ترجمه زینب یونسی | آرمان ملی
نام ویکتور ارافیف [Viktor Jerofejev] (1947-مسکو) نویسنده برجسته روس برای خواننده فارسیزبان با رمان «استالین خوب» در اواخر دهه هشتاد سر زبانها افتاد. ارافیف در این رمان که در سال 2004 منتشر شد، در قالب روایت سرنوشت پدر دیپلماتش، که در کرملین نزد استالین و ویچسلاو مولوتوف، وزیر امور خارجه اتحاد جماهیر شوروی خدمت کرده، به زندگی شخصی خود اشاره میکند و دورهای طولانی از تاریخ سرزمینش را بازگو میکند. دیگر اثر شاخص ارافیف رمان «زیبای روسی» است که در سال 1980 منتشر شد. آنچه میخوانید داستان کوتاه «ایلوتبار ویروسها» نوشته ویکتور ارافیف است که در آن به ویروس کرونا از روسیه تا ایران و آمریکا و اسپانیا و ایتالیا و چین اشاره میشود.
به تعداد آدمها نظریه وجود دارد. بهویژه وقتی روشن است که چیزی روشن نیست. هرطور بود با وجود ویروس کرونا، تصمیم گرفتیم همه خانواده دور هم جمع شویم، چون پدربزرگ خیلی بیموقع نودوپنجساله شده بود.
اولش فکر میکردیم ایوان پترویچ محض احتیاط هم که شده جشن و مهمانی و این حرفها را لغو میکند، ولی او برعکس، اعتقاد راسخ داشت که خانواده باید دور هم جمع شود تا همبستگی و اتحادش را نشان دهد! حالا که پدربزرگ این تصمیم را گرفته بود، هیچکس حاضر نبود خطر کند و به همبستگی نه بگوید. آخر هرچه باشد پدربزرگ ما اعتبار مطلق دارد؛ البته به معنای خوب کلمه. او آنقدر در زندگیاش چیزهای وحشتناک دیده، که به جایی برنمیخورد اگر در این زمانه عسرت حرفش را گوش کنیم.
در خانه پدربزرگ جمع شدیم. خاله زینا با رفتاری نمایشی، ماسکزده و دستهگلبهدست وارد شد؛ گلهای رُز کوچک. شوهرش ویتالی هم با اداواطوار دو بطری نوشیدنی تقدیم کرد، با اینکه خودش اصلا اهل نوشیدن نیست.
خواهرم آلونا با بچههایش ساشا و پاشا آمد. همه باهم سرش داد زدند: «آخه چه لزومی داشت بچهها رو به خطر بندازی؟!»
واسیلی، یکی از بستگان اهل تولا هم آمد. آخر او آدم کلهخری است و هیچوقت از هیچچیز نمیترسد. ولی بههرحال ما تصمیم گرفتیم از او فاصله بگیریم و با او دست ندهیم. خدا میداند وضعیت در شهرهای دیگر چطور است و مهمتر از آن، مسافرت با اتوبوسبرقی خطرناک است یا نه.
زنم مارینا بین همه قرص سرماخوردگی پخش کرد و گفت: «محض احتیاط». از ته دل همه تردید داشتند، ولی مشتمشت میگرفتند و میگفتند: « فایدهای که نداره!»
خواهرزنم کاتیا با گربه موحناییاش آمد و البته آب مقدس هم آورد. همگی داد زدند: «تو این گیریویری گربهآوردنت چیه!» ولی هیچکس آب مقدس را رد نکرد.
نشستیم دور میز. بحث داغ روز این بود: چطور زندگی کنیم و چهکار کنیم؟
صرفنظر از ویروس کرونا، اشتهای همه خوب بود. هرچه روی میز بود درو میکردند، سالادها، شوریها، شاهماهی با سیبزمینی، ژلهگوشت، ژامبون و همانطور یکییکی به سلامتی پدربزرگ ایوان پترویچ جملههای زیبا میگفتند. دیگر همگی بهکُل کرونا را فراموش کرده بودند که پدربزرگ باز به یاد همه انداخت.
استکان به دست بلند شد و گفت که در مقایسه با جنگهایی که تجربه کرده، این ویروس کرونا «ناچیز» است و ما حتما پیروزیم. و برای اینکه پیروز شویم باید به پیروزی ایمان داشته باشیم و باید کاملا دستها را بشوییم و کاملا خودمان را باور داشته باشیم.
آنقدر خوشم آمد که زیرلبی تکرار کردم: «کاملا خودمان را باور داشته باشیم.»
فامیل تولاییمان سررشته سخن را به دست گرفت و گفت که اولش خیال میکرده حتما کار کار آمریکاییها است تا جهان را تسخیر کنند، ولی حالا بیشتر خفاشها را مقصر میداند.
کاتیا مخالف بود. گفت که این کار خفاش نیست، بلکه عقوبت الهی است.
هنوز حرف پدربزرگ تمام نشده، همهمه بالا گرفت. معلوم شد هر کسی خدای خودش را دارد و نگاه خودش را به آمریکاییها و خفاشها و این چیزی که به آن «کک» میگفتند.
آخرش زنم مارینا همه را به همبستگی دوباره دعوت کرد: «این مهم نیست کی به خدا اعتقاد داره، کی نداره، کی با دولت خوبه، کی ازش متنفره، کی کهنهسربازه و کی فقط یه دوست عزیز اهل تولاست. درک کنید! تا وقتی دوران بهتری نرسیده، باید از مجادله دست برداریم! الان باید درون خودمون موقعیت جنگی اعلام کنیم و هر دستوری که مقامات شهری میدن اجرا کنیم. مثلا من یکی، مثل همهشما سرمایهدارها رو دوست ندارم، ولی طبیعتا آدم منعطفیام. الان حاضرم حتی با اروپا هم صلح کنم. بهنظرم پدربزرگ اشتباه میکنه. ویروس کرونا چیز «ناچیز»ی نیست، دشمن خطرناکیه، خیلی حیلهگره و برای بعضیها کشندهست. من از اتفاقی که توی ایتالیا و اسپانیا افتاده وحشت کردم... »
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و رو به زنم فریاد زدم: «عاششقتتم!»
خاله نورا پاکوبان و با سروصدای زیاد وارد اتاق شد. او نظافتچی یک اداره دولتی است؛ بالاترین اداره دولتی. به همین خاطر هم نتوانسته بود سر وقت بیاید و گفت که کار پیش آمده و گیر افتاده.
خاله نورا خروچ خروچ با اشتها کلمشور زد و زودی بنا کرد به افشای حرفهای مگو «اون بالاها میگن که ویروسو تو لابراتوار ساختن... باورتون نمیشه بگم کیا... لهستانیها!»
واسیلی گفته نظافتچی را تایید کرد: «دقیقا! لهستانیها با همدستی همین خائنهای هموطن مسکویی این گندو بهبار آوردن.»
در همین وقت ساشا و پاشا، این جوانان عشق اینترنت داخل شدند و با صدای زنگدار فریاد زدند: «بدبختای استالینی، این چیزا چیه میگین، همون بهتر برگردین به خفاشا!»
البته ما به خفاشها برنگشتیم، در عوض همه باهم آواز خواندیم. یادم نمیآید کدام ترانه بود، اما بعدش اولین نمایش همبستگیمان را اجرا کردیم: همگی دستبهدست هم دادیم تا گربه حنایی را که از آواز ما فرار کرده و جایی پنهان شده بود، پیدا کنیم.
ناگهان خاله نورا درآمد که: «اگه همه بمیریم چی؟»
ما مهربانانه برایش دست تکان دادیم. «این چه حرفیه...»
پدربزرگ دیدار خانوادگی را جمعوجور کرد و حرف آخر را زد و اعلام کرد که خیال دارد صد سال زندگی کند و این معنایش این است که او این کرونای منحوس و کل خانواده ویروسیاش را پشت سر میگذارد و آماده است تا همه ایلوتبار ویروسها را یکی پس از دیگری از دم تیغ تیزش بگذراند و سر همهشان را بزند... و بزند... و بزند.
ما همه همانطور که ایستاده بودیم برایش کف زدیم و زنهایمان حتی به گریه هم افتادند. من به نوبه خودم برای ایوان پترویچ خوشحال شدم. مرحبا به او! با این تیغ تیزی که دارد میتواند همیشه خوشبین باشد.