؟»
گفت: «راستش دیشب را نخوابیدم».
گفتم: «خب، این بشریت بی همه چیز می تواند از الان تا شب کپه مرگش را بگذارد تا دیگر خسته نباشد».
خمیازهای کشید، مشتهایش را به سینهاش کوفت و گفت: « د همین دیگر، اگر می تونستم که مسالهای نبود».
از اینکه بخواهد دوباره دستم بیاندازد، هراس داشتم؛ ولی احساس میکردم این بار استثنائا حرفی گفتنی دارد که برای بیانش دنبال بهانه میگردد. خودم را مشغول ورق زدن جزوه درسیام کردم و پرسیدم: «چه طور نخوابیدی؟ کار و بارت که زیاد نیست!».
کلیدی از جیبش در آورد، در گوش راستش چرخاند، کثیفیاش را با دستهایش سترد و گفت: «کار که نه، راستش دیشب زنم مرد، تا صبح علاف کفن و دفن بودم، نشد بخوابم».
گفتم: «فرید! این حرفها رو نزن، شوخیاش هم خوب نیست».
گفت: «جدیاش که خیلی بدتر است. آدم را حسابی متاثر میکند. ولی حیف شد، زن خوبی بود، من حتی دیشب دو سه بار نزدیک بود از ناراحتی گریهام بگیرد».
گفتم: «یعنی نگرفت؟»
گفت: «خودم را نگه داشتم».
گفتم: «حالا این حرفها که شوخی است، ولی اگر خدای نکرده، زبانم لال، همسرت فوت بکند تو گریه نمیکنی؟»
تمسخرآمیز خندید و گفت: «عجب آدمی هستی تو. خدا کرده و زنم هم مرده؛ دیشب مرده». و بعد هم کاغذی از جیبش در آورد و نشانم داد: «این هم جواز دفنش.»
یاد منیژه خانم پیرزن خل همسایهمان افتادم، حدود دو سالونیم پیش یک روز صبح جلویم را گرفت و گفت: «شوهرم مردها!» و غش غش از ته دل خندید.
ولی فرید دیوانه نبود، گفتم: «فرید! تو را به خدا اگر قضیه جدیست بگو!»
شکم برآمدهاش را با خشخشی خاراند و گفت: «قضیه جدی است. متاسفانه عین واقعیت است. آدم سر جان دیگران که با کسی شوخی نمیکند».
گفتم: «پس چرا تو الان اینجا هستی؟».
گفت: «راستش زرنگی کردم، صبح اول وقت هنوز آفتاب نزده بود، همه کارها را ردیف کردم.»
گفتم: «پس چرا این قدر عادی هستی؟ خونسردی!»
گفت: «خودکشی که نمیتوانم بکنم! ولی ناراحت تا بخواهی هستم. راستش صبح حتی صبحانه هم نتوانستم بخورم، یعنی فرصت نشد، الان اگر چیزی باشد بدم نمیآید چند لقمهای...»
پدرش که مرده بود همه ریسه شدیم خانهشان، برای عرض تسلیت و دلداری و همدردی و طبعاً با قیافههای محزون و غمزده. او بالای مجلس نشسته بود و برای رفقا که میآمدند و میرفتند سر تکان میداد. سر شام ما به حسب وظیفه کار کردیم و او بیآنکه از سر جایش تکان بخورد، دو پرس غذا را تمام و کمال خورد و بعد مقابل نگاه متعجب بچهها گفت: «آدم اعصابش که به هم میریزد بیشتر غذا میخورد.»
گفتم: «گفتم پس چرا آدمهای داغدیده روز به روز لاغرتر میشوند؟»
گفت: «به خاطر اینکه جذب نمیشود، مصیبت نمیگذارد که جذب شود.»
گفتم: «الان یک چیزی برایت درست میکنم.»
و بعد یادم آمد: « راستی کس و کار زنت چی؟ خبرشان کردهای؟»
گفت: «کس و کار که به آن صورت نداشت؛ فقط خاله پیری دارد در شیراز، که ماندهام چهطور به او خبر بدهم، البته اگر او هم تا حالا نمرده باشد.»
گفتم: «مرگ و میر مسأله سادهایست، نه؟»
گفت: «راستش تا وقتی مربوط به دیگران باشد، بله ولی برای خود آدم نه، مردن کار سختی است.»
گفتم: «خب، اصلاً چه طور شد که خانمت یک مرتبه... این طور شد؟»
گفت: «سر زا رفت، دیشب قرار بود بزاد ولی نزایید، مرد.»
گفتم: «بچه چی؟»
گفت: «او هم همینطور، طفلکی! من که خیلی ناراحت شدم، تو چی؟»
گفتم: «ناراحت؟ من که هنوز باور نمیکنم.»
گفت: «عجب آدمی هستی تو! چهطور حرف به این سادگی را نمیتوانی باور کنی؟»
و بعد جورابهایش را در آورد، روی صندلی راحتی لم داد و گفت:« مرا باش که اصلاً تو را برای دیدار و درددل انتخاب کردم، گفتم که پیش یکی بروم که مجرد باشد. هضم این جور مسایل برای دوستان زندار زیاد ساده نیست، همه که صبوری و استقامت من را ندارند. البته این واقعاً حسن تصادفی بود که زنم دقیقاً همان شبی بمیرد که تو روز بعدش خانه باشی!»
گفتم:« خب، حالا میخواهی چه کار کنی؟»
گفت:« اگر تو زحمتت باشد، من خودم میتوانم یک چیزی برای خوردن درست کنم.»
و بعد بلند شد به سمت آشپزخانه برود، بلند شدم و او را نشاندم و گفتم: «نه، خوب نیست تو با این حال و روز کار کنی. بنشین! من خودم یه چیزی درست میکنم.»
و او هم از خداخواسته خود را در مقابل تلفن یله کرد و گفت: «باشه، پس من تلفنهایم را میزنم.»
هنوز گوجه فرنگیها را برای املت کامل خرد نکرده بودم که او آگهی ترحیم را تمام و کمال به روزنامه داده بود. صدایش را از آشپزخانه میشنیدم، با همان دستهای آلوده، آمدم بیرون و پرسیدم: «پس مجلس ختم را برای پنجشنبه گذاشتی؟»
شمارهای را که میگرفت، نیمهکاره قطع کرد تا پاسخ مرا بدهد: «آره، پنجشنبه را خودم تعطیلم و میتوانم شرکت کنم. برای بقیه هم فکر می کنم مناسب باشد. وقتی آگهی، صبح فردا یعنی چهارشنبه در روزنامه چاپ شود، هر کس که بخواهد میتواند برای پنجشنبه بعدازظهر، شرکت کند.»
گفتم: «ممکن است خیلیها روزنامه را نخوانند، رفقا را چهطور خبر میکنی؟»
دوباره گوشی را برداشت و در حالی که شماره میگرفت، گفت: «یک چندتایی را من الان تلفن میزنم، یک چندتایی رو هم تو زنگ بزن، بهشان هم بگو که بقیه را خبر کنند.»
گفت: «شب هفت برگزار نمیکنیم. سه چهار روز دیگه یه آگهی میدهم که هزینه شب هفت را مصرف امور خیریه میکنیم، خیلی بشود پانصد تومان.»
گفتم: «هزینه شب هفت؛ پانصد تومان؟!»
گفت: «نه جونم! هزینه آگهی، آگهی که برای آدم الزام نمیآورد.»
به آشپزخانه برگشتم تا کار املت را تمام کنم. اولین تلفن به محل کار محمود بود، تا داخلیاش وصل شود فریاد کشید: «داری املت درست میکنی؟»
گفتم: «آره، دوست نداری؟» و تا دم اتاق آمدم.
گفت: «چرا، میخواستم بگویم پیاز یادت نرود، با پیاز درست کن.»
گفتم: «قربون تو آدم عزادار.»
کمی دلخور جواب داد: «پیاز که به عزا و عروسی کاری نداره. دهانم که بو نمیگیره، تازه، حالا کو تا پنجشنبه؟!»
برگشتم و مشغول خرد کردن پیاز شدم. منیژه خانم همسایه هم داشت در آشپزخانه پخت و پز میکرد؛ سرش را از پنجره درآورد و با آن صدای دخترانهاش که هرکس او را نمیدید به اشتباه میافتاد داد زد: «آقا جواد پیاز ندارین؟»
گفتم: «چرا.» و دو تا پیاز برایش پرت کردم که هر دوتا را در هوا گرفت. آشپزخانهشان دومتری با آشپزخانهی ما فاصله داشت؛ همیشه پنجرهاش را باز میگذاشت و زبالههایش را هم از بالا به داخل حیاطخلوت طبقه پایین میریخت و در مقابل اعتراض دیگران و به خصوص طبقه اولیها میگفت: «وا! همهاش تقصیر این کلفتمان است. همین روزها جوابش میکنم و یک مستخدم حرف شنو میآورم.»
باز صدای فرید آمد: «جواد! این محمود باورش نمیشود، بیا تو بگو.»
محمود هم حق داشت، به خاطر اینکه بیش از خونسردی فعلی فرید، سابقه خرابش آدم را به شک میانداخت. یکبار کلی از بچهها را با زن و بچه برای شام دعوت کرده بود و وقتی بچهها با یال و کوپال و اهل و عیال به آنجا رسیده بودند، با در بسته روبرو شده بودند: «به علت تغییر مکان، کسی در منزل نیست، لطفاً در نزنید.» و همه کنف شده، شرمسار از زن و بچه و دست از پا درازتر برگشته بودند. و بعد که بچه ها به او پرخاش کرده بودند، گفته بود: «ببخشید! خیلی بد شد، ولی در عرض آن دو سه روز، یک خانهی ارزانتر گیرم آمد و سریع اسبابکشی کردم، فرصت نشد که بهتان زنگ بزنم، دفعه بعد حتماً...»
و من جواب داده بودم« من یکی به گور پدرم میخندم اگر دفعه بعد با طناب تو به چاه بروم.»
و حالا معلوم نبود این هم مثل دفعات قبل، برنامه است یا اینکه جدی است، ولی شواهد، مساله را جدی نشان میداد. گوشی را گرفتم و به محمود گفتم: «ظاهراً که جدی به نظر میرسد؛ من هم جواز دفنش را دیدم، هم تلفن زدنش را برای آگهی مجلس ترحیم. حالا اگر تو باور نمیکنی، تا فردا صبر کن، اگر آگهی در روزنامه چاپ شده بود که بیا، اگر نه که هیچ.»
محمود اصرار میکرد که: «اگر تو اطمینان بدهی من میآیم.»
گفتم: «اطمینان؟ من بعد از مجلس ختم هم نمیتوانم مطمئن شوم که کاسهای زیر نیمکاسهی فرید نباشد.» و بعد پشت گردنم احساس سوزش کردم از پس گردنی فرید، که به شوخی زده بود. گوشی را از دستم گرفت، به من نگاه کرد و به محمود گفت: «حالا دیگه ما اینقدر بیاعتبار شدیم؟» و نفهمیدم محمود به او چه گفت که فرید دندانهایش را سایید و جواب داد: «باشه، صبر کن زنت بمیره، اگه من در مجلس ختم شرکت کردم، فاتحه هم برایت نمی خوانم» و گوشی را گذاشت و به من گفت: «عجب گیری کردیمها! برای مجلس ختم هم باید به زور قول بگیریم.»
و شماره مسعود و بهرام و رامین را خواست که بهش دادم و به آشپزخانه برگشتم. صدای پیاز داغ نمیگذاشت که حرفها را بشنوم ولی وقتی املت را آماده کردم و پیش رویش گذاشتم، گفت: «زدم، علاوه بر آن سه تا، به سیروس هم زدم. مسعود نبود، وقتی به زنش گفتم بیا ببین چه آبغورهای میگرفت، عجب مردم فیلمندها! زن من مرده، زن یکی دیگر داره گریه میکنه.»
بعد از دو سه لقمهای که با اشتها و ولع خورد، گفت: «یک فکری باید کرد. بشریت امروز تنهاست.»
با این که یک ساعت هم نمیگذشت، باز رو دست خوردم، به راستی فکر کردم که حرف اساسی برای گفتن دارد، با جدیت و تعجب پرسیدم: «یعنی چه؟!»
لقمه را به زحمت در دهانش جا داد. گفت: «یعنی چه ندارد! از دیشب تا حالا من تنها هستم، یعنی بدون زن دارم زندگی می کنم.» و از «دیشب» را طوری کشیده ادا کرد که انگار ده سال تمام سپری شده است. و ادامه داد: «آدم بدون زن که نمیتواند زندگی کند، حالا تو یک قدری دیوانهای و خودت را علاف درس و دانشگاه کردهای بماند، ولی من وقتی فکر میکنم که از امشب چه کسی برایم غذا درست کند، رختهایم را بشوید، خانهام را آب و جارو کند و خیلی چیزهای دیگر... میبینم که واقعاً بدون زن نمیشود زندگی کرد. من یقین دارم که اگر پدر و مادرت شهرستان نبودند و دخل و خرجت جور میآمد تا حالا یکی دو جین زن گرفته بودی.»
نان را چند بار ته ماهیتابه مالید، آخرین لقمه را در دهانش گذاشت، روغن چکیده از آن را با انگشت برداشت، لیسید و گفت: «اگر میشد در همین یکی دو روز یک زن خوب پیدا کرد...»
کلافه حرفش را بریدم و گفتم: «صبر کن حداقل آب کفن آن یکی خشک بشود.»
خونسرد به ساعتش نگاه کرد و گفت: «ساعت نزدیک یازده است، تا حالا حتماً خشک شده، آنهم با آفتاب داغ قبرستان.»
در حالی که دندانهایش را با چوب کبریتی که از روی فرش پیدا کرده بود، خلال میکرد، گفت: «چای باید داشته باشی، نه؟»
گفتم: «آره.»
و رفتم به سمت آشپزخانه. با اینکه میدانست صدایش را میشنوم، تقریباً با فریاد گفت: «تا بر میگردی فکرکن ببین کسی به نظرت میرسه برای ازدواج با ما.» و بعد از مکث کوتاهی، بلندتر ادامه داد: «پنجشنبه که ختم است، هیچ. اگر بشود برای جمعه یک مراسم مختصری بگیریم و کار را تمام کنیم بد نیست.»
تا چای گرم شود، دوباره چشمم افتاد به منیژهخانم که طبق معمول جلوی آینه شکستهی آشپزخانه ایستاده بود و داشت آرایش میکرد. حدوداً پنجاه، شصت ساله بود و لاغر و نحیف و مردنی. خانهاش از شوهرش به ارث رسیده بود و بچههایش هم به خاطر جنونش تنهایش گذاشته بودند و فقط هر از چند گاهی به او سری میزدند و چیزی برایش میآوردند. مستمری مختصر شوهر مرحومش را صرف خرید لوازم آرایش و سیگار میکرد و اغلب برای نان شبش معطل میماند. لباسهای عجیب و غریب میپوشید، هر روز موهایش را یک رنگ میکرد، آرایش غلیظ میکرد و در مقابل سؤالهای همه پاسخ میداد: «امروز و فردا قرار است یک خواستگار برایم بیاید و مرا ببرد.»
وقتی مرا در آشپزخانه دید، کرم پودر در دست به جلوی پنجره آمد و گفت: «سیگار نداری؟ کلفتم رفته سیگار بخره هنوز نیامده.»
گفتم: «صبر کن!» و از فرید دو نخ سیگار گرفتم و به آشپزخانهاش انداختم، نگاهی به سیگارها انداخت و گفت: «عصری پسِت میدهم، جاش خارجی میدهم.»
گفتم: «نمیخواهم.»
چای را آوردم، فرید داشت جلوی آینه موهای فرفریاش را شانه میزد، سبیلهایش را هم که شانه زد، نشست و گفت: «خب، کسی را فکر کردی برای ازدواج با ما؟»
گفتم: «هست، ولی ازدواج را نمیشود مثل بقیه کارها مفت و مجانی تمام کرد، با این سنگینی مهریه ها...»
حرفم را قطع کرد و گفت: «فکرش را هم نکن، راستش یک کار جدیدی دست و پا کردهام که مهریه میلیونی را هم راحت قورت میدهد، ولی حالا نمیگویم، بعد که تمام شد خودت میفهمی.»
این حرفش باورکردنی بود؛ با اینکه هیچ وقت کار ثابت و درستی نداشت، درآمدش از همه بروبچههای دیگر بیشتر بود. درست دو سال پیش، خودم شاهد بودم که خانه اجارهایاش را با پنج نفر، جدا جدا قولنامه کرد، از هر کدام صدهزارتومان بیعانه گرفت و قرار گذاشت که سه ماه بعد خانه را تحویل دهد. با پانصدهزار تومان در مدت سه ماه، بیش از صدهزار تومان کاسبی کرد، پولها را به صاحبانش باز گرداند و با یک عذرخواهی از همه خریداران، سر و ته قضیه را هم آورد. تازه منشا اصلی این کار ابداً نیاز و احتیاج نبود، به قول خودش: «فقط کم کردن روی رفقا.»
در یک جلسه دوستانه گفته بود: «من اگر اراده کنم، ماهی چهلهزار تومان را راحت میتوانم در بیاورم ولی حوصلهاش را ندارم.»
و بعد که بچهها مسخرهاش کرده بودند، گفته بود: «درست سه ماه دیگه نشانتان میدهم.»
گفتم: «اگر از نظر روحی آمادگی داری، از لحاظ مالی هم مشکلی نداری، خب...»
گفت: «پس سراغ داری؟»
گفتم: «یک خانمی هست در همسایگی خودمان...»
طاقت نیاورد، باز حرفم را قطع کرد و گفت: «خب، شرایطش؟»
گفتم: «البته دختر نیست، قبلاً یک بار ازدواج کرده، اما تا بخواهی سر زنده است، من خودم هیچ وقت او را بدون آرایش ندیده ام، در ضمن از خودش هم خانه دارد، تو را از شر اجارهنشینی خلاص میکند.»
هیجانزده گفت: «پس چرا نشستهای؟»
گفتم: «قبل از این که بنشینم صحبت کردهام. همان وقت که تو گفتی.»
گفت: «پس حدس من درست بود، داشتم به گوشهایم شک میکردم. در آشپزخانه که بودی، حرف از خواستگاری و اینها شنیدم، پس مطرح کردی؟ خب؟ خب؟ برای کی قرار گذاشتی؟»
گفتم: «همین الان.»
ذوق زده گفت: «پس تو هم رسیدهای به اینجا که برای هر کاری نباید آنقدر لفت و لعاب داد.»
گفتم: «هرکس با تو راه برود به اینجا میرسد.»
صدای خندهاش اتاق را پر کرد. گفت: «فکر کردم هیچکس به زبر و زرنگی خودم پیدا نمیشود.»
گفتم: «به ندرت.»
گفت: «خودت هم باید باشی.»
گفتم: «من فقط میآیم برای معارفه، بقیهاش با خودت، نه ریش سفیدم، نه تجربه اینجور کارها را دارم، در ضمن منتظر یک تلفن هم هستم، این است که زیاد نمیتوانم آنجا معطل شوم.»
گفت: «باشد، همینقدر هم غنیمت است.» و راه افتادیم. در طول راه دوباره با خودش مرور کرد: «جمعه خوب است، ساعت شش تا هشت، نه، به شام میکشد، ساعت پنج تا هفت، خانه خود طرف.»
گفتم: «شاید نپسندی؟»
گفت: «این چه حرفی است؟ لقمهای را که تو برایم بگیری...»
من زنگ زدم، بعد از چند دقیقهای در باز شد و اولین چیزی که از منیژه خانم به چشممان آمد، ماتیک قرمز تند بود و موهای طلایی کم پشت که با دو شانه قرمز تزیین شده بود و بعد پیراهن قرمز بلند و دمپایی سفید صدفی. با همه صورتش، با همه اندامش میخندید و چشم و ابرو میآمد. هر دو مبهوت ماندیم، تعجب فرید شاید از این شکل و شمایل بود و تعجب من از اینکه چه طور در این مدت کوتاه توانسته بود به این تغییر و تحولات دست بزند.
ما فقط گفتیم: «سلام!»
و منیژه خانم گفت:« علیک سلام. قربون شما، خوش آمدید، لطف فرمودید، متشکرم، خواهش می کنم، حالتون چه طوره؟ بفرمایید!»
وارد شدیم و احساس کردم که آرام آرام بهت و حیرت در چهره فرید دارد جای خود را به خرسندی و رضایت میدهد. همچنانکه تا رسیدن به اتاق آشکارا تلاش میکرد که در تعارفات از منیژه خانم عقب نماند. «خیلی متشکرم، خیلی ممنون، شما چه طورید؟ مرحمت زیاد، خواهش میکنم، تمنا میکنم. در آستانه در زیر گوشم گفت: «عجب مادر سرزنده و مهربانی دارد!»
گفتم: «تازه کجایش را دیدهای!»
سبیلهایش از خنده رضایت آمیز پهنتر شد و گفت: «جداً؟!»
گفتم: «باور بفرمایید.»
وقتی نشستیم، من سر صحبت را باز کردم و گفتم: «بشریت امروز، بشریت بیغیرتی است.»
منیژه خانم سر تکان داد و فرید هم بیآنکه حتی حرفم را شنیده باشد، گفت: «بله، همینطور است.»
و من ادامه دادم: «هنوز یکی را زیر خاک نکرده ...»
فرید دندانهایش و دستم را فشرد، یعنی که خفقان بگیر. و من ساکت شدم و فرید قدری راجع به حال و هوا و روزگار صحبت کرد تا اینکه منیژه خانم با عذرخواهی گرم و صمیمی برای آوردن چای از اتاق بیرون رفت.
فرید سقلمهای به من زد و گفت: «عجب آدم بیاتیکتی هستی تو!»
گفتم: «ببخشید منظوری نداشتم»
و بعد آرام در گوشم گفت: «ما که با مادرش حرف نداریم، چرا خود دختر خانم زودتر نمیآید کار را تمام کنیم.»
گفتم: «من که به شما گفته بودم، دختر خانم نیست.»
گفت: «خب، همان خانم، تو هم که چه قدر ملا لغتی شده ای!»
گفتم: «تا اینجایش به نظر تو چهطور است؟»
گفت: «عالی، راستش من همیشه دوست داشتم با یک خانواده شیک و با اتیکت ازدواج کنم، وقتی مادر به این سن اینقدر مهربان و مؤدب و با اتیکت باشد، تکلیف دختر معلوم است.»
گفتم: «بعله، خب، واقعاً.»
گفت: «حالا به نظر تو مادرش هم با ما زندگی میکند؟»
گفتم: «اینها را دیگر خوت بپرس، من باید بروم.»
به محض آمدن منیژه خانم، من بلند شدم برای رفتن؛ ولی پیش از خداحافظی طوری که منیژه خانم هم بشنود گفتم: «اگر خواستی برای جمعه قرار بگذار!»
و فرید شادمانه گفت: «حتماً حتماً.»
و من عذرخواهی و خداحافظی کردم و در آمدم ولی به خانه نرفتم. تجسم قیافه و عصبانیت و کلافگی فرید بعد از چند دقیقه، سبب میشد که من هرچه زودتر از اطراف خانه دور شوم و تا عصر به خانه بر نگردم. عصر، وقتی به خانه برگشتم، پیش از آنکه در را باز کنم، یکی از بچههای همسایه که شاگرد مدرسهام هم بود، مرا دید و گفت: «آقا! نزدیکیهای ظهر یک نفر آمده بود با شما کار داشت، خیلی هم ناراحت بود، از گوشه پیشانیش خون میآمد و پشت لباسش هم پاره بود. با عصبانیت در خانه شما را میزد، اما شما نبودید. هی محکمتر میزد، من به او گفتم که آقا اگر هم خواب بود تا حالا بیدار شده بود، پس حتماً در خانه نیست، و رفتم برایش دستمال کاغذی آوردم تا خون پیشانیش را پاک کند، سنجاق قفلی هم خواست، به او دادم.»
او هم کاغذی از جیبش درآورد، یادداشتی نوشت و از زیر در انداخت توی خانه شما.
گفتم: «پیغامی، چیزی به شما نداد؟»
گفت: «نه، حتی از من تشکر هم نکرد.»
از پسر همسایه تشکر و عذرخواهی کردم و سریع وارد خانه شدم. یادداشت درست در کنار در بود. با خطی درشت، مرتعش و خشمگین نوشته بود: «تو احساس نداری! تو عاطفه نداری! تو پدر مادر هم نداری! تو هیچ چیز نداری! تو احساس و عاطفه مردم را به بازی میگیری! دیگر نه من، نه تو.» و امضا کرده بود: «فرید»
و کمی پایینتر با خطی ریز نوشته بود: «امروز پدر بشریت درآمد!»