39
چنان شد ز گفتار او پهلوان / که گفتی برافشاند خواهد روان
چون سخنان رستم را زال شنید از فرط خوشحالی چیزی نمانده بود جان به جان‌آفرین تسلیم کند. پس هرچه گله‌ی اسب بود بر رستم گذراندند؛ اما هر اسبی را که رستم می‌خواست بر نشیند، تا دستش را بر کمر اسب می‌برد تا باره‌ی خویش را بالا بکشد، پشت اسب خم می‌شد و شکم بر زمین می‌نهاد. از میان گله‌های اسب چشم رستم بر یک مادیان افتاد از بزرگی به‌مانند فیل و رفتارش به‌مانند شیر! پشت این مادیان کره‌اسب نری سرخ‌رنگ با خال‌های سپید و چشمان سیاه دوان بود که چون مادرش نهنگ پیکر و چالاک بود؛ سم‌هایش چون پولاد می‌نمود و تنش چون گل زعفران پر نگار بود.

رخش رستم

رستم وقتی آن مادیان و کره‌اش را بدید دست بر کمند کیانی برد تا وی را بگیرد که چوپان گله ندا داد که ای پهلوان، اسب صاحب‌دار را نباید بگیری! رستم پاسخ داد که ای پیرمرد این اسب که داغی ندارد! پس صاحبش کیست؟! چوپان پاسخ داد ما را جرئت آنکه او را داغ کنیم نیست او را رخش نام نهاده‌ایم، اخلاقش چون رنگش آتشین است. نمی‌دانیم چه کسی توان نشستن بر پشت او را دارد؛ اما به کنایه او را رخش رستم می‌دانیم! سه‌ساله است و پهلوانان بسیاری خواستند او را با کمند از گله جدا نمایند؛ اما چون مادرش کمنددار را می‌بیند؛ چون شیر بر او یورش می‌برد و او را از پای در می‌آورد.

رستم کمند خویش را انداخت و سر رخش را بگرفت، مادیان چون این صحنه را بدید بسان شیر به‌سوی رستم تاخت تا با دندان سرش را برکند! چون مادیان به بر رستم رسید، پهلوان نعره‌ای کشید و از وحشت آن صدا مادیان خیره ماند، رستم مشتی بر گردنش زد، اسب بر زمین افتاد و از زمین برخاست و گریزان به‌سوی گله رفت! پس کمند را برکشید و بر پشت رخش نشست. رخش گویا هیچ باری بر پشت خویش نداشت! رستم به چوپان گفت: قیمت این اژدها چند است و بهایش را به که باید پردازم؟ پیرمرد گفت اگر رستم تو باشی این اسب برای توست به‌شرط آنکه با او بتازی و دشمن ایران خوار کنی که قیمت این اسب بهای خاک ایران‌زمین است! رستم خندید و گفت کان تمام نیکی‌ها یزدان است. پهلوان سوار بر رخش پیش زال تاخت؛ پدر چون اسب و سوار را بدید از شادی دلش چون بهار شد و در گنج باز کرد و بر هرکه بود دینار بخشید.

سپس سپهبد زال دستور حرکت سپاه باشکوه ایران‌زمین را از سیستان بداد و کرنای‌ها و طبل‌ها به صدا درآمدند. رستم پهلوان پیشاپیش سپاه ایستاد و زال زر در انتهای سپاه، لشکر ایران‌زمین چنان بزرگ بود که ابتدا و انتهای آن را توان دیدن نبود. افراسیاب نیز سپاه توران را به‌سوی دشت ری راند؛ سپاه ایران بیابان‌ها را درنوردید و به رزمگاه رسید. در جایی که فاصله دو سپاه ایران و توران دو فرسنگ بیشتر نبود هر دو سپاه روی بروی هم خیمه زدند تا موعد جنگ فرارسد. در این موقع زال زر دستور داد پیران و بزرگان ایران‌زمین کنارش بیایند و روی به ایشان فرمود: بنگرید سپاه ایران چه باشکوه و عظمت است؛ اما این سپاه و ایران‌زمین پادشاهی بزرگ می‌خواهد، چون زوطهماسب بمرد فرزندش آن بزرگی را در خود ندارد، پس شما بگویید چه کسی از تخمه‌ی فریدون به تخت ایران‌زمین گماریم؟! موبد از میان جمع برخاست و گفت: کسی از فرزندان فریدون می‌شناسم که هم داد دارد و هم فر شاهی، بختش جوان است و نیک‌اندیش، او کیقباد است. زال زر روی به فرزندش رستم نمود و فرمود گروهی از لشکریان را برگیر و به‌سرعت بتازید و خود را به البرز کوه برسانید. آنجا کیقباد را خواهی دید به او درود و آفرین بگوی و وی را بشارت‌ده که سپاه ایران‌زمین تو را چشم در راه است و تاج‌وتخت شاهی برایت آماده نمودند، فراموش نکن دو هفته بیشتر زمان برای این کار نیست؛ رستم و قدری از لشکریان به‌سرعت به‌سوی البرز کوه شتافتند.

طلایه‌داران توران و ایران بر هم تاختند؛ اما در این تاخت و تازها طلایه‌داران توران گریختند و با چشمانی اشک‌بار روی به‌سوی افراسیاب آوردند. افراسیاب از کار ایشان خشمگین شد پس یکی از پهلوانان دلیر توران بنام قلون را فراخواند و به او دستور داد فرمانده‌ی طلایه‌داران باشد؛ اما بسیار هوشیار باشد، زیرا ایرانیان فریب‌کارند و ناگهان به طلایه‌داران حمله می‌کنند.

بشنویم از رستم که برای یافتن کیقباد راهی البرز کوه شده بود. رستم و همراهان به نزدیکی البرز رسیدند، در آنجا جایگاهی باشکوه دیدند که درختان بسیار داشت و کنار رود تختی آراسته بود که جوانی زیباروی زیر سایه‌ی درختان آرمیده بود و در کنارش پهلوانانی دست بر سینه مشغول رسیدگی به وی بودند. چون رستم را دیدند پیش آمدند و گفتند در رسم ما پذیرایی از مهمان عادتی کهن است پس در آی بر این سایه‌گاه که ما بزم شاهانه داریم تو نیز در این بزم باش و می بنوش. رستم به آنها گفت: ای پهلوانان معذورم بدارید من باید به‌سرعت به البرز کوه برسم که کاری بسیار مهم دارم، وقت می‌خواری نیست؛ زیرا باید کسی را برگیرم و به‌سوی تخت ایران برم برای شاهی، تنها مرا یک راهنمایی کنید! آیا شما نشانی از کیقباد می‌دانید؟ آن جوان زیباروی که بزرگِ پهلوانان بود به رستم گفت من نشانی از کیقباد دارم اگر افتخار بدهی و مهمان من شوی و نان مرا بخوری به تو هم‌ نشان کیقباد را خواهم داد و هم رسم دیدارش را. رستم چون این بشنید به‌سرعت از اسب فروآمد و کنار تخت آن جوان زیباروی بنشست. جوان دست رستم را بگرفت و جام باده‌ای برداشت و بر دست دیگر رستم داد و به او گفت تو از من نشان کیقباد را پرسیدی! این نام را از کجا شنیده‌ای؟
بپرسیدی از من نشان قباد / تو این نام را از که داری به یاد

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد یکم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد یکم: آفرینش رستم

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...
تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...