نویسندهای آن سوی واقعیت | اعتماد
حکایت یاد کردن از محمد کلباسی، داستاننویس و مترجم قدیمی را که پاییز سال گذشته از دنیا رفت، میتوان در نقل قولی از مرشد در داستان «نوروز آقای اسدی» خلاصه کرد: «وقتی همه سر میذارن و از دنیا میرن، تازه من زنده میشم.» محمد کلباسی همان نویسندهای بود که در سکوت، بیمهریها را تاب آورد و باز داستان نوشت، دست جوانان را گرفت و از هیچ کمکی برای پیش رفتن آنها دریغ نکرد. داستانهایش یکی پس از دیگری به محاق رفت و او دور از حواشی، کنجی نشست و نوشت. پارسال وقتی خبر درگذشت او رسید، رسانهها، داستاننویسها، فعالان ادبی و دوستانش یکی پس از دیگری شروع به نوشتن از او کردند. گویی درست وقتی که انتظار میرفت حالا که او سر گذاشته و از دنیا رفته، از یادها برود، محمد کلباسی تازه زنده شد.
حالا اولین پاییزی است که او زنده نیست. لابد آن اتفاقی که در داستان «آزار مراق» میگفت افتاده؛ خاک، محمد کلباسی را از ما طلبکار بود، شاید حالا او صدای خاک را شنیده و زبان خاک را ادراک کرده. او رفته اما شوریدگی جهان داستانیاش همواره زنده و ماناست. در اولین سالگرد نبودنش نگاهی انداختهایم به جهان داستانی و زندگی محمد کلباسی.
درباره زندگی کلباسی
محمد کلباسی، پاییز سال 1322 در اصفهان به دنیا آمد و پاییز سال 1403 در اصفهان از دنیا رفت؛ 80 سال زیستن. جوانی 20 ساله بود وقتی شروع به انتشار داستانهای کوتاهش کرد. کلباسی حدود 60 سال داستان نوشت اما آن چیزی که منتشر کرد بسیار کمتر از چیزی است که انتظار میرود یک نویسنده نوشته باشد. هرچند نمیتوان او را در زمره نویسندگان کمکار دانست چرا که او مینوشت اما وسواس خودش و موانع نشر اجازه چاپ به او نمیداد.
او در دانشگاه «ادبیات تطبیقی» خواند و در همان جوانی، همنشین هوشنگ گلشیری، ابوالحسن نجفی، احمد میرعلایی و... شد؛ دوستی که حاصلش «جنگ اصفهان» بود. به نقل از خود او کلاس پنجم دبیرستان بود که با گلشیری به انجمن ادبی صائب رفت و آمد داشت و آنجا داستانی خواند. ماجرای نقد داستانش و حمایت بهرام صادقی و منوچهر بدیعی در داستان «مثل سایه، مثل آب» نقل شده است. کلباسی در کنار داستاننویسی مترجم و مدرس هم بود. ترجمه مشترک با مهین دانشور از کتاب «ادبیات و سنتهای کلاسیک» از آثار او در زمینه برگرداندند متون ادبی جهان به فارسی است.
جهان داستانی کلباسی
جهان داستانی محمد کلباسی ریشه در مسائل اجتماعی دارد. او در مقام یک داستاننویس همواره درگیر مسائلی مانند جنگ، اعتیاد، فقر، خشونت و... بود. به همین دلیل است که او را نویسندهای در سبک رئالیسم اجتماعی میدانند. «سرباز کوچک» کلباسی در آستانه انقلاب درحالی که فعالیت سیاسی داشت منتشر شد (1358). آن زمان به جز این مجموعه داستان، او در نشریاتی مانند «اندیشه و هنر»، «بازار رشت»، «پیام نوین» و «جنگ اصفهان» نیز داستان منتشر میکرد.
بعد از انقلاب سه مجموعه داستان کوتاه از کلباسی به چاپ رسید: 22 سال بعد از انتشار اولین کتابش، «مثل سایه مثل آب» منتشر شد (1380) پس از آن «صورت ببر» (1388) که شباهت چندانی هم به یک مجموعه داستان نداشت؛ چند داستان و یک گفتوگوی بلند با کلباسی بود. «نوروز آقای اسدی» سال 1390 و «او» که آخرین اثرش است که سال 96 منتشر شد. یادداشتی که کلباسی در انتهای مجموعه داستان «او» سال 95 نوشت و منتشر کرد، نگاهی است گذرا بر رنج و اندوهی که بخشی از جامعه و بدنه تصمیمگیری و اعطای مجوز بر او تحمیل کرد. او نوشته: «پس از نشر داستان نوروز آقای اسدی در نشریهای در اصفهان (بهار 1386) برخی زمزمهها و پچپچهها پسله، آشکارا و سپس رودرروی نویسنده شنیده شد که بعله... فلان شخصیت داستان کیست و بهمان شخصیت که؟ و خردهروایتهای داستان به کدام واقعیات بازمیگردد. این قبیل سخنان تا آنجا ادامه یافت و گسترده شد که نهتنها نویسنده را از نشر داستان پیشمان کرد، بلکه مستقیما کار دانشگاهی او را، پس از 25 سال کار علمی تمام وقت، هدف قرار داد. معالاسف، آنچه به نویسنده رسید جز خسران و خسارت چیزی نبود.»
مجموعه داستان «نوروز آقای اسدی» با 15 داستان برای دریافت مجوز ارسال و با 6 داستان منتشر شد. داستان کوتاه «نوروز آقای اسدی» که در این مجموعه بود از جمله داستانهای حذف شده بود اما نامش بر پیشانی مجموعه داستان باقی ماند. این داستان، چند سال بعد در مجموعه داستان «او» به چاپ رسید.
کلباسی شیفته بهرام صادقی بود. او سالها بعد از آشنایی با صادقی مینویسد: «من، دلم میخواست میرفتم و آستین او ار میگرفتم و او با قد بلند و سبیل پت و پهن و چشمهای معصوم، دست مرا میگرفت و از پنجره داستان، واقعیت را به من نشان میداد.» میرعابدینی هم معتقد است «اگر در جستوجوی ریشههای سبک کلباسی برآییم، به داستانهای بهرام صادقی میرسیم.»
کلباسی به کارهای بورخس نیز علاقهمند بود و همانطور که خودش گفته میتوان تاثیر آشنایی او با همینگوی و فاکنر را نیز در داستانهایش دید. نویسندههایی که در دوران جوانی او وارد جهان ادبی ایران شدند.
از زبان جهانش
جهان داستانی کلباسی، جهانی ستمدیده، غرق در فقر و نابرابری و فلاکت، جهان آدمهای تنها و منزوی است. نثر او در همه داستانها، نثری روان، ساده و در عین حال فاخر است اما زبان شخصیتهایش، زبانی محاوره است. علی خدایی، نویسنده پس از مرگ کلباسی گفته: «زندهیاد محمد کلباسی تسلط کمنظیری به زبان فارسی داشت. فارسی را خوب میدانست. شخصا فکر میکنم که بسیاری چیزها را از ایشان آموختم؛ یعنی بسیاری از نکاتی که او چه در نقد و چه در شعر اشاره میکرد، آموختنی بود و به نویسنده در امر نوشتن کمک میکرد. این جملگی، مواردی است که درباره محمد کلباسی میتوانم عنوان کنم. به علاوه اینکه کتابهایی که او چاپ کرد، هر یک بهویژه کتاب «سرباز کوچک» میتواند نشاندهنده این باشد که یک نویسنده چقدر میتواند امروزی داستان بنویسد و این امروزی داستان نوشتنش که علیالخصوص در «سرباز کوچک» نمایان است، نشانگر آن است که مراودات آنها در جُنگ اصفهان پیش از انقلاب چگونه بوده و در این جُنگ، آنها چقدر روی ذهن و زبان یکدیگر تأثیر میگذاشتند .»
هرچند زبانی که از آن حرف میزنم، زبانی به نظر جدی است؛ اما زبان کلباسی در بعضی از داستانهایش رنگی از طنز دارد. نمونه این زبان را میتوان در داستان «نوروز آقای اسدی» دید که طنز اجتماعی دارد. یا داستان «ماهنامه دقایق». داستانی که از خبر تلفنی ساعت سه و نیم بامداد خرداد 65 آغاز میشود. خبر سردبیر شدن دانشجوی معماری؛ علیاکبر جویندگان ابرقویی. اما او هیچ آدرسی به جز یک شماره پستی از ماهنامه ندارد. وقتی به خاطر ماجراهایی که پیش میآید از سردبیری استعفا میکند و میخواهد دیگر برایش ماهنامه نفرستند، داستان این طور تمام میشود: پشت در، باز بستهای افتاده بود. با ناخن و دندان به جان بسته افتاد. شماره جدید ماهنامه از لفاف بیرون ریخت. ورق زد. صفحه سه، کماکان مثل سابق بود. در صفحه اسم، اسم او زیر اسم مدیر مجله چاپ شده است. سرمقاله هم به قلم او بود: «روشنفکران هرگز صحنه را ترک نمیکنند.»
در نثر کلباسی همیشه و همه جا ردپای طبیعت دیده میشود و این همان چیزی است که نثر او را شاعرانه میکند: «با چرخش باد، برفروبههای سبک در هوا میچرخد. درختها اکنون به جانب باد خمیدهاند. شعله شمع را وزش باد میبرد. امامزاده طاهر در تاریکی، در ظلمات، فرو میرود. فقط صدای کلنگ گورکن است که میآید. «بوم... بوم.»
از شخصیتهای جهان کلباسی
او در داستانهایش، شخصیتهایی خلق میکند که در زندگی روزمره شاید از کنارشان بگذریم اما آنها را نبینیم. شخصیتهایی که گاهی حتی بخشی از ما یا نزدیکانمان را در آنها میتوانیم ببینیم. او تاثیر مسائل اجتماعی را تا عمیقترین لایههای زندگی شخصیتهایش نشان میدهد. در جهان داستانی او میتوان از قشر متوسط شهری (معلمان، بازاریان و...) که در کشمکش با مشکلات اقتصادی، خانوادگی و اجتماعی هستند و روستاییانی که درگیر فقر و جهل هستند، شخصیتهایی را یافت که بعدی از آنها نشان داده شده که در اجتماع کمتر دیده میشوند. کسانی که درگیر خاطرات گذشتهشان هستند، پیچیده در حسرتهایشان، آنها که زیر سایه مرگ نفس میکشند، کسانی که تنها هستند و با پوچی همنشین. شخصیتهایی که در دیالوگها و مونوگها خودشان را به خواننده نشان میدهند.
یکی از ویژگیهای داستانهای کلباسی، همنشین شدن داستان و شخصیتها با رخدادهای تاریخی و اجتماعی است. برای مثال در شولای خاک داستان در زمان مرگ احمد شاملو و خاکسپاری او روایت میشود و شخصیت درگیر مرگ این شاعر است. در داستان «من دیگر نمیشنوم» از قتل امیبرکبیر تا پیدا شدن جسد نویسنده معاصر یعنی میرعلایی میخوانیم.
پایان و نمادها
داستانهای کلباسی، پایان مشخصی ندارند. او بیشتر داستانهایش را با اول شخص روایت و گاهی به آسانی با جریان سیال ذهن، راوی را میان حال و گذشته معلق میکند. نمونه واضح این شیوه روایت، داستان «مکتوب میرزا یحیی» است که راوی با سفر ذهنی رفت و برگشتها متوالی به خاطرات خود دارد. او معتقد است «اول شخص، یک ضمیر نیست؛ بلکه نحوه نگریستن به دنیاست.» از بین همه داستانهای کوتاه منتشر شده کلباسی، 8 داستان با سوم شخص روایت شدهاند. در میان این داستانها، داستان «هنگام سایه در تابستان» که در مجموعه «مثل سایه مثل آب» در سال 80 منتشر شد، از نظر تکنیک و روایت، داستانی متفاوت نسبت به دیگر داستانهای کلباسی است. این داستان دو راوی دارد؛ اول شخص و سوم شخص. «هنگام سایه در تابستان» تفاوت طبقاتی در شهر را نشان میدهد و سه بخش و هفت بند دارد. این داستان، ماجرای دبستانی است که بسته شدنش از دو زاویه روایت میشود: شمالیها و جنوبیها. داستان بین دو راوی دست به دست میشود تا کامل شود.
جهان کلباسی پر از تمثیل و نماد است. بارزترین نمونه نمادسازی و تمثیلسازی کلباسی، داستان «او» است. «او» نمادی است که نه فقط راوی بلکه جامعه درگیر آن است. در داستان «صورت ببر» نیز اثر تمثیل و نماد دیده میشود؛ صورتی که در میان صورتهای فلکی در آسمان نمایان میشود، ببری که سگهای شکاری محاصرهاش کردهاند: «چرخش ستارگان ابدی نیست و ببر از صورتهایی است که باز نمایان میشود.»
غیر از نمادهایی که در داستانهای کلباسی میتوان یافت؛ گاهی نیز ردپای اسطوره در داستانهای او مشهود است. به عنوان مثالی واضح میتوان به دو داستان «ویستا» و «بازگشت آناهیتا» اشاره کرد.
نگاهی گذرا بیندازیم به دو مجموعه داستان متفاوت کلباسی:
نگاهی به او
کلباسی این مجموعه داستان را به مادرش تقدیم کرده است؛ «با یاد شادروان مادرم که همیشه با من است. مادری که از این جهان چیزی جز ستم، مشقت و رنج نصیب او نشد.» 10 داستانی که اندوه بر شانه همهشان نشسته و تنهایی و مرگ، جزو جدایی نشدنی از آنهاست. داستان «او» که اسم مجموعه از آن گرفته شده است، داستانی است درباره جنگ و آنچه بر جامعه تحمیل کرده است؛ زوج جوانی که با هزار آرزو در جنگ منتظر تولد فرزند خویش هستند. بعد از تولد اما فرزندی میبینند که عجیبالخلقه است، زن افسرده میشود و مرد فرزندش را گوشه خیابان میگذارد تا بهزعم خودش همه چیز تمام شود و خودش و همسرش راحت شوند. یک خانواده از هم پاشیده.
شولای خاک که یادی از هوشنگ گلشیری است بر مزارش وقتی که راوی کنار سنگش مکث میکند و میگوید: «گل دیار قلم: هوشنگ گلشیری» و یادی از احمد شاملو که داستان با مردن و خاکسپاری او آغاز میشود و حسرت راوی از نرسیدن به خاکسپاریاش. بعدتر در داستان «بعد از ظهر آقای کمالی» کلباسی سراغ گرامیداشت یاد ابوالحسن نجفی میرود؛ دوست از دست رفته فاضل. کمی بعد در داستان «رجل مشروطه» که با یاد فریدون آدمیت نوشته شده، کلباسی داستان را اینطور آغاز میکند: «اصل این خاطره را شادروان احمد میرعلایی از قول فریدون آدمیت نقل کرد. اینک که من این خاطره را به شکل داستانی عرضه میکنم، آن هر دو بزرگ از میان ما رخت بربستهاند و تنها چیزی که از آنها برجاست، آثارشان است که خود نشان از مردانی میدهد عاشق میهن خویش...»
از داستان «ماهنامه دقایق» پیشتر صحبت شد؛ از زبان طنز و موقعیت غریبی که راوی در آن قرار گرفته است. داستانهای «خون طاووس»، «در سایهسار غروب» و «دالان هزارپا» که پیش از انقلاب نوشته شده است از دیگر داستانهای این مجموعه است. این مجموعه داستان، برنده جایزه مهرگان ادب شد و حواشیای برای کلباسی به وجود آورد. خود کلباسی در گفتوگویی اعلام کرد حتی یک لوح تقدیر نیز از مهرگان ادب دریافت نکرده است.
صورت ببر
این مجموعه داستان شامل داستانهای گزارش میرزا اسدالله از باغ ملی، مکتوب میرزا یحیی، صورت ببر، این وصلت فرخنده، خون طاووس، مزد ترس، داستان باران، دل از من برد و روی از من نهان کرد، سیل صالحآباد است.
این مجموعه داستان ابتدا شامل 14 داستان بود و زمانی که مجوز نشر گرفت 5 داستانش حذف شد. ازجمله ویژگیهای این مجموعه داستان میتوان به پرداخت مضامین اجتماعی و فرهنگی با نگاهی انتقادی توسط نویسنده اشاره کرد که نمونهاش داستان «گزارش میرزا اسدالله از باغ ملی» است و مثل همیشه تنهایی و مرگ به جهان داستانی کلباسی پیچیده است؛ مردی با چهرهای غریب به انزوا پناه میبرد، بیماری در انتظار مرگ است و دختری با عشقی ناکام در کشمکش.
داستانهای این مجموعه زبانی روان، فاخر و استعاری دارند و در برخی از آنها از تکنیکهای خاصی مانند روایت غیرخطی مدد گرفته شده است، مانند «مزد ترس.»
شخصیتپردازی در این داستانها قوی است و بخشی از شخصیت از طریق گفتوگوهای درونی در داستانها شکل میگیرد که برای نمونه میتوان به داستان «دل از من برد و روی از من نهان کرد» اشاره کرد.
میراث کلباسی برای ما
در کنار همه داستانهای منتشر شده و نشده، کلباسی در معدود گفتوگوهایی که با رسانهها انجام داده، جملهای دارد که به گمان من یک درخواست است برای ما به یادگار از کلباسی: «انعکاس صدای ما باشید. اگر به مسجد شاه اصفهان بروید، در وسط زیر سقف گنبد بایستید و به زمین پا بکوبید انعکاسش را کاملا میشنوید، انعکاس صدایی را که ایجاد کردهاید میشنوید و صدا به شما برمیگردد.»
او معتقد بود «هنر داستان، هنری است اجتماعی گاه به تصادف شباهتهایی پدید میآید، اما مستمسک قرار دادن این قبیل شباهتهای ناگزیر برای کوبیدن نویسنده و کار او بس ناجوانمردانه است؛ چرا که هدف هنر بسیار عالی و متعالی است و محدود کردن آن به شخص یا اشخاص یا گذاردن آن در تنگنای زمان و مکان مشخص، به معنای نشناختن هنر و ارزشهای والای آن است.»