در جستجوی راهی برای رهایی | الف


جهان داستانی مارک پئیر [Marc Peyre] بسیار به نویسندگانی همچون کافکا شباهت دارد. این نویسنده‌ی فرانسوی که عمده‌ی آثارش در نیمه‌ی اول قرن بیستم نوشته شده، در نقد دنیای تمامیت‌خواه و کنترل‌گر پیرامون‌اش راهی شبیهِ رمان‌های مسخ و محاکمه‌ی کافکا پیموده است. در داستان‌های او انسان‌ها تحت حاکمیت نظامی قرار دارند که بر جزئی‌ترین ارکان زندگی‌شان تسلط دارد. این نظام حق تصمیم‌گیری را در کوچک‌ترین مسائل هم از شهروندان‌اش سلب کرده است و آن‌چنان فشار و تحکمی بر آن‌ها وارد می‌آورد که چاره‌ای جز تسلیم محض برای‌شان باقی نمی‌گذارد.

مارک پئیر [Marc Peyre] خلاصه رمان شهری با میله‌های آهنی» [ ‎La Ville entouree de grilles‬]

همه‌ی شئون وجودی آدم‌ها در سیطره‌ی این استبداد بی‌چون و چرا قرار گرفته است و آدم‌ها آن‌قدر زیر بار این زور و اجبار زیسته‌اند که شکل عادی، سالم و انسانیِ زندگی را به فراموشی سپرده‌اند. رمان «شهری با میله‌های آهنی» [ ‎La Ville entouree de grilles‬] نمونه‌ی بارزی از همین دنیای استبدادزده است که مارک پئیر در اغلب آثارش ترسیم می‌کند.

مکانی که حوادث داستان در آن رخ می‌دهند، ساختمانی است و آدم‌هایی در آن تحت کنترل شدید یک رئیس به نام آقای بک کار می‌کنند. فضای ساختمان تیره و تار و خفه است و بسیار به زندانی شباهت دارد که در نزدیکی آن واقع شده است. دیوارهای بلند از همه سو ساختمان را احاطه کرده‌اند و راهی برای مشاهده‌ی آسمان باقی نگذاشته‌اند، گرچه راوی اذعان می‌کند که آسمان را هم اگر می‌شد دید، چیزی جز خفگی و تیرگی نصیب بیننده‌اش نمی‌کرد. پنجره‌ها کور شده‌اند و جز اتاقک رئیس که در جایی بالاتر از محل کارِ افراد و محاط بر آن‌ها واقع شده، منفذی برای عبور نور پیدا نمی‌شود. ساختمان شبیه‌ای قلعه‌ای مخوف است که اشخاصی را محصورِ خود کرده و مجال تنفسی هرچند کوتاه را نیز به آن‌ها نمی‌دهد.

راوی داستان یکی از همین آدم‌های محصور است که والپره نام دارد و همراه چهار نفر دیگر در این قفسِ بی نور و هوا مشغول به کار است. والپره با جزئیاتی فراوان به ترسیم محیط کارش می‌پردازد و فضای فیزیکی و ارتباطی آن را برای خواننده تشریح می‌کند؛ فضایی که جز اسارت و بهره‌کشی چیزی از آن متبادر نمی‌شود. شرایط کار و روابط انسانی به‌قدری بغرنج است که فضای داستان را به آثار ناتورالیستی نزدیک می‌کند. ارتباطات مکانیکی‌اند و نظارت بر آدم‌ها در این سیستم تمامیت‌طلب بسیار تنگاتنگ صورت می‌گیرد. حتی جایی که آدم‌ها می‌نشینند به گونه‌ای تعبیه شده که کم‌ترین حرکت و جنبشی از جانب آن‌ها اتفاق نمی‌افتد و آقای بک در این فضای بسته اجازه‌ی کوچک‌ترین حرکت اضافی را به کسی نمی‌دهد.

آن‌چه در این مکان محدود و کوچک رخ می‌دهد، مشتی نمونه‌ی خروار از جامعه‌ای است که در آن مردمی ناتوان و ناگزیر خود را تماماً در قید یک دیکتاتور قرار داده‌اند. نیروی حاکم تلاش می‌کند مدام حلقه‌ی محاصره‌اش را بر آدم‌ها تنگ‌تر کند و آن‌ها نیز رفته‌رفته چنان به این انقیاد تن می‌دهند که اگر راهی هم برای رهایی وجود داشته باشد، آن‌ها دیگر لزومی برای رسیدن به آن نمی‌بینند. والپره و هم‌قطاران‌اش نمونه‌ی چنین مردمی‌اند؛ آن‌ها در برابر هر فشاری سر خم می‌کنند و هر روز خمیده‌تر و بی‌رمق‌تر از روز قبل به روال تسلیم‌شان در برابر این نیروی خودکامه ادامه می‌دهند. ترس آن‌قدر بر وجودشان حاکم است که به نظر نمی‌آید برون‌رفتی از آن بیابند. در صحنه‌ای از رمان، وقتی رئیس، والپره را برای حمل زغال‌سنگ از زیرزمین به طبقات فرامی‌خواند چنان حالت خوفی بر او مستولی می‌شود که گویی مجازاتی سنگین و بی‌چون و چرا در انتظار اوست. پیمودن راه در این بنای مخوف نیز داستانی مفصل دارد که بخش اعظم توصیفات کتاب را به خود اختصاص داده است. به نظر می‌رسد نویسنده از این هزارتو، مکان برای ساختن فضایی تمثیلی که اشاره به جامعه‌ای استبدادزده دارد، بهره جسته است.

اما شهری که وقایع در آن رخ می‌دهد نیز دست کمی از ساختمان تاریکِ بک ندارد. ژئولینبورگ شهری عبوس و تیره است که کوچه‌های بلند و باریک و دیوارهای قطور و مرتفع دارد. گویی چیزی جز رطوبت، خفگی و تاریکی نمی‌توان در شهر یافت. همه‌ی عناصر شهر، اندوه و ملال را تداعی می‌کنند و والپره و دوستان‌اش در آن نشانی از آرامش و آزادی نمی یابند. پرسشِ همواره‌ی او و بقیه همین است که آیا این معضل اسارت برآمده از محیط است یا آدم‌ها مسبب آن‌اند؟ فشارها برای کار بیش‌تر و اطاعت مطلق به گونه‌ای است که اغلب اوقات مجالی برای اندیشیدن درباره‌ی پاسخ این پرسش فرآهم نمی‌شود.

همان‌گونه که هر موجود اسیری در نهایت راهی به رهایی می‌جوید، آدم‌های محصور پشت میله‌ها آهنی و دیوارهای قطور سیمانی نیز به جایی می‌رسند که فکر می‌کنند باید به شکلی جدی چاره‌ای اندیشید و از این محبس تاریک و مهلک جان به در برد و این اتفاقی است که برای والپره و همراهان‌اش نیز می‌افتد. گرچه نجات چندان ساده به نظر نمی‌آید و سیستم مستبد اغلب منافذ و راه‌ها را بسته و چنان رعبی به دل افراد افکنده که بسیاری در همان مراحل آغازین تلاش برای آزادی از ادامه‌ی راه بازمانده‌اند، اما والپره و دوستان‌اش درصدد یافتن مسیری تازه برمی‌آیند؛ مسیری پرپیچ و خم که پیدا نیست از آن سر به سلامت می‌برند یا دوباره به شکلی ناگوارتر از قبل در اسارت باقی می‌مانند.

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...