به ارث بردن روح دیگری! | الف


میکلا مورجیا [michela murgia] نویسنده‌ی ایتالیایی، قلم خود را در حوزه‌های متفاوتی اعم از داستان‌نویسی، نگارش نمایش‌نامه و فیلمنامه، مقاله و جستار‌نویسی در موضوعات فرهنگی، اجتماعی و سیاسی آزموده است. او روزنامه‌نگاری منتقد و روشنفکری فعال در جامعه‌ی امروز ایتالیاست و طیف گسترده‌ای از مضامین را هم برای نوشتن برمی‌گزیند؛ از تبعیض‌های قومیتی گرفته تا سیستم مسموم بروکراتیک دولتی.

آکابادورا: قابله مرگ» [Accabadora]  میکلا مورجیا [Michela Murgia]

اما در همگی آن‌ها او همچون فیلمسازی بی‌محابا دوربین به دست می‌گیرد و تا قلب مسأله پیش می‌رود و تصاویری ناب و دست‌ اول به مخاطب ارائه می‌دهد. این روالی است که او از اولین اثر داستانی‌اش به نام «دنیایی که باید شناخت»، در پیش گرفته است. در این کتاب، مورجیا به سراغ یکی از ادارات دولتی رفته و در سایه‌ی ماجراهای پرهیجانی که بر سر کارمندان می‌آید، شخصیت‌های رنگارنگ آن‌ها را تحلیل می‌کند. لحن طنزآلود مورجیا در این داستان چنان درخور توجه بود که با اقبال خوانندگان مواجه شد و بر اساس کتابش فیلمی هم روی پرده آمد. اما مورجیا در این نقطه متوقف نماند و در کارهای بعدی‌اش به مسئله‌هایی کاملاً متفاوت از آن‌چه قبلاً نوشته بود، پرداخت. در رمان «آکابادورا» [Accabadora] او به سبک رئالیسم جادویی نزدیک می‌شود و از زندگی مردم ساردنیا که با جادو و متافیزیک درآمیخته است، می‌نویسد.

وقایع رمان «آکابادورا» بر مبنای یک باور قدیمی در ساردنیا شکل می‌گیرد. باوری که در آن «فرزند روح» که از نظر بیولوژیک به یک خانواده و از نظر معنوی به خانواده‌ای دیگر تعلق پیدا می‌کند، اهمیت ویژه‌ای دارد. فرزند روح به مراتب نزدیک‌تر از فرزند معمولی به والدینی است که او را پذیرفته‌اند و پس از مرگ آن‌ها، نه تنها وارث دارایی‌های‌شان، بلکه میراث‌دار روح‌شان نیز می‌شود. این‌گونه فرزندان در واقع دو بار به دنیا می‌آیند؛ یک‌بار در خانواده‌ای فقیر و بار دیگر در خانواده‌ای نابارور. نویسنده می‌کوشد از همان ابتدا اهمیت تولد دوم آن‌ها را در نظر خواننده پررنگ کند، زیرا بخش اصلی زندگی‌شان در این‌جاست که شکل می‌گیرد. آن‌ها اغلب تصویر واضحی از خانواده‌ی اول‌شان ندارند یا به‌قدری خاطرات‌شان از والدین آغازین کم‌اهمیت به نظر می‌آید که به‌ندرت دلتنگِ آن‌ها می‌شوند.

ماریا فرزند خانواده‌ای فقیر است که توان رسیدگی به تمامی فرزندان‌اش را ندارد. به همین خاطر دخترک آخری‌شان را به بانویی سالخورده می‌بخشند. ماریا فرزند روحِ خانم بوناریا به شمار می‌آید. کودکی که علاوه بر برخورداری از مواهب طبیعی فرزندخواندگی، روح مادرخوانده‌ی خود را نیز به ارث خواهد برد. اما این مسأله برای ماریا قابل درک نیست. او طی سال‌های زندگی با بانو بوناریا گیج و مشکوک به این موضوع نگریسته است و نیاز به سیر و سفری طولانی برای پی‌بردن به ابعاد مختلف این باور جادویی دارد. بوناریا با توجه به شخصیتی که دارد معمولاً چندان از این مطلب با ماریا حرفی نمی‌زند و منتظر می‌ماند تا او خود همه‌چیز را کشف کند.

ماریا مانند اغلب فرزندان روح، علاقه‌ی چندانی به خانواده‌ی بیولوژیک خود ندارد چراکه طی سال‌های معدودی که با آن‌ها زیسته، هرگز آغوش و عاطفه‌ی مادری را نچشیده است. خانواده‌ای که هیچ‌گاه او را به نام خودش صدا نکرده‌اند و همواره لقب «دختر کوچک» را به او داده‌اند. ماریا با آن‌ها برای خود هویتی متصور نیست و در نقاشی‌ها و متن تکالیف‌اش مدام از بانو بوناریا به عنوان خانواده‌اش نام می‌برد و کوچک‌ترین اشاره‌ای به پدر و مادر خونی‌اش نمی‌کند. بوناریا دوست دارد که دخترک قدردان والدین‌اش هم باشد، اما ماریا معتقد است از زمانی خود را شناخته و شخصیتی مستقل برای خودش قائل شده که به فرزندیِ بانو درآمده و حمایت و همراهی او را دیده است. بنابراین نمی‌تواند آن‌ها را به رسمیت بشناسد. بوناریا در دوره‌ی نوجوانیِ ماریا می‌کوشد که او را بیش‌تر با والدین طبیعی‌اش روبرو سازد و وادارش کند در بعضی کارهای کشاورزی به کمک‌شان برود. در این رفت‌وآمدها، ماریا گرچه در آغاز احساس نزدیکی با خانواده ی خونیِ خود می‌کند، اما به‌تدریج ارزش بانو بوناریا را بیش‌تر درک می‌کند و باز هم به او نزدیک‌تر می‌شود.

اما آن‌چه رابطه‌ی روحی بانو بوناریا و ماریا را متمایز می‌کند، عملی عجیب و سؤال‌برانگیز است که پیرزن هر شب آن را انجام می‌دهد. ماریا دلیل رفت‌وآمدهای شبانه‌ی بوناریا را به خانه‌ی بیمارهای بدحال و در معرض احتضار درک نمی‌کند و این کنجکاوی، آن‌ها را به سوی یک درگیری جدی هدایت می‌کند. ماریا می‌کوشد بوناریا را تحت فشار بگذارد و از نقاط مختلف ضعف‌اش به او حمله کند تا پیرزن را راضی به اعتراف کند. اما بوناریا سرسخت است و تا واپسین روزهای عمرش حرفی از این عمل هرشب‌اش نمی‌زند. ماریا تنها در بستر احتضارِ بانو می‌فهمد که او به نوعی «قابله‌ی مرگ» است و به جان سپردنِ راحت‌تر آدم‌های رو به‌ موت کمک می‌کند. ماریا در چنین لحظه‌ای با چالشی بزرگ در زندگی‌اش مواجه می‌شود؛ آن‌چه را که بوناریا برای او به ارث خواهد گذاشت، چگونه می‌تواند بپذیرد و آیا اصولاً پذیرش او نقشی در این فرآیند توارث دارد؟ این‌ها سؤال‌هایی است که نویسنده می‌کوشد در قالب وقایعی غیرمنتظره به آن‌ها پاسخ دهد.

آکابادورا» [Accabadora]

اعتقادات جادویی مردم ساردنیا که از منظر ماریا جزیره‌ای جداافتاده از ایتالیاست، آن‌چنان در ذهن‌شان ریشه دوانده که نمی‌توان به‌راحتی تغییرش داد یا آن‌ها را از میان برداشت. گویی تکه‌ای تنیده در وجود آن‌هاست که نمی‌توانند نادیده‌اش بگیرند یا پس‌اش بزنند. بوناریا گرچه به نظر زنی نسبتاً متجدد می‌آید که جسارت مقابله با تابوها و سنت‌های دست‌وپاگیر را دارد، اما در برهه‌ای از عمر خویش ناگزیر از انجام همان وظایف سنتی‌ است که روزگاری در مقابل‌شان ایستاده و برای پذیرفتن‌شان مقاومت کرده بود. آن‌چه میکلا مورجیا در این کتاب از دنیای معتقد به جادو می‌گوید، چندان قدیمی نیست و متعلق به آدم‌های همین عصر است؛ چالشی که گاه ابعاد فرهنگی و اجتماعی‌اش آن‌قدر گسترش می‌یابد که باید چاره‌ای جدی برایش اندیشید.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...