[داستان کوتاه]
خدمت سرور گرام، رجبخان
با عرض سلام و ارادت خالصانه و دعا و سلام خدمت آشنایان، سفارشتان رسید. خدای من شاهد است برای چیزی که خواسته بودی، خیلی دوندگی کردم و عرق ریختم. نه این که منّتی بگذارم؛ ولی از بخت بد ما (ان شاء الله که شما خوشبخت هستید) نتوانستم چیزی گیر بیاورم. البته بلافاصله، جواب را سفارشی دادم و مفصلاً دلایل عدم حصول به نتیجه را برشمردم و تکرار مکرّرات است اگر بخواهم دوباره قضایا را بازگو کنم. به هر حال، همانطور که نوشتم، ما کوششمان را کردیم که درست و حسابی کار خودمان را انجام داده باشیم؛ حالا اگر احیاناً خللی در کارها پیدا شد که از حوزهی قدرت ما خارج بود، ان شاء الله ما را به بزرگواری خود، خواهید بخشید.
بابت «شاباجی» میخواستم برایت تلگراف بزنم که حالش وخیم است و بیایی؛ که متأسفانه تلگرافخانه تعطیل بود. برای همین، ماند تا امروز؛ که با وضع پیش آمده، دیگر زدن تلگراف را ضروری ندیدم؛ چون شب پیش، توی بیمارستان، شاباجی از همه حلّیت طلبید و عمرش را داد به شما و یکراست رفت به بهشت ... کاری است که شده و گذشته، و این شتری است که در خانهی همه میخوابد. بالاخره بودن توی این دنیا هم یک قسمت از زندگی است و مرگ، پایان آن! اگر تو هم با شتاب میآمدی و با وضعی که از شما سراغ دارم، پول بلیت و خرج راهی هم از دوست و آشنا قرض میکردی، فایدهای نداشت. حالا از همان جا هم میتوانی «فاتحه»ای بخوانی. از بابت مراسم «شب هفت» و «چلّه» و مابقی مسائل جاریه هم هر چند آن مرحومه وصیتی نکرد؛ اما فکر میکنم بهتر است هزینهی تشریفات را بگذاریم خرما و حلوایی بسازیم و سرخاکش خیرات کنیم. چون آن شیرین کام هم (چشمش به دنیا نباشد) خرما و حلوا را دوست میداشت و خیراتش را هر شب جمعه انجام میداد و بوی آرد سرخ کردهاش تا هفت خانه آن طرفتر میپیچید.
و اما در مورد سفارش اصلیتان، لکلکها:
لک لکها را با هزار مکافات (از جهت دریافت از گاراژ که خود قصهای دارد) بردم باغ وحش. از کثافتکاری آنها بگذریم که چه به روزم آوردند تا از خانه راه افتادیم و با چند خط اتوبوس، رفتیم باغوحش. ماجرای در رفتن لک لک مادّه توی خیابان، جلوی منزلمان و تعقیب من بیچاره و بیکارههای توی خیابان و وحشت حیوان زبانبسته از هلهلهی تعقیبکنندگان و سررسیدن ماشینهای ارتشی ـ که از ازدحام مردم و سر و صدا و دویدن آنها، گمان برده بودند باز هم تظاهرات ضدّ «رژیم» است ـ و دستگیر شدن من و جمعی از تعقیب کنندگان لک لک مادّه و باتوم خوردن از یکی از درجهدارهای سبیل کلفت و ... را هم میگذارم نقل شب چلهی سال آینده میکنم؛ چرا که در حوصلهی این نامه نمیگنجد و باب آن است که ان شاء الله در همان ایّام که به ولایت میآییم، شب چرهای فراهم کنیم و زیر کرسی «بی بی خاتون» بنشینیم و ماجرا را سر فرصت برایتان تعریف کنم، که شنیدنی است ...
باری، در باغ وحش، آنها را با اکراه پذیرفتند و مبلغی جزئی بابت بیعانه دادند و خاطرنشان کردند که اولاً حیوانات زیاد قابل توجهی نیستند؛ تحرّکی ندارند، و پذیرش نهایی آنها منوط به این است ه در معاینات (از جهت مصونیت از بیماریهای حیوانی) پذیرفته شوند و ضمناً کار قابل توجهی بکنند و به جنب و جوش درآیند. آقایی که خوش صحبت هم بود، خاطر نشان کرد که فعلاً افسردگی آنها را دلیل غربتشان قلمداد میکند و این که به محیط تازه چندان مأنوس نشدهاند. به هر حال، امیدوارم ظرف همین چند روز لااقل حرکت جالب توجهی بکنند؛ هر چند نمیدانم این دو لک لک، چه کار جالبی میتوانند انجام دهند.
از آنجا که نوشته بودی وضعت از لحاظ مادی، چندان خوب نیست و برای همین، لک لکها را روانه کردهای، والله اگر از من میپرسی، میخواهم بگویم، چشمم آب نمیخورد که پول اینها دردی را دوا کند. چون فلانقدر هزینه کردی و آنها را فرستادی و حتماً فلانقدر هم من باید هزینهی رفت و آمد کنم و بعد هم هزینهی حوالهی پول برای شما ... تازه، مگر چهقدر پیشنهاد کردهاند؟ ولی خب، از یک جهت بدک نشد. چون باید هر روز آب و دانهای می خریدی و جلویشان میگذاشتی، که حالا از آن معاف شدهای و لااقل با پول آن، پس از چند ماهی، میتوانی چالهی کوچکی از زندگیات را پر کنی!
و اما در همین فاصله هم، از کار «اکبر» هم غافل نبودم و او را در بیمارستان بستری کردم (بماند وصف نحوهی انجام مقدمات و فعالیتهای همه جانبهای که جهت خواباندن او انجام دادم). باری ... پریروز برایش پرتقال بردم، نخورد. میگفت رگ تلخی دارد. از سیب هم که خوشش نمیآید! گلابی هم که پیدا نمیشود! هنگام آمدن، در اتوبوس شلوارش جر خورده بود، دادم به «اوس عباس رفوگر» که تا موقع بیرون آمدن از بیمارستان مرخص نشود، که بیشلوار میماند. وضع من را هم که خودت میدانی؛ رستمیم و یک دست اسلحه؛ ماییم و همان شلوار آبی. وگرنه خوب میدانی که یک شلوار، قابل نوشتن و این جور حرفها را ندارد. چه، ما نمک پرورده هستیم و هنوز «خورشت باقالی» عصمت خانم را مزمزه میکنیم. بابت عیادت و بستری کردن اکبر هم منتی نمیگذارم، که احیاناً، خدای ناکرده مکدّر شوی. ما وظیفهمان را انجام میدهیم، همانطور که سال گذشته، شما «حسین» ما را در ولایت، تر و خشک کردید، و هنوز که هنوز است، همیشه میگوید «نشد روزی که تخممرغ دم سیاه را ـ که بیشتر دو زرده بود ـ برایش خاگینه نکنید»؛ و خلاصه هنوز عرق خجالت ما خشک نشده.
در خاتمه، امید است بزودی گره مشکلات گشوده و چهرهات گشاده گردد.
تصدقت، رستم
خدمت سرور والامقام، رستمخان
با سلام خدمت شما و خانواده، نامهتان رسید(دو نامه؛ همچنین نامهی سفارشیتان). چه کنیم با این همه خجالت، پریشب به «عصمت خانم» میگفتم، توی روی این مرد (منظورم شما بودید) به خاطر این همه زحمتی که به ایشان دادهایم، دیگر نمیتوانم نگاه کنم؛ و شما چه نمکشناس، که هم ماجرای تخممرغ دو زردهی «دم سیاه» را به یاد دارید و هم خورشت باقلای عصمت خانم را ...!
باری، همانطور که آگاهی دارید، گزافهگویی است اگر تکرار کنم وضع مادی، حسابی خراب است. دیوار حیاط هم مثل یک زن آبستن، شکم جلو داده و دارد پایین میآید و به دمی بند است. باید با سلام و صلوات، از جلویش رد شد. آوار است دیگر. خدای ناکرده بر سرکسی پایین بیاید، فرصت گفتن «آخ» را هم بِهِش نمیدهد.
الغرض! چنانچه پول لک لکها را زودتر میفرستادید، خودم با یک بنّا، دو روزه خرابش میکردیم. و دوباره میساختیمش؛ و این میسّر نخواهد شد، جز این که پول برسد، که دستمان حسابی بسته است.
راستش، «حسین آقا» میگفت با تحقیقاتی که کرده، باغ وحش کمبود لک لک دارد و آنها را خیلی خوب میخرند. امیدوارم حقیقت داشته باشد. در مورد اکبر و عیادت شما و زحمات خواباندنش در بیمارستان، کاملاً واقفم و در خجالت. به امید خدا که، به زودی زود بهبود یابد و در وقت مقتضی بیرون بیاید. بابت شاباجی، غم بر دلمان نشست؛ چون آرزوی دیدار ما را به گور برد. و میدانی که خوب نیست محتضر در انتظار بماند و بمیرد؛ چون در آن دنیا، انتظار دیدار دارد و این، شگون ندارد.
یاد گذشته افتادم که بی بی علیه الرحمه نماز میگذاشت و بودنش در خانه، حال و هوای دیگری به همه چیز میداد. گناه دوران شباب از ما بود و طلب آمرزش از درگاه باریتعالی، از او. گیس سفید خانه بود و رفع کنندهی مشکلات خانواده. روانش شاد! در مورد مراسم هفت ـ که حتماً گذشته ـ و چلّهاش، خود مختارید. اگر عمری بود و قسمت شد و به تهران آمدیم، سرخاکش میرویم و فاتحهای میخوانیم. برگردن ما، بیش از اینها حق داشت. انسان وقتی به بیارزشی این دنیای دون میاندیشید، رقّت میخورد به حال آنهایی که این چنین، دو دستی به مال و منال دنیا چسبیدهاند؛ انگار تا دنیا دنیاست، آنها خواهند بود. زهی خیال باطل!
باری، بیش از این وقت گرامتان را نمیگیرم. بیصبرانه منتظر اقدامات شما در مورد فروش لک لکها در مورد فروش لک لکها هستم. خدانگدار شما! پول را تلگرافی حواله فرمایید.
غلام شما، رجب
خدمت سرور گرام، رجبخان
با سلام و درود خدمت شما و خانوادهی محترم
یک ماه قبل، باید جواب نامه را میدادم که متأسفانه به علت اتفاقی که رخ داد، نوشتن نامه، تا امروز میسّر نشد. فیالواقع چنان مسائل پشت سر هم ردیف شدند که گیج و منگ ماندم و از مخمصهای جستم که باورکردنی نیست. اما ماجرا ... لک لکها به اسهال افتاده بودند و از طرف مسؤولان باغوحش، به بردن آنها به «باغ» از طرف من، اعتراض گردید و همان آقای خوش صحبت، اظهار داشت، بعید نیست که مرا به جرم انتقال این بیماری مرموز، از طریق لک لکها به سایر حیوانات، تحت تعقیب قانونی قرار دهند؛ زیرا به وسیلهی آنها (لک لکها)، چند پرندهی دیگر نیز دچار بیماری مشابه گردیدهاند و یکی از آنها که از نوع پرندگان کمیاب بوده، تلف شده. خلاصه، بحث ما بالا گرفت و من در مقام دفاع برآمدم که از کجا معلوم که قضیه به عکس ادّعای آنها نباشد و یکی از پرندگان باغوحش، باعث بیماری لک لکها نگردیده باشد، و چه مدرکی بالاتر از خشکههای فضلهی این دو زبان بسته روی کتم، که زمان انتقالشان به باغ وحش، بر جای گذاشته بودند؛ و این ثابت مینماید که میتوان به آنها احتمالاً هر بیماری دیگری را نسبت داد؛ جز اسهال. در ثانی ... مگر نه این که گفته بودند باید در معاینات حیوانی تأیید شوند!؟ چگونه لک لکها را جهت انجام این موضوع، در محلی قرنطینه ننمودهاند!؟ و مسؤولیت تماس آنها با سایر پرندگان با من است یا آنها!؟ از اینها گذشته، چگونه چند پرندهی غیر همجنس را نزد لک لکها گذاشتهاند؟ مگر نه این که هر نوعی از حیوانات باید دارای جایگاه مخصوص خود باشد ...؟! و دلایل دیگر ... (اینها را نوشتم که یک وقت فکر نکنید حرف خودم را نزدم و از منافع شما دفاع ننمودم.)
خلاصهی کلام! دلایل ارائه شده، مقبول نیفتاد و با پرداخت مبلغ هزار و پانصد تومان (آن هم به نرخ خرید چند سال قبل و ارفاق زیاد) بابت خسارت پرندهی تلف شده، در عوض، پس نگرفتن بیعانهای که قبلاً پرداخته بودند، آن هم با حسن نیّت آن آقای خوش صحبت و وساطت وی بین من و مسؤولان (ناگفته نماند این مبلغ نیز کلاً در این فاصله بابت تردّد بین منزل و باغوحش، هزینه و تمام شده بود) از شکایت از ما صرفنظر کردند. هزار و پانصد تومان را به هر زحمتی بود، با قرض و قوله از هر کس و ناکس تهیه کردم تا بعد و مابقی قضایا هم موکول به آن شد که لک لکها را برده، شخصاً مداوا نمایم، و پس از بهبودی، مجدداً به آنجا برگردانم. لیکن متأسفانه معالجات مؤثر واقع نگردید و سرانجام هر دو حیوان، جان به جان آفرین تسلیم کردند (هزینهی معاینات، آمد و شد و همچنین داروها، حدود دویست و پنجاه تومان).
القصّه! در این مدت، اعصابم خُرد و خراب شده و در حال حاضر، کسالت عجیبی پیدا کردهام. از اکبر هم متأسفانه، به دلایل ذکر شده هیچگونه خبری ندارم و شلوارش هم هنوز پیش اول عباس رفوگر است و آوردنش مستلزم پرداخت پول. به هر حال، به علتهای یاد شده، با توجه به این که دو ماهی درگیر سفارش آن جناب بودم، با جمع و تفریقهایی که دیشب با بروبچهها انجام دادیم، مبلغ دو هزار و دویست و پنجاه و سه تومنان و پنج ریال به بنده بدهکار میشوید. البته این، به جز قیمت یک جفت کفشی است که این وسط، به دلیل آمد و شد، پاره شد و بیاحتساب خسارات ناشی از این سفارش، که جسماً و روحاً به من وارد شده و با هیچ معیاری قابل محاسبه نیست، میباشد. از آنجا که ما غریبه نیستم و همانطور که نوشتم، کل مبلغ ذکر شده را قرض نمودهام و قرض دین مردم را باید پرداخت، علیهذا، چنانچه بتوانی مبلغ ذکر شده را بفرستی، شاید بتوان به اوضاع سر و سامانی داد، بدهیها را پرداخت و شلوار اکبر را هم از اوس عباس (آن هم به هزینهی خودم) گرفت.
بیصبرانه منتظر پاسخ هستم، بی بی خاتون و عصمت خانم را سلام برسان.
قربان شما، رستم