طنین نوای سحرآمیز قصه‌ای شرقی آنچنان دنبال کردن اين رمان کمال عبدالله [Kamal Abdulla] را زیبا کرده است که از همان صفحات اول روایت آدمی خود را همراه کاروانی بزرگ، با حیواناتش، محافظانش، ساربانش و غلامانش در مسیر «دره‌ی ساحران» [Sehrbazlar dərəsi] می‌یابد و همسفر با انبوهی از قصه‌ها و داستانها به سوی کشف خود و هستی به راه می‌شود و پیش می‌رود.

خلاصه رمان دره ساحران» [Sehrbazlar dərəsi] کمال عبدالله [Kamal Abdulla]

حکایت ازین قرار است که کاروان‌باشی نامی در تلاش برای احضار روح پدرش جلاد محمدقلی، مردی که سال‏ها پیش از این، دیوانه شده و سر به صحرا گذاشته، و سپس مرده و رفته، و قبر و مزار و گرد و غبارش نیز باقی نمانده است، عزم «دره‌ی ساحران» دارد. کاروان‌باشی در کنار پیشکار و یاری به اسم خواجه ‏ابراهیم آقا و دیگر کاروانیان همدل به جستجوی سیّاحِ ساحر، شاگردِ آق‏درویش گام به راه می‌نهند تا بلکه راز آن مجنون را کشف کنند. کاروان آن‌ها پس از طی طریقی خواندنی به دره می‌رسد. دره‌ای که پس از گردنه مار، از دامنه‌ی سرسبزِ تپه‌ی معروف به تپه‌ی نامرئی یکسره رو به گودی می‌گذاشت و اهالی چهارسو و بلکه کره‌ی زمین از مشرق تا مغرب، دیده و فهمیده و باور کرده بودند که ساحرانِ نامدار و پر اشتهار، از هر نقطه‌ی جهان آمده و اینجا را جهتِ سکونتِ خود انتخاب کرده‌اند که ...

در جریان «دره‌ی ساحران» استادی کمال عبدالله نویسنده، منتقد و نمایشنامه‌نویس اهل کشور آذربایجان در این است که همسفران کاروان افسانه‌ای را با مهارتی بی‌نظیر به سوی درک اسرار مسیر پرخطر این دره رازآلود پیش می‌راند و در هر منزلگاه به آنها داستان می‌آموزد تا کاروانیان نیز مانند کاروان‌باشی راهیِ راه بودن، همچون خطی، آهسته در طالعشان رقم خورد و با هزاران داستان روبرو شوند و در سرانجام اثر کوله‌باری از شهود را به ارمغان به خانه برند.

در ماجرایی درس‌آموز از «دره‌ی ساحران» می‌خوانیم که در هر روز، هر ساحری یک یا دو ساعت، در کنار صخره‌ای یا در بیشه‌ای، زیر سایه‌ی درختی یا بوته‌ی بزرگی خلوت می‌کرد و خودش با خودش تنها می‌ماند. این ساعت، «آنِ خلوتِ خویشتن» خوانده می‌شد. این ساعت برای ساحران مقدّس بود و هیچ ساحری جرئت نداشت در این زمان به حریمِ ساحرِ دیگر وارد شود. این زمان، ساعت ممنوعه بود؛ قدغن بود. اما در «زمانی، ساحری به کسی اطمینان کرده و وقایع آنِ خلوت را با او در میان گذشته بود. این فردِ تاجر، ساحر را به یکی از شهرهای کشور برده، با اجرای عملِ جادویی، به همسایه‌ی خود ستم کرده و او را به هزار و یک بلا مبتلا نموده بود. هر ساحر در طول این مدت، از ساحر بودن خود مبرا شده و همچون کودکی، ناتوان و بی‌رمق می‌مانده و نیروی جادویی خود را به کسی یا چیزی می‌سپرده است. پس از خروج از خلوت خویشتن، هرچه در آن حالت رخ داده، از ذهن ساحر زدوده می‌شده است.

این تاجر که از حالاتِ خلوتِ ساحر آگاهی یافته بود به طلا و نقره‌ای که در مقابل کارش به او داده بود، طمع می‌ورزد و وسوسه می‌شود. پس تصمیم می‌گیرد که ساحر را تحتِ مراقبت قرار دهد تا وقتی که ساحر واردِ خلوتِ خویشتن ‌شد، پول‏ها را بردارد و بازگردد. کمین می‌کند و ساحر را تحت نظر می‌گیرد. وقتی که زمان فرامی‌رسد و ساحر با دستان خود چشم‏هایش را بسته و در میان صخره‏های همیشگی خود، کاملاً راست می‌ایستد و به همه‌چیز بی‏اعتنا می‌ماند، تاجر پیدا می‌شود و بی‌هیچ سخنی، شروع می‌کند به جست‌وجو و تفحّص در لباس و جیب‌های ساحر. ساحرِ مدهوش، مانعِ کارِ او نمی‌شود. خلاصه، تاجر پول‏ها و طلاهایی را که در دستمال سبزی پیچیده شده بود، پیدا می‌کند؛ دستمال را که خودش داده بود می‌شناسد. شمارِ طلاها درست بود. او طلاها و نقره‌ها را باعجله و به‌سرعت در این جیب و آن جیب خود جای می‌دهد و وقتی که قدم برمی‌دارد تا از دایره‌ی خلوت ساحر خارج شود؛ برمی‌گردد و به عقب نگاه می‏کند. نباید این کار را می‌کرده است. ساحر به او می‏نگرد و با چشمان پر از امید، تبسم تلخی می‌زند و فقط می‌گوید: «برو، اما من حلالت نخواهم کرد.» تاجر به این حرف اهمیت نمی‌دهد. باعجله سَربالایی را طی می‌کند و از درّه خارج می‌شود و به راهی می‌افتد که یک‌راست به شهر می‌رود. راه، همان راه بود و شهر هم سرِ جای خود. اما چه کسی باور می‌کند که تا همین حالا، آن مرد بیچاره، راهِ آشنای مذکور را می‌رود و چندین سال است که این راه او را به جایی نمی‌رساند.

او همواره در اینجا و آنجا‌ی تپه‌ی نامرئی می‌گردد و راه را در پیش می‌گیرد و می‌رود و بازهم از جایی، بلکه هم از گردنه‌ی مار می‌گذرد و می‌آید و به دهانه‌ی درّه‌ی ساحران می‌رسد. حتی زمانی، کسی او را تعقیب کرد، اما بازهم معلوم نیست که این آدم، در این راهِ آشنا، دچار چه حادثه‌ای می‌شود که به مقصد خود نمی‌رسد. چطور می‌شود که می‌رود، می‌رود و ناگهان از چشم کسی که مراقب اوست، نهان می‌گردد؟ چطور می‌شود که دوباره می‏آید و به این آدم می‌رسد که ردِ او را تعقیب می‌کرده است؟ این چه حادثه‌ای‌ست؟! معماست، معما.»

«دره‌ی ساحران» با ترجمه جعفر نوع‌خواه و توسط انتشارات اختران در ۱۷۳ صفحه رهسپار بازار کتاب شده است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...